• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پسری محکوم به مرگ| غزل کاربر انجمن یک رمان

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
همه سوار ماشین منتظر بودیم که پدر گرامی هم اومد و بعد اینکه ماشین و روشن کرد به حرکت در آوردش کسی چیزی نمیگفت و فضای ماشین و تنها صدای نعکره یک خواننده که نمیشناسمش برداشته بود و حسابی رو مخ نداشتم خط مینداخت.
از این وضعیت حسابی کلافه شده بودم و از اومدنم حسابی پشیمون!
اگه اولش اینه خدا اخرش و به خیر کنه.
با ایستادن ماشین از شیشه ماشین به دور و بر نگاهی کردم نگهبانی که دم در بود سریع در و باز کردو بابا هم رفت داخل.
از تعداد ماشینها معلوم بود حسابی شلوغه وما جزو نفرات آخريم و این برای من همچین بدم نبود چون از اینکه هرکس وارد میشه بلند شم و باهاش خوش و بش کنم اونم درحالی که چشم دیدنم رو ندارن اصلا خوشم نمیاد .
وارد خونه که شدیم عمو و زن عمو به استقبالمون اومدن و ما رو به داخل راهنمایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
سرم و بردم بالا،درسته حرف راست همیشه تلخ بوده و هست.

من:عزت زیاد

و دیگه موندن و جایز ندونستم وبا قدم های بلندی از خونه زدم بیرون‌.
حسابی عصبی بودم و یک ریز زیر لب غر میزدم.
کلافه دست از قدم زدن های بی هدف برداشتم و چنگی تو موهام زدم.
بهتر بود برم پیش مانی!.
و بعد نگاهی به اطرافم کلافه تر زیر لب زمزمه کردم

من:عالی شد هوای سرد و کوچه ی خلوت و تاریک، یک مسیر دراز و طولانی که قراره پدرم و در بیاره.

و به سمت خونش پا تند کردم و از تو جیب کتم پاکت سیگارم و برداشتم و یک نخ روشن کردم، عمیق ازش کامی گرفتم نیم ساعتی تقریبا میشد که برا خودم تو خیابونا ول میچرخیدم و سیگار می کشیدم.
دیگه چیزی نمونده بود و نزدیکای خونش بودم که چشمم به یک ویلای متروکه افتاد، یک ویلایی که فضاش ترسناک و سنگین بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
*****
مانی: ماهان ... ماهان هویی،ماهان... مگه من با تو نیستم؟..بلند شو دیگه،ماهان

با صدای عربده های مانی اونم دقیقا بالا سرم اخم ریزی کردم و بدون اینکه چشمام و باز کنم پتو رو بیشتر رو خودم کشیدم که صدای حسام بلند شد

حسام :نگا،نگا خرس قطبی و عوض اینکه بلند شه میچپه زیر پتو، بلند شو ببینم....

مانی:ماهان به والله بلند نشی اب میریزیم روت ها گفته باشم

خدایا خونه مامان اینجا اینا؟ با غرغر گفتم

من : برید گمشد خوابم میاد

حسام :یکی میخواد من و بیدار کنه سر صبح،تو چی میگی این وسط اخه؟....مانی یالله برو اون تشت اب و بیار

با این حرفش عصبی سرم و از زیر پتو آوردم بیرون و بهشون که مثل عزرائيل بالا سرم بودن نگاه کردم

مانی: قیافشو فقط!

و پقی زدن زیر خنده که منم لبخند حرصی به روشون زدم و با پای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
من:باشه بابا یه کاریش میکنم، فعلا کار نداری؟

اسمان :نه کاری ندارم دیگه

من:فعلا

و بعد گوشی و قطع کردم و سرش دادم تو جیب شلوارم.
حالا ما میریم ولی مطمئنم برگشتمون با خودمون نیست ببینید کی گفتم!.
و روبه حسام و مانی که مشغول گپ زدن بودن گفتم

من: من میرم خونه برنامه ی شما چیه؟

مانی: منم میرم خونه دیگه.....

حسام :آره منم میرم خونه،مامانم گفت امروز نرم خونه دیگه رام نمیده

تک خنده ای کردم و با مانی از سر جا مون بلند شدیم و بعد اینکه از حسام خداحافظی کردیم به سمت خونه ی مانی رفتم خونه هامون یه جوری بود که اول خونه ی حسام بود بعد دانشگاه، بعد خونه ی مانی و در آخر خونه ما برای همین مسیر خونه هامون یکی بود.
بعد اینکه مانیم به خونش رسید ازش خداحافظی کردم و به سمت خونه ی خودم قدم برداشتم هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
هنوز تو فکر خواب چرتم بودم که صدای باز شدن در اتاق اومد
عصبی به سمت در چرخیدم و خواستم به کسی که بدون در زدن وارد اتاقم شده فحشی بدم که با دیدن در بسته و نبود کسی حرف تو دهنم موند.
حسابی این یک مورد باعث تعجبم شده بود و ذهنم مدام دنبال یک دلیل برای صدایی که شنیدم بود.
اخه چطور ممکنه؟نکنه بازم توهم زدم؟گرچه میدونم توهم نبود ولی اینجوری فکر کردن رو به هرجور فکر کردن دیگه ترجیح میدادم
کلافه سرجام دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم. خوابی که دیدم هیج جوره از فکرم بیرون نمیرفت و به این فکر میکردم که نکنه معنی خواستی داشته؟ولی باز به این نتیجه میرسیدم که نه بابا چه معنی میخواسته داشته باشه؟!
کلا تو همین فکرا بودم که با صدای کشیده شدن چیزی روی دیوار سیخ سرجام نشستم و باکنجکاوی به دور و اطراف نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
بعد اینکه دوش گرفتنم تموم شد
حوله سفیدم و برداشتم و بعد اینکه دور خودم پیچوندم ،از حموم زدم بیرون.
هوای اتاق به خاطر حموم رفتنم حسابی مرطوب و شرجی شده بود برای همین در پنجره رو کمی باز کردم تا یکم هواش عوض شه بعدم به سمت کمدم رفتم تا یک لباسی برای خودم بردارم که در اتاقم با شتاب باز شد و بعد اسمان اومد داخل و مثل بز بهم زل زد
همینجوری درحال دید زدنم بود که کلافه گفتم

من:تعارف نکن بیا من و بخور

بعد حرفم انگاری که به خودش اومده باشه،جیغ خفه ای کشید و پشتش و به من کرد که خنده ای کردم و اونم حرصی گفت

آسمان:کوفت این چه سر و ریختیه دیگه؟خجالت نمیکشی لخت تو خونه می چرخی؟

من:بده اجازه دادم چشمت به جمالم روشن شه؟

اسمان:بیشور

دوباره خنده ای کردم و گفتم

من:نمیخواد حالا ادا اصول در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
همیشه میدونستم،میدونستم که یه روزی کار به اینجا میکشه بعد حرفش مامان خواست چیزی بگه که بابا دستشو به علامت سکوت بالا برد و ادامه داد

بابا:فقط، یادت باشه روزی که پشیمون بشی و برگردی اینجا جایی ندارم!
برو میخوام ببینم چند روز تحملت میکنن

پوزخندی زدم و گفتم

من:مطمئن باشید بیشتر از شما تحملم میکنن

و عقب گرد کردم و سریع خودم و به اتاقم رسوندم تا چند دست لباس برای خودم بردارم، بعد اینکه کولم و برداشتم چند تا لباس هایی که میدونستم بیشتر لازمم میشه رو برداشتم و داخل کیفم چپوندم که همون لحظه هم مامان و اسمان وارد اتاق شدن و مامان با چشمای اشکیش گفت

مامان:داری چیکار میکنی؟تو که نمیخوای بری؟

من:چرا مامان میخوام برم

آسمان:داداش تورو خدا بیخیال شو بابا الان عصبیه یک چیزی گفت تو چرا جدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
چشمای خیلی عجیب، داغ.
نفرت و خشم تمام این احساسات تو چشماش موج میزد!
جوری شکه شده بودم که حتی پلکم نمیزدم.
گرمای چشماش جوری بهم منتقل شده بود که احساس میکردم اجزای بدنم درحال کش اومدنه و هر لحظه ممکنه پخته بشه.
با صدای شکستن شیئی سکوت فضا شکسته شد و بلافاصله اون چشما غیبشون زد
انگاری جون تازه گرفته بودم چون با تمام توانم نفس می کشیدم و توی ذهنم دنبال یک دلیل برای این اتفاق بود.
خیس بودن لباسام به خاطر عرق حس چندشی و بهم دست داده بود و از همه بدتر دست و پام بود که بی حس شده بود
به قدری بی حس بودن که نمیتونستم سر پا بشم ولی یک چیز دیگه هم بود که برام مهم تر از این چیزا بود و اونم چیزی جفت اون چشم ها نبود.
تو اون شرایط فقط میدونستم که اگر یک بار دیگه ببینمش سکته رو رد میکنم
با هزار بد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
حسام:نشد من بیام و تو درحال غذا درست کردن نباشی

مانی:اخ که تو بدت میاد گمشو دستاتو بشور و با ماهان سفره رو بندازید که اماده شد

حسام :ای به چشم رفیق گلم شما جون بخواه کیه که بده؟....هویی تو چرا مثل بز واستادی؟! بدو گمشو سفره رو بنداز دیگه.

و به سمت اشپزخانه رفت منم چشم غره ای رفتم و سفره رو یک گوشه پهن کردم.
بعد اینکه جفت شون باهم دیگه از اشپز خونه زدن بیرون و به سمت سفره اومدن مانی ماهیتابه دستشو روی سفره گذاشت و حسامم بعد یک بسم اللهی پرید به جون ماهیتابه.
خوب شد این حسام اومد تا مانی وبه روال برگردونه وگرنه من یکی به شخصه افسردگی پس از زایمان میگرفتم.
مانی همونجوری که داشت برا خودش لقمه میگرفت گفت

مانی:میگم ماهان وقتی در و باز کردم تو چرا نفس نفس میزدی؟

لقمه تو دهنم و قورت دادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا