- تاریخ ثبتنام
- 31/7/24
- ارسالیها
- 651
- پسندها
- 1,596
- امتیازها
- 10,973
- مدالها
- 11
- سن
- 17
سطح
10
- نویسنده موضوع
- #21
چشمهایم را به هرگونه از سختی میبندم.داستان من باید داستانی نگاشته شود که تنها ژانرش، ژانر تراژدی باشد. تلخ و بیکام!
یادم میآید که از همان ابتدا، مهر سبحان در سن هشتسالگی در دلم نشست، چه خیالپردازیهای دخترانهای به سرم میآمد و هماکنون چه حال شوم و پریشانی به سراغم آمده بود.
نسیم ملایمی، صورتم را نوازش میکند. این پاییز، هوای عاشقانهای را به دنبال دارد. پوزخندی در دلم زدم. هیما خانم، باید خود را برای فراموشی سبحان مهیا نمایی. این عشق، عشقی یکطرفه و پوچ است که هیچ علاقه و جنونی را به دنبال ندارد. نفس محزونی کشاندم و از روی تاب برخاستم. باید او را فراموش نمایم. خب که چه؟! به زودی هم من ازدواج میکنم و هم سبحان با سوفیا ازدواج مینماید.
به طرف او چرخیدم و ابروانم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.