نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان در بندِ آبرو | بانو منصوری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع •HOORYA•
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 431
  • کاربران تگ شده هیچ

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
937
پسندها
17,285
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #11
در آشپزخانه به کمک سمانه پرداختم و منتظر آمدن داداش اسماعیل شدیم.
پشت اپن ایستادم و نگاه کلی به خانه انداختم؛ بعد از مرگ عمه به گفته مامان، مینا خانوم همه چیز را تغییر داده بود. پرده‌های بزرگ طوسی_سفید که پنجره‌ها راپوشانده بود، قالی‌های دستباف که در سراسر خانه بزرگ پهن شده بود، مبل‌های سلطنتی، پشتی‌ها و ست شاه‌نشین که دور و اطراف خانه چیده شده بود؛ بوفه‌ی طلایی‌رنگی که از جنس برنج بود و داخلش ست‌های مسی چیده بود، قاب‌ عکس‌های خانواده‌گی و گلدان‌های رنگارنگ و زیبا که در گوشه کنار خانه دیده می‌شد.
در حال آنالیز کردن خانه بودم که صدای اف‌اف بلند شد، به چهره‌ی سپهر که نوک دماغش را به دوربین آیفون چسبانده بود خیره شدم؛ خنده‌ای به بانمک بودن این پسر کردم. سمانه در را باز کرد و بعد از چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
937
پسندها
17,285
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #12
نازنین: عه راست میگی... .
گردنم را کمی کج کردم و چینی به دماغم دادم.
- من خوبم. شادی طفل هم اذیتم نمی‌کنه. ولی تو معلومه زیاد خوب نیستی. چه گلایه‌ای داری خواهر!
تا نازنین خواست لب باز کند، مینا خانوم خودش را وسط انداخت.
- چی می‌گین جاری‌ها؟ هی پِچ‌پچ می‌کنید؟ بِکَنید(جداکنید) دماغ‌هاتونو از گوش هم. خوشم نمیاد.
نازنین شال نارنجی‌ خوشرنگش را درست کرد و چتری‌های بلوندش که به صورت سفیدش می‌آمد، را دستی کشید. ابرویی بالا انداخت و صدایش را نازک کرد.
نازنین: والا مادرجان پچ‌پچ و غیبت که حرفه‌ی شما و سیماجونه. من و جاریم فقط از فضیلت‌های نداشته شما صحبت می‌کنیم.
خنده‌ای کرد و با دستش روی پایم ضربه‌ای زد. لب پایینم را با دندان گاز گرفتم و به صورت زن‌عمو که از حرف‌های نازنین درهم شده بود نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
937
پسندها
17,285
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #13
سیما با عصبانیت به سمت عمو برگشت و با لحن تند و خشمگینی گفت:
- خب پدر من، ببین به دخترت چی میگه!
عمو رسول نگاهی به نازنین و سیما کرد و خطاب به میناخانوم لب زد:
- دخترتو ساکت کن میناخانوم... بچه‌ها بعد وقتی بیرون شدن.
مینا خانوم هم انگار این حرف عمورسول به مزاجش خوش نیامد و با عصبانیت کنج پیراهن سیما را کشید و با تحکم گفت:
- بشین!
سیما دندون قروچه‌ای به سمت نازنین کرد و نازنین در جوابش پوزخندی زد. به چهره‌ی اسماعیل نگاه کردم؛ با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که چه اتفاقی افتاده؟ منم شانه‌ای در جواب بالا انداختم.
تقه‌ای به در خورد و سیامک وارد شد، همگی بلند شدن. به طرف نازنین سری به معنای سلام تکان داد. با عمو دست داد و به سمت اسماعیل قدم برداشت، قلبم را در حلقم احساس می‌کردم، از اضطراب‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
937
پسندها
17,285
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #14
شادی را در آغوش گرفتم و خطاب به زن‌عمو زبان باز کردم:
- دست‌تون درد نکنه برا امشب، زحمت کشیدین. با اجازه‌تون من میرم که شادی رو بخوابونم.
اسماعیل از کنار حاج رسول بلند شد که به سمت خانه روانه شویم که با حرف سیما متوقف شد.
- چشمت امشب فریده خانوم به اسماعیل و زنش افتاده بود، خوب شیر شدی! معلوم نیست با زن بی‌شعورش چی درباره‌ی ما پچ‌پچ می‌کردی که باز با هم هِرهر می‌خندیدین. تو هم مثل اون بی‌چشم و رویی.
با ترس و بهت به سیما خیره شدم، ای خدا! منکه چیزی نگفتم. ضربان قلبم کمی بالا رفت و شروع به تند نفس کشیدن کردم. هراسان گفتم:
- به خدا من اصلاً درباره‌ی شما با نازنین نمی‌خندیدم، داشتیم درباره بچه‌ها و مطب با هم صحبت می‌کردیم. من اصلاً چیزی نگفتم!
به اسماعیل که سگرمه‌هایش را درهم کشیده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
937
پسندها
17,285
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #15
به سمتم یورش آورد و با دستش گلویم را در دست گرفت، فشار انگشتانش را کمی بیشتر کرد، با دو دستم مچ دستش را گرفتم و کمی تقلا کردم، نفسم بالا نمی‌آمد و از چشمانم اشک سرازیر می‌شد. داشتم همچنان بال‌بال می‌زدم که یک‌دفعه با صدای جیغ شادی هردو برگشتیم. بدو‌بدو خودش را به پایم چسباند و از ترس جیغ میزد.
اشک‌هایش روانه شده بود و از ترس به سکسه افتاده بود. گریه می‌کرد و با تمنا، طفل معصومم التماس می‌کرد.
- با... بابا، م...ماما...مامان...گنا...دا...داله.
دستش را از دور گلویم باز کرد و شانه‌ی شادی را با قدرت گرفت، او را به سمت جلو محکم هل داد و با خشم، فریاد زد:
- برو گمشو پدرسگ تو اتاقت! تو هم مثل مادرتی!
شادی از شدت تکان، بر کف آشپزخانه افتاد، و دوباره شروع به گریه کرد. سریع خودم را روی شادی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •HOORYA•

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا