• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن یک رمان

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #11

- فرزانه، میگم که هیما قراره زن آرمان ریاحی بشه، همونی که خیلی پولدار و مشهوره. تازه مدلینگ هم هست. (این شخص واقعی نیست)
با این حرف‌شان، مرا کنجکاو به شنیدن کردند. دوست نداشتم فال‌گوش بایستم؛ ولی کنجکاوی مرا وادار به انجام چنین کار اشتباهی می‌کرد.
عمه فرزانه: آره بابا، پسره خیلی مرد خوبیه. هیما و آرمان هم خیلی اخلاق‌شون به همدیگه می‌خوره؛ حتی قیافه‌هاشون. تازه ناصر می‌خواد دخترش رو بلااجبار به خاطر بدهی‌هاش به آرمان بده. آخه می‌دونی که چقدر پول از آرمان گرفته.
سؤالی در ذهن‌ام خطور کرد که آن‌ها چگونه در این‌باره فهمیده‌اند؟
به ادامه‌ی حرف‌شان گوش سپردم.
- مریم مگه خودت نگفتی که نسرین یهو از دهنش پریده بود.
دست‌هایم ناگهان مُشت شد. مادرم چرا هرچه که در زندگی‌مان بود را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #12

به شعر محمود درویش خیره شدم. از کودکی علاقه فراوانی به شعرهای او داشتم. آرامشی که نداشتم، او در شعرهایش داشت. امروز چه سریع گذشت!
سبحان قرار بود، فردی که به او علاقه داشت را از آمریکا با خود به ایران بیاورد.
چه‌قدر بدبخت بودم. قطره اشکی از چشمانم غلتید و یک‌بار دیگر به شعر محمود درویش خیره شدم.
- زندگی از من می‌خواهد که فراموشت کنم
و این چیزی‌ست که دلم نمی‌تواند بفهمد!
قلبم از این شعر به درد آمد. چطور می‌توان معشوقه‌ات را در کنار یکی دیگر ببینی و آن‌طور تحمل کنی؛ درحالی‌که او را در واقعیت دوست داری و دوست نداری که کسی به او چشم نداشته باشد. دلم می‌خواهد دست او را بگیرم و با او در زیر باران بهاری، راه بروم. دلم می‌خواهد او را در آغوش بگیرم و در گوش‌اش، شعر عاشقانه بسرایم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #13

از این فکر، پوزخندی در کنج لب‌هایم پدیدار می‌شود. تا در شانزده سالگی عقل‌ات کامل نگردد، نمی‌فهمی که چه می‌گویم! کلمه‌ی مسخره کردن را در زمانی فهمیدم که هم‌کلاسی‌هایم مرا مسخره می‌کردند به خاطر بی‌شعوری‌شان بود که مرا مورد استهزاء قرار داده بودند.
باری دیگر، نگاهم به شعر محمود درویش افتاد.
- زندگی از من می‌خواهد که فراموشت کنم و این چیزی‌ست که دلم نمی‌تواند بفهمد!
چقدر من این شعر را دوست داشتم و انگار محمود درویش برای دل من سروده بود. این که دیگران به من می‌گفتند: « هیما، دیگه فراموشش کن. تقدیرت با اون نبوده و نیست. تو و سبحان، دوخط موازی بودید، همین!».
این حرف‌ها، حرف‌های مهشید و ماندانا بود که به من می‌گفتند. کاش از این عشق درس عبرتی نگیرم.
با باز شدن در، نگاهم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #14

مامان کمی تکان خورد که متوجه‌ی شوکه شدن آن شدم.
به سویم راهش را معطوف کرد و با صدایی که از آن تعجب مشهود بود، گفت:
- هیما، چی میگی برای خودت؟
گریه‌ام می‌گیرد. چکار کنم که دست خود آدم نبود تا بلکه آن را مهار نمایم.
گفتم:
- مامان، من علاقه‌ای به آرمان ریاحی ندارم. ازت خواهش می‌کنم که یه کاری کن که این خواستگاری صورت نگیره.
نفسش را با آه بیرون فرستاد و با اندوهی فراوان گفت:
- هیما، تو مجبوری این سرنوشت بی‌لایقت رو انتخاب کنی! توی زندگی هر فردی مثل من که وارد میشی، اجبار رو جلوی چشم‌هاشون می‌بینی. انتخاب‌شون اجباره، عشق‌شون اجباره، زندگی‌شون اجباره، مرگ‌شون اجباره. فهمیدی دخترم؟
حرفش را مورد قبولی نداشتم. می‌خواستم بگویم خب می‌شود آن را تغییر داد؛ ولی با خود گفتم که شاید خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #15

حس می‌کردم هوای خانه و فضایش برایم خفقان‌آور بود و هرچه هوا را می‌بلعیدم، هوایش برایم ناخوشایند بود؛ اما پدرم انگار حرفم را نادیده گرفته بود و نمی‌شنید و فقط می‌خواست حرف خودش را به کرسی بنشاند.
- فقط هیما، یک کلمه و اون هم ازدواج با آرمان!
دستم را به سمت پاهایش دراز کردم؛ ولی دست‌هایم به پاهایش نرسید و چشم‌هایم سیاهی رفت و دیگر چیزی جز صدای جیغ مامان نشنیدم.
***
پرستار سِرمُم را عوض کرد و با اندوه نگاهم نمود.
- می‌تونم کاری برات بکنم خانم خوشگله؟
با چهره‌ای که از آن اندوه مشهود بود، گفتم:
- نه، ممنونم خانم پرستار.
سرش را پایین افکند و گفت:
- باشه؛ فقط اینکه مراقب خودت باش.
از اتاق بیرون رفت که بغضی در گلویم پدیدار گشت. آدم چقدر می‌توانست سیاه‌بخت باشد که این‌گونه از پدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #16

( فصل سوم )
همه‌ی خانواده‌ی پدری‌‌ام به عمارت عمه زری آمده بودیم و منتظر مانده بودیم تا سبحان با عشق‌اش بیاید.
با بغض، دست مهشید را محکم گرفته بودم و مدام آن را فشار می‌دادم. بی‌چاره مهشید درد آن را تحمل می‌کرد و هیچ دمی نمی‌زد. وضع کنونی‌ام را نمی‌توانستم توصیف نمایم. با صدای آقا مصطفی باغبان عمه زری، به خود آمدم که می‌گفت:
- خانم جان، آقا سبحان ماشین‌شون رو داخل عمارت گذاشتن و دارن به سمت خونه مشایعت میشن.
اشکی در چشم‌هایم غلتید و صورتم را به طرف مهشید که داشت با حالی مشوش مرا نگاه می‌کرد، گرداندم.
مهشید اشک‌هایم را با کف دست‌هایش پاک نمود و نیز گونه‌هایم را بوسید.
- آروم باش، باشه خوشگل من؟
سرم را آهسته، پایین و بالا به حرکت در آوردم و در همان حین نگاهم را از او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #17

مهشید با نگرانی، ما دونفر را نگاه می‌کرد و این‌بار من تصمیم گرفتم به طور جدیت کامل به سبحان بفهمانم که به او علاقه دارم؛ آن هم چگونه؟ با طعنه و کنایه! پس لبخند ملیح و کم‌حال تحویلش دادم و نیز در همان حین، مستقیم در چشم‌های آبی تیره‌اش نگاه کردم.
- من هم همین‌طور، خیلی ملاقات خوبی هست. انتظارم فقط ملاقات کردن با شما بود!
سبحان دهانش از شدت این پاسخ باز ماند. انتظار طعنه آن هم از جانب مرا نداشت. نیم نگاهی به عمه زری انداختم که اخمی در پیشانی‌اش نهاده بود که انگار ارث پدری‌اش را از من خورده است. می‌خواستم به سبحان، گفته‌های خودم را که چند هفته پیش به او زده بودم را به یادش بیاندازم. از حرفی که ناگهان زد، شوکه گردیدم.
- خیلی خوبه و منم از دیدنت خوشحال شدم دختردایی.
یعنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #18

کمی زبان فارسی‌اش را با لهجه غلیظ بیان می‌کرد و این بهتر بود.
- میشه بریم اتاق آقا سبحان؟
اخم کم‌رنگی در پیشانی‌اش می‌نشیند و سپس بدون هیچ‌گونه حرفی برمی‌خیزد. من هم بلند می‌شوم و به دنبالش راه می‌روم.
در اتاق سبحان را باز می‌کند و سپس آن را وارد می‌شود. من هم پشت سر او آمدم.
روی تخت سبحان نشست و با بغض گفت:
- زری خانم خیلی زن بی‌رحم و سنگدلی هستند. من... .
اخمی در پیشانی‌ام می‌نشیند. چشمانم بند-بند صورت او را می‌کاوید که ناگهان از درون چشم‌هایش هاله‌ای از اشک را که در آن موج زده بود، در گونه‌های برجسته‌اش غلتید.
- راستش من و سبحان... .
چشمانم در در صورت و لب‌های متناسب‌اش دودو می‌زد و انتظار یک حرف از جانب او داشتم.
سوفیا ادامه‌ی حرفش را بازگو می‌کند:
- من و سبحان عاشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #19

من همان بهتر که تن به ازدواج با آرمان را بدهم؛ هرچند که تاکنون عکس او را ندیده بودم.
اخمی کردم و آهسته و استوار گفتم:
- نه! می‌تونی خودت سر سفره‌ی عقد جواب ( نه ) رو بگی تا از این فلاکت راحت بشی!
سوفیا: ولی اگه زری خانم بلااجبار به عاقد بگه خطبه رو بخونه چی؟
نفس عمیقی کشیدم و نیز گفتم:
- به جناب عاقد می‌تونی بپرسی که اگه دختر راضی به ازدواج نبود، اون عقد باطله یا نه؟!
سوفیا با چهره‌ای که از آن اِستِملال می‌بارید، گفت:
- باشه هیما!
لبخندی زیبا حواله‌ی او کردم و نیز دست او را کشیدم.
سوفیا تازه با من راه آمده بود و با یک‌دیگر رفیق شده بودیم. خوشحال بودم که سبحان علاقه‌ی نه چندانی به سوفیا ندارد. سبحان دروغی انکار را بر من گفت. آن که قرار است با عشق‌اش در آمریکا زندگی کند.
در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #20

به طور ناگهانی تصمیم گرفتم که به حیاط بروم
و کمی با خود خلوت کنم که دیدم سبحان هم با دارد به سمتم می‌آید.
در کنار یک‌دیگر راه می‌رفتیم که نگاهم به تاب خورد و روی آن نشستم. سبحان هم در کنارم نشست. سر سخن را باز نمود:
- می‌خوام این حرف رو بزنم و بعد برم. شاید تا یه ساعت دیگه من با سوفیا ازدواج کنم و برای همیشه از ایران برم.
بغض در گلویم لانه می‌کند. حس می‌کنم دیگر نمی‌توانم این هوا را ببلعم. عصبی می‌شوم و بر سرش با غضب می‌گویم:
- فقط اومدی همین حرف رو بگی؟
سرش را به نیم‌رخم برگرداند و با ابروان بالا رفته‌اش گفت‌:
- نه!
می‌خواستم تمام احساساتی که با عشق او در این چندین‌سال اخیر پرورانده بودم را در چشم‌هایم بریزانم تا بلکه متوجه‌ی آن گردد؛ اما از تصمیم خود صرف‌نظر نمودم و فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

موضوعات مشابه

عقب
بالا