نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان در بندِ آبرو | بانو منصوری کاربر انجمن یک رمان

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
928
پسندها
17,204
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
در بندِ آبرو
نام نویسنده:
بانو منصوری
ژانر رمان:
درام، عاشقانه، اجتماعی
کد رمان: 5783
ناظر رمان: L.latifi❁ L.latifi❁

خلاصه: گاهی یک زن، بار یک مرد را، با شانه‌های ظریفش حمل می‌کند.
داستان درباره‌ی دختری نقل می‌کند که ناخواسته وارد زندگی‌ای فلاکت‌بار می‌شود و یک تنه بار زندگی را بر دوش می‌کشد؛ اما همه‌چیز ماندگار نمی‌ماند و روزگار آن‌روی خوش زندگی را هم نشانش می‌دهد؛ گاهی یک فرشته در بطن انسان ظاهر می‌شود و ناجی یک زندگی می‌شود. دختر داستان، صبر کردن را خوب بلد داشت؛ چون می‌دانست برای هرچیزی، زمان خاصی تعیین شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •HOORYA•

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
644
پسندها
9,252
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
928
پسندها
17,204
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه: روزگار سرخوش از هرجا، چنگ می‌اندازد به زندگی دخترک ما... .
روزگاری که با نامردی تاب زندگانی‌اش را محکم هول می‌دهد؛ اما دخترک ما به‌جای ایستادن، سرخوش به بازی‌اش ادامه می‌دهد. به بازی‌ای که ریسمانش پوسیده است؛ اما روزگار ما به دست پروردگار ماست. پروردگاری که دست‌هایش را دراز می‌کند و او را در کنج قلب خود می‌نشاند. او را قرین رحمت خود می‌کند و برای او معجزه‌ای از جنس نور می‌فرستد.
 
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
928
پسندها
17,204
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #4
کنج چادرم را بالا کشیدم تا از زیر دست‌ و پای مردم شهر جمع شود. تمامش به خاک نشسته بود؛ گویی انگار کف شهر را با چادرم جارو کرده‌ام.
به درب شیشه سکوریت مغازه‌ی میوه‌فروشی نگاه انداختم؛ به سردر مغازه چشم دوختم که بزرگ نوشته بود (میوه‌فروشی برادران رحمتی).
وارد مغازه شدم که نگاهم در نگاه آقای رحمتی افتاد؛ لبخند به لب زدم و چادرم را کمی جلو کشیدم و لب به سخن گشودم:
- سلام، صبح‌تون به‌خیر عمو.
پیرمرد دوست‌داشتنی که از قضا آشنای خانواده‌گی‌مان هم بود، چشمان سبزش را چین داد و با صدای رسایی جوابم را داد:
- بَـه! دخترِنازم. حالت چطوره عموجان؟ پدر و مادرت چطورن؟ خیلی خوش‌آمدی.
از کنار سبد میوه‌ها گذشتم و یک قدم به سمت آقای رحمتی نزدیک شدم.
- خوبیم عموجان، ممنون از لطف شما. شما و حاج‌خانوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
928
پسندها
17,204
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #5
رو به سمت آقای رحمتی کردم و کمی رساتر لب گشودم:
- دست‌ شما درد نکنه عموجان، حتماً به حاج‌خانوم سلام برسونید‌. خوشحال میشم به کلبه‌ی درویشی ما هم سر بزنید.
پیرمرد از سرجایش بلند شد و دستی به کت خاکستری‌اش کشید و لبخند پهنی بر صورت زد.
- شکسته نفسی می‌کنی دخترم، حتماً یروز با حاج‌خانوم مزاحم میشم. بعدشم کاری نکردم که عموجان. خوشحال شدم روی ماهِت رو دیدم. تو هم سلام بخصوص به حاج‌احمد و مادرت برسون‌؛ صورت طفلت رو هم ببوس‌، خدانگهدار .
خداحافظی کردم و از مغازه بیرون شدم. خریدهایم را در دستم جابه‌جا کردم و بزور تاکسی‌ای به مقصد خانه گرفتم. داخل تاکسی زردِ کهنه‌ نشستم و سرم را به شیشه تکیه دادم؛ دلم گواه رفتن به آن خانه را نمی‌داد؛ اما چه می‌شود کرد؟ شادی‌ام منتظرم هست.
آرام در خانه را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
928
پسندها
17,204
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #6
در را باز کردم و در آخر خداحافظی سَرسری کردم. افاده‌ها و اداهایشان آدم را به مرز جنون می‌کشاند. شادی را روبه‌رویم گذاشتم و لبخند پت و پهنی زدم.
- چطور مطوری خوشگله؟ خوبی مامان؟
با انگشتان کوچکش صورتم را قاب گرفت.
- مامان!
- جانِ مامان؟
چشم‌هایش را محکم فشرد و با آب‌وتاب گفت:
- بهَ‌بَه.
او را از روی زمین بلند کردم و دمپایی‌های چرم سیاهم را به‌پا کشیدم.
از پله‌ها به سمت طبقه‌ی بالا روانه شدم؛ نگاهم را سوق دادم به گلدان‌های کوچک کنار پله‌ها که هرکدام با گل‌های متفاوتی زینت شده بود.
- خوب گفتی چی می‌خوای؟
دست‌هایش را با ذوق کودکانه‌ای به‌هم کوبید و گفت:
- به‌به.
نوک دماغش را کمی کشیدم.
- پس بَه‌به می‌خوای؟ برا دخترم یه چیز خوشمزه خریدم.
در خانه را باز کردم و شادی را بر روی زمین گذاشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •HOORYA•

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 1, مهمان: 1)

عقب
بالا