نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان در بندِ آبرو | بانو منصوری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع •HOORYA•
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 282
  • کاربران تگ شده هیچ

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
934
پسندها
17,260
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #11
در آشپزخانه به کمک سمانه پرداختم و منتظر آمدن داداش اسماعیل شدیم.
پشت اپن ایستادم و نگاه کلی به خانه انداختم؛ بعد از مرگ عمه به گفته مامان، مینا خانوم همه چیز را تغییر داده بود. پرده‌های بزرگ طوسی_سفید که پنجره‌ها راپوشانده بود، قالی‌های دستباف که در سراسر خانه بزرگ پهن شده بود، مبل‌های سلطنتی، پشتی‌ها و ست شاه‌نشین که دور و اطراف خانه چیده شده بود؛ بوفه‌ی طلایی‌رنگی که از جنس برنج بود و داخلش ست‌های مسی چیده بود، قاب‌ عکس‌های خانواده‌گی و گلدان‌های رنگارنگ و زیبا که در گوشه کنار خانه دیده می‌شد.
در حال آنالیز کردن خانه بودم که صدای اف‌اف بلند شد، به چهره‌ی سپهر که نوک دماغش را به دوربین آیفون چسبانده بود خیره شدم؛ خنده‌ای به بانمک بودن این پسر کردم. سمانه در را باز کرد و بعد از چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : •HOORYA•

•HOORYA•

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
934
پسندها
17,260
امتیازها
37,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #12
نازنین: عه راست میگی... .
گردنم را کمی کج کردم و چینی به دماغم دادم.
- من خوبم. شادی طفل هم اذیتم نمی‌کنه. ولی تو معلومه زیاد خوب نیستی. چه گلایه‌ای داری خواهر!
تا نازنین خواست لب باز کند، مینا خانوم خودش را وسط انداخت.
- چی می‌گین جاری‌ها؟ هی پِچ‌پچ می‌کنید؟ بِکَنید(جداکنید) دماغ‌هاتونو از گوش هم. خوشم نمیاد.
نازنین شال نارنجی‌ خوشرنگش را درست کرد و چتری‌های بلوندش که به صورت سفیدش می‌آمد، را دستی کشید. ابرویی بالا انداخت و صدایش را نازک کرد.
نازنین: والا مادرجان پچ‌پچ و غیبت که حرفه‌ی شما و سیماجونه. من و جاریم فقط از فضیلت‌های نداشته شما صحبت می‌کنیم.
خنده‌ای کرد و با دستش روی پایم ضربه‌ای زد. لب پایینم را با دندان گاز گرفتم و به صورت زن‌عمو که از حرف‌های نازنین درهم شده بود نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : •HOORYA•
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] tavan

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا