نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کدخداعلی | نوشین سلمانوندی کاربر انجمن یک رمان

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
8
 
ارسالی‌ها
188
پسندها
1,223
امتیازها
8,133
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #21
از خجالت لب گزیدم و جواب حنا را ندادم.
بالاخره داخل شد.
زن بسیار زیبایی بنظر می‌رسد.
چشم‌های سبزش، موهای روشن و ابروهای قهوه‌ای رنگش‌.
هر دو متعجب همدیگه را نگاه می‌کردیم.
نگاهش لیز خورد و روی پاهای لختم نشست.
پاهایم را جفت کردم.
-‌‌‌ من... امم من حمام بودم.
خندید.
- متوجه‌ام عزیزم... خوبی؟
سر تکان دادم.
- ممنونم.
- من همسر دوم کدخداعلی‌ام. مرتضی‌علی هم پسر ناتنیمه.
شوکه چشم دوختم به صورتش.
فکر می‌کردم دختر کدخداعلی باشد؛ اما الان که گفته بود همسرش است حسابی جا خورده‌ام.
به سختی "آهانی" گفتم.
شاید کدخداعلی را به لطف چند باری که دیده بودم و این منزل صدقه سری می‌شناختم؛ اما مرتضی‌علی را نه!
که البته امروز در مطب مسعود شناختمش.
- چه دختر قشنگی! چه پوست قشنگی!
معذب در خود جمع شدم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
8
 
ارسالی‌ها
188
پسندها
1,223
امتیازها
8,133
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #22
لبخندی زدم.
- چشم.
- چه گوشت سفتی! بدن خوبی داری؛ مراقبش باش.
دوباره چشم‌ گرد کردم.
گفتنش درست نیست و شاید گناه کنم؛ اما زیادی هیز می‌زدند.
سفت و نرم بودن گوشت من چه دخلی به این دو زن دارد؟!
معصومه سرفه‌ای کرد و برایش چشم غره‌ای رفت.
- خیلی‌خب جواهر! بیا دخترم، میذارمشون رو سکو.
تشکر کردم و کمی عقب رفتم.
از نگاه خیره‌ی جواهر اذیت می‌شدم.
حنا از آشپزخانه‌ بیرون زد تا سر و صدا کند؛ اما با دیدن صحنه‌ی روبه‌رویش، سکوت کرد.
سریع گفتم:
- همسر کدخدای دهکده هستن حنا؛ جواهر خانم.
ملاقه‌ای که دستش بود را پشت سرش مخفی کرد.
- سلام خانم... یعنی جواهر خانم! بیخشید من متوجه‌ی اومدنتون نشدم.
چهره‌ی حنا دیدنی است!
دلت می‌خواهد یک دل سیر بهش بخندی.
- سلام به روی ماهت، راحت باش عزیزم.
سپس به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
8
 
ارسالی‌ها
188
پسندها
1,223
امتیازها
8,133
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #23
پرسیدم:
- بنظرت چرا انقدر واسمون غذا اوردن؟
انگشتش را در شله‌زرد پیچ و تابی داد و با خنده گفت:
- لابد دلشون سوخته! برو لباس بپوش سرما می‌خوری ها!
داخل شدم؛ اما فکرم درگیر بود.
شماره‌ی مامان را گرفتم و به سمت لباس‌ها رفتم.
حتی اجازه نداد بوق اول کامل خورده شود؛ تماسم را رد داد و به جایش پیامک زد:
"- خودم بهت زنگ می‌زنم."
مضطرب ناخن به دندان کشیدم.
برایش نوشتم:
"- حالت خوبه؟ توروخدا یه چیزی بگو مامان! از نگرانی مردم."
منتظر ماندم؛ اما جوابی نیامد.
شاید بهتر بود همین الان به ارومیه برم.
اصلاً نمی‌دانستم در چه وضعیتی است.
شاید هم بابا به جای او پیام می‌داد.
پیرهن شلوار ساده‌‌ای تن کردم.
کنار پیرهنم سوخته است و تو ذوق می‌زد.
این ست آبی را تازه خریده بودم؛ اما حیف شد.
دوباره تماس گرفتم؛ این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا