نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آهار | هستی برخورداری کاربر انجمن یک رمان

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
5
پسندها
7
امتیازها
0
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آهار
نام نویسنده:
هستی برخورداری
ژانر رمان:
عاشقانه، پلیسی
کد رمان : 5794
ناظر رمان:
L.latifi❁ L.latifi❁


خلاصه:
نسیم تهرانی دختری که از کودکی زندگیش را فدای خانواده اش می کند و مجبور به ترک کشورش می شود پس از گذشت سالها ... به خانه ی پدریش بر می گردد اما تاریخ دوباره.. تکرار می شود و او اینبار خودش و زندگیش را برای نجات عزیزترین آدم زندگیش فدا می کند. درحالی که نسیم در تلاش برای نجات اطرافیانش است ...مجبور به فراموش کردن همه ی آنها و گذشته اش می شود.
 
آخرین ویرایش

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,048
پسندها
3,124
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] tavan

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
5
پسندها
7
امتیازها
0
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه :
من در دنیای زندگی می کنم که داستانش را آدم هایی نوشتند که کیلومتر ها از من فاصله داشتند...آدم هایی که شخصیتم و هویتم را ساختند و من را ....من کردند...کسانی که فرصت انتخاب کردن را هم از من گرفتند و از من تندیس کامل و بی نقصی که خودشان می خواستند را ساختند.. چشم هایم را بستند سرم را در برف فرو بردند و مرا برده‌ی گوش به فرمان اما با خیال پادشاهی تبدیل کردند ...برده ای که سال ها بار کارهایشان را به دوش کشید و در آخر زیر آن همه بار با تاج پادشاهی اش به نابودی کشیده شد.
***
نام؟
_نسیم.
نام خانوادگی؟
_تهرانی.
نام پدر؟
_کیارش.
_اونجا چی کار می کردی؟
با چشمانش در حال تکه پاره کردنم بود...نگاهم را در صورتش چرخاندم .....ابروهای پهن و کلفت شرط می بندم از رویش مویش تا بینی اش ابرو داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
5
پسندها
7
امتیازها
0
  • نویسنده موضوع
  • #4
نگاه عصبیش به من نشان می داد که چقدر از حضور گاه و بی گاه من در زندگیش بیزار است و نمی‌خواهد برادر یکی یدانه اش را بخاطر من ناراحت کند.
_این زندگیه برای خودت درست کردی؟بار چندمه تو این ماه؟می خوای جلب توجه کنی؟نسیم بفهم نمی خواد تورو....قیدتو برای همیشه زد حتی اسمتو نمیاره.
با بغض خیره اش شدم قصدم جلبه توجه نبود تنها می خواستم من هم مانند او فراموش‌کنم .نگاهم را به بیرون از ماشین دوختم.....هوا بارانی بود و بوی نم خاک را از داخل ماشین هم می توانستم حس کنم... این بو را دوست داشتم‌.
_مگه نامزد نداری؟زنگ بزن اون بیاد دنبالت...
نگاهم را از خیابان گرفتم و نگاهش کردم....پس بالاخره خسته شده بود و تصمیم به حرف زدن گرفته بود.
_من فکر می کردم ما دوستیم...
_دوست...؟ تو جای دوست بودن گذاشتی با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
5
پسندها
7
امتیازها
0
  • نویسنده موضوع
  • #5
قدم هایش را به سمت ماشین برداشت و دور شد...
نفس عمیقی کشیدم...من فقط به همه فکر کردم...برای اینکه کسی آسیب نبیند.
***
به سختی از تخت بلند شدم دست و صورتم را شستم و از اتاق خارج شدم...خدمتکار ها در تلاش برای آماده کردن خانه برای بازگشت پدرم همراه با دوست دختر روسی اش بودند.
پوزخندی روی لبم نقش بست...به سه روز نشده دختره را رو می کشت و دفن می کرد.
سر درد جانم را گرفته بود ..داخل آشپزخانه شدم لیوان آب همراه با بسته قرص برداشتم و به اتاقم برگشتم ...قرص را در دهانم گذاشتم و آب را سر کشیدم لیوان را روی عسلی های کنار تخت گذاشتم و موبایلم را برداشتم‌ ...قصد داشتم شماره اش را بگیرم و صدای مزاحم و مزخرفش را بشنوم که در باز شد و داخل آمد..رنگ نگاهش را دوست نداشتم ..نگاهش می گفت همین روزها تورا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
5
پسندها
7
امتیازها
0
  • نویسنده موضوع
  • #6
کمی که گذشت به اتاقم برگشتم.
حمام کوتاهی کردم لباس هایم را پوشیدم برخلاف میلم درجواب بهار نوشتم که تا یک ساعت دیگر بیرون از خانه می بینمش....کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم پله ها را پایین رفتم چند پله باقی مانده بود که دستم از پشت کشیده شد..
_کجا میری؟
نگاهی به سر تاپایش کردم ...
_اصلا روز خوبی رو برای زیادی حرف زدن پیدا نکردی کامران..دستم و ول کن.
من را روبه روی خودش قرار داد و گفت:
_با من یکه به دو نکن نسیم..کجا میری عزیزم؟
دستم را از دستش بیرون کشیدم جیغ کشیدم و نمی دانم چطور با سر و صورتم به استقبال پنج شش پله ی باقی مانده رفتم
صورتم از درد مچاله شده بود و به این فکر کردم اگر به جای پنج شش پله ی پایین بیستو هشت پله ی بالا را زمین می خوردم چقدر بهتر می شد...صدای وحشت زده اش در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 1, مهمان: 1)

عقب
بالا