• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان دَردَم از یار اَست و دَرمان نیز هَم | مهسا پناهی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

میم پناه

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,537
پسندها
99,526
امتیازها
61,573
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • #151
یاخیرالحافظین

گل‌های گیسویت برای سال نو کافی‌ست

شب‌ها بهاری دارم از گل‌های گیسویت
بهمن صباغ‌زاده

ــــــــــــــــــــ

[THANKS]- الآن رول‌های دارچینی‌م می‌سوزه.
- فدای سرت.
نق زدم:
- نمی‌خوام بسوزه.
حلقه‌ی دست‌هایش شل شد:
- باشه... برو. منم یکم دیگه میام.
و پنج دقیقه‌ی بعد داشت کت جین زغالی‌اش را که به تازگی خریده بود، از چوب‌رختی کنار در ورودی آویزان می‌کرد.
- عجب بو برنگی راه انداختی پناه!
از همان آشپزخانه جوابش را دادم:
- می‌آی همین‌جا یا بیارم تو پذیرایی بشینیم؟
- می‌آم آشپزخونه.
و من تا رسیدنش مایه‌ی چای را درون فنجان‌ها ریختم.
- برات کم‌رنگ ریختم مثل همیشه.
- از وقتی تو نیستی تلخ می‌خورم.
- شوخی می‌کنی؟
کنارم ایستاد و فنجان را از دستم گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم پناه

میم پناه

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,537
پسندها
99,526
امتیازها
61,573
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • #152
یاخیرالحافظین

برای دستِ گرمت را گرفتن فرصت خوبی‌ست
از این رو دوست دارم سردی ِ فصل زمستان را
بهمن صباغ‌زاده

ـــــــــــــــــــــــ

[THANKS]و ظرف‌ها را از دستم گرفت و روی میز چید.
- چند روز پیش از محل کار قبلی‌ت زنگ زده بودن. گذاشتم بره روی پیغام‌گیر؛ انگار کارشون حسابی لنگ تو مونده.
«هوم»ی گفتم پشت میز جا گرفتم، معین هم با سینی چای طرف مقابلم نشست:
- نمی‌خوای برگردی اون‌جا،‌ نه؟
- نه. یا با همون کارگاهی که مژگان برام پیدا کرده همکاری می‌کنم یا یه کار بزرگ‌تر می‌کنم و خودم یه کارگاه کوچیک می‌زنم.
چنگالی از رول را به دهان برد و بین تعریف‌های شاید کمی اغراق‌آمیزش نظر داد:
- هر دوتا ایده‌ت رو دوست دارم ولی از دومی بیشتر استقبال می‌کنم. می‌تونی روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم پناه

میم پناه

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,537
پسندها
99,526
امتیازها
61,573
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • #153
یاخیرالحافظین

عشق تو ریشه دوانده در من، مثل یک بوته‌ی گل در دلِ خاک
تنِ من اما در آغوشت، خاکِ خشکی است که در گلدان است
بهمن صباغ‌زاده

ـــــــــــــــــــ

[THANKS]سرم را به سمتش چرخاندم، مثل همیشه طاق‌باز خوابیده و خیره‌ی سقف بود.
- ثریا خانم مثلا می‌خواست ترسم بریزه، اصل ماجرا رو برام تعریف کرد،‌ ولی من بیشتر ترسیدم.
- عقل هم داره اون بنده‌خدا؟ الآن بپرسم اصلش چی بوده یا این سوالم هم بیشتر می‌ترسونتت؟
سرم را چندبار روی بالش کشیدم و خواستم با یک «آره.»ی کوتاه ماجرای افسانه‌ی قدیمی چهارباغ را ببندم که معین به پهلو چرخید و خیره نگاهم کرد:
- پناه؟
- هوم؟
- دلم برات خیلی تنگ شده.
اگر می‌شد دلتنگی را به لحن اضافه کرد، می‌توانستم بگویم که در همین لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم پناه

میم پناه

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,537
پسندها
99,526
امتیازها
61,573
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • #154
یاخیرالحافظین

"هر کجا هستم، باشم، - با تو - آسمان، عشق، هوا مال من است"
بی تو این خانه مرا سلول است، بی تو این شهر مرا زندان است
بهمن صباغ‌زاده

ــــــــــــــــــــــ

[THANKS] در تمام سال‌های زندگی مشترک من حتی یک‌بار هم معین را این‌قدر بی‌قرار، این‌طور دست‌پاچه و هیجان‌زده ندیده بودم. نگاهش همیشه مثل خودش تک‌کلام و سرد بود. به‌جز شش ماه آخری که زیر یک سقف بودیم،‌ هیچ‌گاه اجازه نداده بود،‌ دلبستگی‌اش را حتی از نگاهش بخوانم و در آن چند ماه آخر که حرف‌هایی پس پلک‌هایش بود هم، من دل و حوصله‌ی خواندنشان را نداشتم. اما حالا انگار دوباره نداشته‌های چند ساله‌ام داشتند در دلم تلق‌تلق صدا می‌کردند و من هنوز روی نگاه کردن به چشم‌های معین را نداشتم. خجالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم پناه

میم پناه

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,537
پسندها
99,526
امتیازها
61,573
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • #155
یاخیرالحافظین

بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد
حتی زلیخا بعد از این خودخواه باشد
آقای علی صفری

سلام به روی ماهتون مهربونا... خوبید؟
چندتا نکته رو بالای پست‌ها می‌گم و ممنون می‌شم بخونید
اول این‌که من خودم می‌دونم دیر به دیر آنلاین می‌شم برای همین پست دو سری رو هربار می‌ذاشتم ولی ناظر گفتن قانون پنج پست در هم پست‌گذاری رو رعایت کنم.

حال دلتون خوب...

______________________

[THANKS]و چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در ساختمان آمد و دیسک انگار هنوز داشت روی صفحه می‌چرخید که صدای ضعیفش به گوش می‌رسید... «سلطان قلبم تو هستی... تو هستی... دروازه‌های دلم را شکستی... با من پیوستی... اکنون اگر از تو دورم به هرجا... ترکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم پناه

میم پناه

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,537
پسندها
99,526
امتیازها
61,573
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • #156
یاخیرالحافظین

قدر سکوت بغض‌هایش حرف دارد
مردی که بین خنده‌هایش آه باشد
علی صفری

دوم این‌که این قصه هم خدا بخواد فایل می‌شه و فایل این قصه فروشیه.

_____________________________

[THANKS]چین‌های دامنم را مرتب کردم و جمع‌تر نشستم. سه‌سال و نه ماه از ازدواج‌مان می‌گذشت و گونه‌های من انگار تازه گل انداختن را یاد گرفته بودند.
- پناه؟
- هوم؟
- چرا هیچی نمیگی؟
آب دهانم را پایین فرستادم، چه حرفی می‌زدم؟ می‌گفتم خجالت می‌کشم؟ می‌گفتم دست‌وپایم را گم کرده‌ام؟ در نهایت هم این‌قدر جوابش را ندادم که دوباره خودش به حرف آمد:
- پناه؟
- هوم؟
- دوستت دارم.
بی‌اختیار آب در چشم‌هایم جمع شد، انگار بالآخره قلبم صدایش را شنیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم پناه

میم پناه

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,537
پسندها
99,526
امتیازها
61,573
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • #157
یاخیرالحافظین

دل که بعد از دیدنت دیگر به جایش بند نیست
عقل هم با دیدن چشم تو قدرتمند نیست
علی صفری

مورد سوم هم داشت حرفام ولی بماند :green-heart::green-heart:

_____________________

[THANKS]شیر را گرم و یک قاشق عسل را درون آن حل کردم. برای تماس با نهال باید لاقل صدایم کمی بازتر می‌شد.
شیر که تمام شد، شماره‌ی مطب را گرفتم. می‌خواستم حتما با او مشورت کنم، چند شب پیش خواب بلور را دیده و درگیرش بودم. بعد از آن هم برای خودم نقشه‌هایی کشیده بودم که با اتفاق دیروز، احساس می‌کردم به عملی کردن آن‌ها نیاز دارم.
نهال مثل همیشه صبورانه به حرف‌هایم و حتی خس‌خس سینه‌ام گوش کرده و در نهایت از پیشنهادم استقبال کرده بود. می‌گفت چگونگی ادامه‌ی این رابطه بر عهده‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم پناه

میم پناه

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,537
پسندها
99,526
امتیازها
61,573
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • #158
یاخیرالحافظین

درد یعنی لحظاتی به دلت پشت کنی
بشوی شاعر و یک عمر بدهکار خودت
علی صفری

___________________

[THANKS]سرم را چند مرتبه روی بالش کشیدم، حالا انگار واقعا خوابم گرفته بود.
- بخوابیم، بیدار که شدیم حرف بزنیم؟
- بخوابیم، بیدار که شدیم حرف بزنیم.
شیطنت ته کلامش را دوست داشتم و هنوز وارد عالم رویا نشده بودم که چندباره پرسید:
- نگفتی، دلت برام تنگ نشده بود؟
و من به‌جای جواب خطوط کف دست چپش را که مقابل چشم‌هایم بود با انگشت اشاره‌ی دست راستم دنبال کردم و «خوابم میاد.» بی‌قاعده‌ای گفتم که دم عمیقش بین تار موهای خرمایی رها شده روی بالش پیچید و زمزمه کرد:
- باشه‌باشه، بخوابیم، اتفاقا منم خیلی خوابم میاد.
و انگشت‌های بی‌جانم را محکم‌تر گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم پناه

میم پناه

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
1,537
پسندها
99,526
امتیازها
61,573
سن
30
  • نویسنده موضوع
  • #159
یاخیرالحافظین

بغلم کن همه جا ! شهر حسودی بکند
چشم تو بین زنان تیر و کمان پخش کند
علی صفری

حال دلتون خوب...

____________________

[THANKS]شاید از طرز صدا کردنم، تمام سوالاتم را فهمید که گفت:
- اگر به این رفتن و دور شدن نیاز داریم، چرا که نه؟ اتفاقا منم دلم برای بچه‌ها تنگ شده.
و من بی‌هوا گفتم:
- اتفاقا چند شب پیش خواب بلور رو دیدم و دل‌نگرانشم.
دستش را به گونه‌ام رساند و من با شنیدن «بریم عروس آقا معلم، بریم.» صورتم را بیشتر به آن چسباندم.




پرده چهاردهم: زیر قدمت بانو دل ریخته‌ام برگرد
از طاق هزاران ماه آویخته‌ام برگرد

دو هفته‌ای را درگیر بیماری شدیدم بودم و امروز بالآخره قرار بود راهی پامورچی شویم. مثل دفعات قبلی تمام خانواده برای بدرقه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم پناه
عقب
بالا