نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پسری محکوم به مرگ| غزل کاربر انجمن یک رمان

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
18
پسندها
113
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #11
از ترس سریع به عقب بچرخم که دیدم مانیه
اون با تعجب و من شاکی، بهم زل زده بودیم
من :تو خجالت نمی کشی عین جن ظاهر می شی؟

مانی :ببخشید واقعا قبلش اطلاع ندادم خدمتتون. اینجا چیکار می کنی؟!.
مگه نباید الان خونه عموت باشی؟
من :کم تر حرف مفت بزن،چرا... ولی مثل هميشه دعوا شد برا همین زدم بیرون!
سری تکون دادو گفت
مانی :که این طور!.

بعد بهم نزدیک تر شد و چینی به دماغش داد و گفت

مانی:چه بوسیگاریم میدی، نکنه میخواستی خودتو خفه کنی؟.

خنده ای کردم و گفتم
من: نه بابا، خفه کردن روش های قطعی تر دیگه ای هم داره!.
هوا سرد بود گفتم چند نخی بکشم تو اینجاچکار می کنی؟!. کو حسام؟
مانی اخم ریزی کرد و گفت
مانی: خونه ...... منم اومدم از اون مغازه بالا یه چیزی بگیرم که نداشت
سری تکون دادم که دستشو دور دستام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
18
پسندها
113
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #12
بر عکس من و حسام،مانی خونه ای کوچیک و جمع و جور داشت
حیاطش تقریبا ۱۰۰ متر بود و رو به روی در حیاط در خانه بود که گوشه ی حیاطم دو تا درخت بزرگ با یک باغچه کوچیک بود. دستشو یشم ،اون سمت حیاط بود و وارد خونه هم که میشدی اول حال ،بعد آشپرخانه و در آخر اتاق بود!
کف خونه ها یک دست سرامیک بود و دور تا دور خانه مبل های توسی رنگی بود که فضای دلبازی و درست کرده بودن.
وسط خونه یک فرش ۱۲متری توسی رنگ بود ،t٧ و میز تلویزیوم گوشه حال کنار پنجرگذاشته شده بود
وسایل اشپزخانه شمال یخچال،گاز و لباسشویی و.....بودن .
اتاقم یک تخت و کمد دلاور و صندلی و یک اینه قدی بزرگ گوشه اتاق داشت !
یادش بخیر چقدر من و حسام برا اینجا وقت گذاشتیم ،مانی خودش که گشادیش میشد برا همین من و حسام دست به کار شدیم و ازش یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
18
پسندها
113
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #13
و بعد گوشی و قطع کردم و سرش دادم تو جیب شلوارم و روبه حسام و مانی که مشغول گپ زدن بودن گفتم:
- من میرم خونه برنامه ی شما چیه؟
مانی: منم میرم خونه دیگه...
حسام: آره منم می رم خونه ،مامانم گفت امروز نرم خونه دیگه رام نمیده
تک خنده ای کردم و با مانی از سر جا مون بلند شدیم و بعد اینکه از حسام خداحافظی کردیم به سمت خونه‌ی مانی رفتم خونه‌هامون یه جوری بود که اول خونه‌ی حسام بود بعد دانشگاه بعد خونه ی مانی و در آخر خونه‌ی ما، برای همین مسیر خونه‌هامون یکی بود.
بعد اینکه مانیم به خونش رسید ازش خداحافظی کردم و به سمت خونه ی خودم قدم برداشتم، هنوز از اون میلان بیرون نرفته بودم که چشمم به اون ویلا مترو که دیشبی افتاد
نه تنھا شب بلکه روزم خوفناک بود.
همینجوری نگاش میکردم و آروم قدم بر می داشتم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
18
پسندها
113
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #14
با بازشدن در خودم و داخل خونه انداختم و با عربده گفتم

من: مامان... مامان هویی... مامان ای مامان
مامان عصبی از اشپرخونه اومد بیرون و همینجوری که به سمتم میومد گفت
مامان: مامان و یامان...چه مرگته باز صدات و انداختی پس کلت؟

من: ناهار چیست؟
مامان:درد و مرز،میخوری؟

پوکر فیس به مامان چشم دوختم و گفتم
من :باز از دستم ناراحت شدی؟!.

مامان:میگی نباشم ماهان؟.
اون چه آبرو ریزی بود دیشب راه ا انداختی؟

چنگی تو موهام زدم و گفتم

من: کدوم ابرو ریزی دقیقا؟! نکنه سیلی که بابا نوش جونم کرد و میگی؟

مامان:اره خودت و بزن به اون راه

من:اون راه کدوم راهه باز؟
بعدشم مگه من مقصر بودم،نه جان ما من مقصر بودم؟!
یک بار کوتاه اومدیم دیگه، میبینی خودشون کرم دارن این دیگه مشکل از من نیست. بعدشم بابا جلو اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
18
پسندها
113
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #15
هنوز تو فکر خواب چرتم بودم که صدای باز شدن در اتاق اومد
عصبی به سمت در چرخیدم و خواستم به کسی که بدون در زدن وارد اتاقم شده فحشی بدم که با دیدن در بسته و نبود کسی حرف تو دهنم موند.
حسابی این یک مورد باعث تعجبم شده بود و ذهنم مدام دنبال یک دلیل برای صدایی که شنیدم بود.
اخه چطور ممکنه؟نکنه بازم توهم زدم؟گرچه میدونم توهم نبود ولی اینجوری فکر کردن رو به هرجور فکر کردن دیگه ترجیح میدادم
کلافه سرجام دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم. خوابی که دیدم هیج جوره از فکرم بیرون نمیرفت و به این فکر میکردم که نکنه معنی خواستی داشته؟ولی باز به این نتیجه میرسیدم که نه بابا چه معنی میخواسته داشته باشه؟!
کلا تو همین فکرا بودم که با صدای کشیده شدن چیزی روی دیوار سیخ سرجام نشستم و باکنجکاوی به دور و اطراف نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
18
پسندها
113
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #16
بعد اینکه دوش گرفتنم تموم شد
حوله سفیدم و برداشتم و بعد اینکه دور خودم پیچوندم ،از حموم زدم بیرون.
هوای اتاق به خاطر حموم رفتنم حسابی مرطوب و شرجی شده بود برای همین در پنجره رو کمی باز کردم تا یکم هواش عوض شه بعدم به سمت کمدم رفتم تا یک لباسی برای خودم بردارم که در اتاقم با شتاب باز شد و بعد اسمان اومد داخل و مثل بز بهم زل زد
همینجوری درحال دید زدنم بود که کلافه گفتم

من:تعارف نکن بیا من و بخور

بعد حرفم انگاری که به خودش اومده باشه،جیغ خفه ای کشید و پشتش و به من کرد که خنده ای کردم و اونم حرصی گفت

آسمان:کوفت این چه سر و ریختیه دیگه؟خجالت نمیکشی لخت تو خونه می چرخی؟

من:بده اجازه دادم چشمت به جمالم روشن شه؟

اسمان:بیشور

دوباره خنده ای کردم و گفتم

من:نمیخواد حالا ادا اصول در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
18
پسندها
113
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #17
همیشه میدونستم،میدونستم که یه روزی کار به اینجا میکشه بعد حرفش مامان خواست چیزی بگه که بابا دستشو به علامت سکوت بالا برد و ادامه داد

بابا:فقط، یادت باشه روزی که پشیمون بشی و برگردی اینجا جایی ندارم!
برو میخوام ببینم چند روز تحملت میکنن

پوزخندی زدم و گفتم

من:مطمئن باشید بیشتر از شما تحملم میکنن

و عقب گرد کردم و سریع خودم و به اتاقم رسوندم تا چند دست لباس برای خودم بردارم، بعد اینکه کولم و برداشتم چند تا لباس هایی که میدونستم بیشتر لازمم میشه رو برداشتم و داخل کیفم چپوندم که همون لحظه هم مامان و اسمان وارد اتاق شدن و مامان با چشمای اشکیش گفت

مامان:داری چیکار میکنی؟تو که نمیخوای بری؟

من:چرا مامان میخوام برم

آسمان:داداش تورو خدا بیخیال شو بابا الان عصبیه یک چیزی گفت تو چرا جدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
18
پسندها
113
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #18
چشمای خیلی عجیب، داغ.
نفرت و خشم تمام این احساسات تو چشماش موج میزد!
جوری شکه شده بودم که حتی پلکم نمیزدم.
گرمای چشماش جوری بهم منتقل شده بود که احساس میکردم اجزای بدنم درحال کش اومدنه و هر لحظه ممکنه پخته بشه.
با صدای شکستن شیئی سکوت فضا شکسته شد و بلافاصله اون چشما غیبشون زد
انگاری جون تازه گرفته بودم چون با تمام توانم نفس می کشیدم و توی ذهنم دنبال یک دلیل برای این اتفاق بود.
خیس بودن لباسام به خاطر عرق حس چندشی و بهم دست داده بود و از همه بدتر دست و پام بود که بی حس شده بود
به قدری بی حس بودن که نمیتونستم سر پا بشم ولی یک چیز دیگه هم بود که برام مهم تر از این چیزا بود و اونم چیزی جفت اون چشم ها نبود.
تو اون شرایط فقط میدونستم که اگر یک بار دیگه ببینمش سکته رو رد میکنم
با هزار بد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
18
پسندها
113
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #19
حسام:نشد من بیام و تو درحال غذا درست کردن نباشی

مانی:اخ که تو بدت میاد گمشو دستاتو بشور و با ماهان سفره رو بندازید که اماده شد

حسام :ای به چشم رفیق گلم شما جون بخواه کیه که بده؟....هویی تو چرا مثل بز واستادی؟! بدو گمشو سفره رو بنداز دیگه.

و به سمت اشپزخانه رفت منم چشم غره ای رفتم و سفره رو یک گوشه پهن کردم.
بعد اینکه جفت شون باهم دیگه از اشپز خونه زدن بیرون و به سمت سفره اومدن مانی ماهیتابه دستشو روی سفره گذاشت و حسامم بعد یک بسم اللهی پرید به جون ماهیتابه.
خوب شد این حسام اومد تا مانی وبه روال برگردونه وگرنه من یکی به شخصه افسردگی پس از زایمان میگرفتم.
مانی همونجوری که داشت برا خودش لقمه میگرفت گفت

مانی:میگم ماهان وقتی در و باز کردم تو چرا نفس نفس میزدی؟

لقمه تو دهنم و قورت دادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا