• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان در بندِ آبرو | بانو منصوری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع •HOORYA•
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 612
  • کاربران تگ شده هیچ

•HOORYA•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/7/20
ارسالی‌ها
941
پسندها
17,308
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
در آشپزخانه به کمک سمانه پرداختم و منتظر آمدن داداش اسماعیل شدیم.
پشت اپن ایستادم و نگاه کلی به خانه انداختم؛ بعد از مرگ عمه به گفته مامان، مینا خانوم همه چیز را تغییر داده بود. پرده‌های بزرگ طوسی_سفید که پنجره‌ها راپوشانده بود، قالی‌های دستباف که در سراسر خانه بزرگ پهن شده بود، مبل‌های سلطنتی، پشتی‌ها و ست شاه‌نشین که دور و اطراف خانه چیده شده بود؛ بوفه‌ی طلایی‌رنگی که از جنس برنج بود و داخلش ست‌های مسی چیده بود، قاب‌ عکس‌های خانواده‌گی و گلدان‌های رنگارنگ و زیبا که در گوشه کنار خانه دیده می‌شد.
در حال آنالیز کردن خانه بودم که صدای اف‌اف بلند شد، به چهره‌ی سپهر که نوک دماغش را به دوربین آیفون چسبانده بود خیره شدم؛ خنده‌ای به بانمک بودن این پسر کردم. سمانه در را باز کرد و بعد از چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/7/20
ارسالی‌ها
941
پسندها
17,308
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
نازنین: عه راست میگی... .
گردنم را کمی کج کردم و چینی به دماغم دادم.
- من خوبم. شادی طفل هم اذیتم نمی‌کنه. ولی تو معلومه زیاد خوب نیستی. چه گلایه‌ای داری خواهر!
تا نازنین خواست لب باز کند، مینا خانوم خودش را وسط انداخت.
- چی می‌گین جاری‌ها؟ هی پِچ‌پچ می‌کنید؟ بِکَنید(جداکنید) دماغ‌هاتونو از گوش هم. خوشم نمیاد.
نازنین شال نارنجی‌ خوشرنگش را درست کرد و چتری‌های بلوندش که به صورت سفیدش می‌آمد، را دستی کشید. ابرویی بالا انداخت و صدایش را نازک کرد.
نازنین: والا مادرجان پچ‌پچ و غیبت که حرفه‌ی شما و سیماجونه. من و جاریم فقط از فضیلت‌های نداشته شما صحبت می‌کنیم.
خنده‌ای کرد و با دستش روی پایم ضربه‌ای زد. لب پایینم را با دندان گاز گرفتم و به صورت زن‌عمو که از حرف‌های نازنین درهم شده بود نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/7/20
ارسالی‌ها
941
پسندها
17,308
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
سیما با عصبانیت به سمت عمو برگشت و با لحن تند و خشمگینی گفت:
- خب پدر من، ببین به دخترت چی میگه!
عمو رسول نگاهی به نازنین و سیما کرد و خطاب به میناخانوم لب زد:
- دخترتو ساکت کن میناخانوم... بچه‌ها بعد وقتی بیرون شدن.
مینا خانوم هم انگار این حرف عمورسول به مزاجش خوش نیامد و با عصبانیت کنج پیراهن سیما را کشید و با تحکم گفت:
- بشین!
سیما دندون قروچه‌ای به سمت نازنین کرد و نازنین در جوابش پوزخندی زد. به چهره‌ی اسماعیل نگاه کردم؛ با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که چه اتفاقی افتاده؟ منم شانه‌ای در جواب بالا انداختم.
تقه‌ای به در خورد و سیامک وارد شد، همگی بلند شدن. به طرف نازنین سری به معنای سلام تکان داد. با عمو دست داد و به سمت اسماعیل قدم برداشت، قلبم را در حلقم احساس می‌کردم، از اضطراب‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/7/20
ارسالی‌ها
941
پسندها
17,308
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
شادی را در آغوش گرفتم و خطاب به زن‌عمو زبان باز کردم:
- دست‌تون درد نکنه برا امشب، زحمت کشیدین. با اجازه‌تون من میرم که شادی رو بخوابونم.
سیامک از کنار حاج رسول بلند شد که به سمت خانه روانه شویم که با حرف سیما متوقف شد.
- چشمت امشب فریده خانوم به اسماعیل و زنش افتاده بود، خوب شیر شدی! معلوم نیست با زن بی‌شعورش چی درباره‌ی ما پچ‌پچ می‌کردی که باز با هم هِرهر می‌خندیدین. تو هم مثل اون بی‌چشم و رویی.
با ترس و بهت به سیما خیره شدم، ای خدا! منکه چیزی نگفتم. ضربان قلبم کمی بالا رفت و شروع به تند نفس کشیدن کردم. هراسان گفتم:
- به خدا من اصلاً درباره‌ی شما با نازنین نمی‌خندیدم، داشتیم درباره بچه‌ها و مطب با هم صحبت می‌کردیم. من اصلاً چیزی نگفتم!
به اسماعیل که سگرمه‌هایش را درهم کشیده بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/7/20
ارسالی‌ها
941
پسندها
17,308
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
با اتمام حرفم به سمتم یورش آورد و با دستش گلویم را در دست گرفت، فشار انگشتانش را کمی بیشتر کرد، با دو دستم مچ دستش را گرفتم و کمی تقلا کردم، نفسم بالا نمی‌آمد و از چشمانم اشک سرازیر می‌شد. داشتم همچنان بال‌بال می‌زدم که یک‌دفعه با صدای جیغ شادی هردو برگشتیم. بدو‌بدو خودش را به پایم چسباند و از ترس جیغ میزد.
اشک‌هایش روانه شده بود و از ترس به سکسکه افتاده بود. گریه می‌کرد و با تمنا، طفل معصومم التماس می‌کرد.
- با... بابا، م...ماما...مامان...گنا...دا...داله.
دستش را از دور گلویم باز کرد و شانه‌ی شادی را با قدرت گرفت، او را به سمت جلو محکم هل داد. از ترس جیغی کشیدم و بلند داد زدم.
- بچه‌م رو ول کن!
با خشم به شادی نگاه کرد و فریاد زد:
- برو گمشو پدرسگ تو اتاقت! تو هم مثل مادرتی!
شادی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/7/20
ارسالی‌ها
941
پسندها
17,308
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
خشک شدم... سوزی که پهلویم می‌کشید در برابر حرف‌هایش دردی نداشت. من کجا بی‌آبرو بودم؟! من‌که کسی مچ دستم را حتی ندید، من‌که آرام و بی‌صدا از در خانه تا دبیرستان می‌رفتم تا مبادا کسی بگوید دختر ایزدی پایش کج رفته؛ من‌که حتی خدا هم گاهی یادش می‌رفت همچین بنده‌ای دارد از بس آرام و کمرنگ بودم. کجا چشمم به اسماعیل بود اصلاً؟! اسماعیلی که مادرم به خاطر بی‌مادری او را مرد کرد، او‌ که مثل فرهاد بود. من کجا گناه کردم و بی‌خبرم؟! من... من چرا... .
کمی خودم را جمع کردم، می‌دانستم قانع کردن آدمی که سرش از منطق باز نمی‌شود مثل کوبیدن هاون داخل آب است.
از دردی که پهلویم کشید آخی گفتم و شروع به التماس‌های همیشگی کردم، دفعه اولم نبود، این کار همیشگی این زندگی هست.
- سیامک دورت بگردم، من اصلاً از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/7/20
ارسالی‌ها
941
پسندها
17,308
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
بزور خودم را جمع‌وجور کردم و بلند شدم، آبی به صورتم زدم که از سوزش و دردِ گونه‌ام، صورتم را درهم کشیدم.
آرام به سمت شادی قدم برداشتم، بوسه‌ای بر گونه‌اش زدم؛ از ترس همچنان در خواب نفس‌نفس می‌زد. درد معده‌اش را از ترس فراموش کرد. بالشت را کنار سرش گذاشتم و دراز کشیدم؛ به سقف اتاق خیره شدم و تمام زندگی‌ام را مرور کردم، تمام رفتارها و کارهایی که تا امروز کرده‌ام؛ این‌که چه اشتباهی کردم که دارم این‌چنین تاوانش را پس می‌دهم؟! این‌که آه و نفرین کسی به دنبالم است یا نه!
خستگی روحم و جسمم امانم را برید و قطره‌های اشک مانند رود سرازیر شدند. به خود قدیمم فکر کردم، به فریده‌ی ۱۷ ساله که با دوبرادرش و پسرعمه‌اش که همانند یک برادر بود، بزرگ شده بود. به فریده‌ای که دختر ناز و یک‌دانه بابا بود، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/7/20
ارسالی‌ها
941
پسندها
17,308
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
شادی با ترس به من خیره شد و مانده بود چه در جواب بگوید؛ لبخند گرمی زدم تا از ترس کودکم کم شود. نگاهی به سیامک کرد و سری تکان داد.
از کنار شادی گذشت و به سمت دستشویی قدم برداشت؛ سریع به سمت شادی قدم برداشتم و دو دستش را در دست گرفتم؛ لبانم را با زبانم خیس کردم و با آرامش لب گشودم:
- شادی مامان... از بابا نترسی، باشه؟! بابا دیشب ناراحت بود نمی‌خواست تورو بترسونه، پس اگه دوباره بابا رو دیدی گریه نکنی یا جیغ نزنی! باشه؟ بابا شادی رو دوست داره.
با انگشتان کوچکش کره‌های مالیده شده به لبش را پاک کرد و گفت:
- باسه... .
لبخندی زدم و لپش را محکم بوسیدم. استکان چایی‌اش را ریختم و بر سر میز منتظر ماندم. با لبه‌ی لیوانم بازی می‌کردم که حوله به دست بر سر میز نشست. دستی در موهای کوتاهش کشید و به من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : •HOORYA•

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا