نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان در بندِ آبرو | بانو منصوری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع •HOORYA•
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 353
  • کاربران تگ شده هیچ

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
935
پسندها
17,267
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
در بندِ آبرو
نام نویسنده:
بانو منصوری
ژانر رمان:
درام، عاشقانه، اجتماعی
کد رمان: 5783
ناظر رمان: L.latifi❁ L.latifi❁

خلاصه: گاهی یک زن، بار یک مرد را، با شانه‌های ظریفش حمل می‌کند.
داستان درباره‌ی دختری نقل می‌کند که ناخواسته وارد زندگی‌ای فلاکت‌بار می‌شود و یک تنه بار زندگی را بر دوش می‌کشد؛ اما همه‌چیز ماندگار نمی‌ماند و روزگار آن‌روی خوش زندگی را هم نشانش می‌دهد؛ گاهی یک فرشته در بطن انسان ظاهر می‌شود و ناجی یک زندگی می‌شود. دختر داستان، صبر کردن را خوب بلد داشت؛ چون می‌دانست برای هرچیزی، زمان خاصی تعیین شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •HOORYA•

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
689
پسندها
9,634
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
935
پسندها
17,267
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه: روزگار سرخوش از هرجا، چنگ می‌اندازد به زندگی دخترک ما... .
روزگاری که با نامردی تاب زندگانی‌اش را محکم هول می‌دهد؛ اما دخترک ما به‌جای ایستادن، سرخوش به بازی‌اش ادامه می‌دهد. به بازی‌ای که ریسمانش پوسیده است؛ اما روزگار ما به دست پروردگار ماست. پروردگاری که دست‌هایش را دراز می‌کند و او را در کنج قلب خود می‌نشاند. او را قرین رحمت خود می‌کند و برای او معجزه‌ای از جنس نور می‌فرستد.
 
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
935
پسندها
17,267
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #4
چشمانم را، از فرط خستگی بستم و اجازه دادم هوا به شش‌های بی‌هوایم نفوذ کند. کنج چادرم را بالا کشیدم تا از زیر دست‌ و پای مردم شهر جمع شود. تمامش به خاک نشسته بود؛ گویی انگار کف شهر را با چادرم جارو کرده‌ام.
به درب شیشه سکوریت مغازه‌ی میوه‌فروشی نگاه انداختم؛ به سردر مغازه چشم دوختم که بزرگ نوشته بود: (میوه‌فروشی برادران رحمتی).
وارد مغازه شدم که نگاهم در نگاه آقای رحمتی افتاد؛ لبخند به لب زدم و موهای زاغم را که کمی از روسری بیرون آمده بود، پنهان کردم. چادرم را کمی جلو کشیدم و لب به سخن گشودم:
- سلام، صبح‌تون به‌خیر عمو.
پیرمرد دوست‌داشتنی که از قضا آشنای خانواده‌گی‌مان هم بود، سرش را بالا گرفت و چشمان کم‌سوی سبزش را چین داد؛ با صدای رسایی جوابم را داد:
- بَـه! دخترِنازم. حالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
935
پسندها
17,267
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #5
رو به سمت آقای رحمتی کردم و با لحن گرمی لب گشودم:
- دست‌ شما درد نکنه عموجان، حتماً به حاج‌خانوم سلام برسونید‌. خوشحال میشم به کلبه‌ی درویشی ما هم سر بزنید.
پیرمرد از سرجایش بلند شد و دستی به کت خاکستری‌اش کشید و لبخند پهنی که نمایان دندان‌های ریز و مرواریدی‌اش بود، بر صورت زد.
- شکسته نفسی می‌کنی دخترم، حتماً یه روز با حاج‌خانوم مزاحم میشم. بعدشم کاری نکردم که عموجان. خوشحال شدم روی ماهِت رو دیدم. تو هم سلام بخصوص به حاج‌احمد و مادرت برسون‌؛ صورت طفلت رو هم ببوس‌، خدانگهدار .
خداحافظی کردم و از مغازه بیرون شدم. خریدهایم را در دستم جابه‌جا کردم. سر خیابان ایستادم. در میان هیاهوی خیابان گویی گم شده بودم و صدای بی‌صدای تاکسی گفتنم، حتی به گوش خودم هم نمی‌رسید. بزور تاکسی‌ای به مقصد خانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
935
پسندها
17,267
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #6
در را باز کردم و در آخر خداحافظی سَرسری کردم. افاده‌ها و اداهایشان آدم را به مرز جنون می‌کشاند. شادی را روبه‌رویم گذاشتم و لبخند پت و پهنی زدم.
- چطور مطوری خوشگله؟ خوبی مامان؟
با انگشتان کوچکش صورتم را قاب گرفت.
- مامان!
- جانِ مامان؟
چشم‌هایش را محکم فشرد و با آب‌وتاب گفت:
- بهَ‌بَه.
او را از روی زمین بلند کردم و دمپایی‌های چرم سیاهم را به‌پا کشیدم.
از پله‌ها به سمت طبقه‌ی بالا روانه شدم؛ نگاهم را سوق دادم به گلدان‌های کوچک کنار پله‌ها که هرکدام با گل‌های متفاوتی زینت شده بود.
- خوب گفتی چی می‌خوای؟
دست‌هایش را با ذوق کودکانه‌ای به‌هم کوبید و گفت:
- به‌به.
نوک دماغش را کمی کشیدم.
- پس بَه‌به می‌خوای؟ برا دخترم یه چیز خوشمزه خریدم.
در خانه را باز کردم و شادی را بر روی زمین گذاشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
935
پسندها
17,267
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #7
پوفِ آرامی زیرلب کشیدم. سیامک به سمت سرویس که کنار در ورودی بود، روانه شد. بلند شدم و به سمت شادی رفتم، کنارش نشستم و آرام لب زدم:
- تی‌وی روشن کنم برای چشم سیاهِ مامان؟
همان طور که داشت با آن دهان کوچکش، گاز بزرگی از سیبش می‌‌زد؛ سرش را تکان داد.
- باب‌ِپنجی.
برای این لفظ کودکانه‌اش خنده‌ام گرفت.
- پس باب‌اسفنجی بزنم؟ چشم دخترِنازم.
تلویزیون را روشن کردم و دوباره برگشتم سر میز. بعد از چند دقیقه، همان‌طور که داشت با حوله صورتش را خشک‌ می‌کرد سر میز نشست. دستی به ریشش کشید و لبخندی به صورتم زد که چشم‌های باریکش، باریک‌تر شد. به صورتش خیره شدم. پوست سبزه‌اش، موهای کوتاهی که کمی بالا داده بود، ابروها و ریش پرپشت، دماغ گوشتی که نوکش عقابی بود، چشم‌های قهوه‌ای‌رنگ کشیده و لب‌هایش... چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
935
پسندها
17,267
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #8
قندش را از دهانش داخل لیوان تف کرد و با عصبانیت از روی صندلی بلند شد؛ به سمت اتاق رفت تا لباس‌هایش را عوض کند. به شادی نگاه کردم که در خود جمع شده بود؛ لبخندی زدم و با صدای آرامی گفتم:
- باب‌اسفنجی رو نگاه مادر، چیزی نشده.
نگاهش را به تلویزیون دوخت، باورم نمیشد که یک بچه دوساله به این سطح از درک و شعور رسیده بود؛ می‌دانست که اگر بخواهد بهانه‌گیری کند اوضاع قاراشمیش می‌شود. استکان‌ها را جمع کردم و به سمت کیف کهنه‌ی کبریتی رنگم رفتم، ۱۵۰ تومان را برداشتم و روی میز گذاشتم.
طولی نکشید که با تیشرت و شلوار سیاهش از اتاق بیرون شد، پول‌ها را از روی میز برداشت و کلید ماشین را داخل جیبش کرد. نگاه تندی و تیزی به من انداخت و در خانه را با شدت موقع رفتن بست.
از سرجایم بلند شدم و از روی حرص، کوسن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
935
پسندها
17,267
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #9
قلاب‌های لیف بافی‌ام به دستم بود که تقه‌ای به در خورد، بفرماییدی گفتم که سمانه با شومیز بلند آبی‌رنگی در چهارچوب در نمایان شد؛ لبخندی زد و آرام لب به سخن گشود:
- زن‌داداش امشب شام بیاین پایین، خانواده داداش اسماعیل هم اینجان.
ابرویی بالا انداختم و تشکری زیرلب کردم. چه شده که مینا خانوم، اسماعیل را امشب دعوت کرده بود! (اسماعیل پسر بزرگ حاج رسول هست که از همسر اولش ریحانه، یعنی عمه‌ی خدابیامرز بنده بجا مانده).
درد و سختی‌هایی که حاج رسول به عمه‌ی بیچاره‌ام تحمیل کرد، در آخر تبدیل به سرطان شد و او را از پا انداخت؛ حالا یک غده سرطانی به گردنش افتاده با سه تا تومور. بعد از مرگ عمه، پدرم دیگر هرگز نتوانست با پسرعمویش حاج رسول کنار بیاید؛ تا چهارسال پیش... روزی که میناخانوم در طایفه بزرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
935
پسندها
17,267
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #10
قلاب‌هایم را جمع کردم و ناهارم را خوردم، ساعت ۴ بعدازظهر شده و هنوز نیامده. کنار شادی بر روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم، طولی نکشید که به خواب رفتم.
***
با تکان‌های شدیدی از خواب بیدار شدم و با چهره‌ی درهم سیامک روبه‌رو شدم.
- پاشو یه لقمه نون بده ساعت پنج بعدازظهرِ! غش کردم از گشنگی.
دماغم را به خاطر بوی گند عرق و سیگار چینی دادم. حرکت کردم و غذاها را گرم کردم، روبه‌رویم روی صندلی نشست؛ به چشمانم خیره شد.
- چته فریده؟ مریضی؟!
کمی تعجب کردم و با لحن متعجبی گفتم:
- نه... چطور مگه؟!
- رنگ و روت رو دیدی تو آینه؟ میت از تو صورتش بشاش‌تره.
آهانی گفتم و از جا بلند شدم.
- خسته‌ام فقط... .
سفره رو پهن کردم و سر میز نشستم.
- امشب شام پایین دعوتیم، داداش اسماعیلم پایین دعوتن.
ابروهایش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •HOORYA•

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا