نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آهار | هستی برخورداری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _Hasti_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 274
  • کاربران تگ شده هیچ

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #21
دستم را دور دستش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم ....با ورود ما به سالن صدای دست تمام ویلا را پر کرد.
حاضرم قسم بخورم بوی خون تک تک این افراد را حس می کردم...بوی سوختن بدنشان بوی جسدشان.
به جایگاه رسیدیم کامران کمکم کرد بنشینم و خودش کنارم نشست...عاقد گفت:
_شروع کنم؟
بابا لبخندی زد و گفت:
_بفرمایید.
خواستم بگویم...خواستم بگویم باید به دستشویی بروم که یکدفعه خاموشی بر همه جا حاکم شد ..
هیچکس را نمیتوانستم ببینم خواستم بلند شوم که کامران دستم را چنگ زد..
_بشین الان‌...
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای جیغ و تیر اندازی همه جا را پر کرد و اولین شلیک تیر دقیقا کنارم و توی سر کامران فرود امد.
همه چیز سریع اتفاق افتاده بود انگار که فیلمی را روی سرعت دو برابر گذاشته بودم..

جیغ کشیدم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
(بخش دوم_فصل اول)
با احساس سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم..
روی یک تخت دونفره وسط اتاقی بزرگ خوابیده بودم..بلند شدم و به سمت پنجره بزرگی که به حیاط سر سبزی راه داشت رفتم و بیرون را نگاه کردم....منظره رو به روم زیبا ترین منظره ای بود که در تمام زندگیم دیده بودم.
تمام زندگیم..؟اخم هایم درهم شد چرا چیزی را بخاطر نمی اوردم..سردرد وحشتناکی داشتم و با فکر کرد به اینکه چیزی بخاطر نمیارم دردش بیشتر شده بود..
روی زمین نشستم و به اطرافم نگاه کردم...اینجا کجاست‌؟ من کجام؟
نگاهم به آینه قدی روبه روم افتاد... و لب زدم:
من کیم؟
در باز شد و دختری داخل شد با دیدن من جیغ کشید و از اتاق بیرون رفت...طولی نکشید که اتاق پر شد از زن و مرد هایی با روپوش سفید..به زبان من حرف نمی زدند...متوجه حرف هایشان کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #23
**
دکتر نگاهی به چشمان منتظر مرد کرد.
_جناب راستش رو بخواید.
سر پایین انداخت ....نمی توانست در چشمان مرد زل بزند ....اگر بعد از این حرف ها جانش را می گرفت چه؟
_زود باش دکتر حرفت و بزن.
_همکار من تشخیص درستی دادن...مشکل این خانم به روانشون بر میگرده دراصل بین مشکلات روحی و روانی کمتر کسی دچار این بیماری میشه و احتمال خیلی پایینی داره.. معمولا توی این بیماری شخص خودش رو فراموش می کند چیزی مثل فراموشی که بخاطر آسیب مغزی به وجود میاد نیست توی این بیماری فرد بخاطر شوک یا خاطره ای که نمی خواد به یاد بیاره خودش شخصیتش و هویتش رو فراموش میکنه توی این بیماری فرد ممکنه که کلا خودش رو فراموش کنه و هیچ چیز بخاطر نیاره یا برای فراموش کردن زندگی خودش ...خودش رو شخص دیگه ای جا بزنه مثلا اسم و هویتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا