• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آهار | هستی برخورداری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _Hasti_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 67
  • بازدیدها 906
  • کاربران تگ شده هیچ

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
دستم را دور دستش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم ....با ورود ما به سالن صدای دست تمام ویلا را پر کرد.
حاضرم قسم بخورم بوی خون تک تک این افراد را حس می کردم...بوی سوختن بدنشان بوی جسدشان.
به جایگاه رسیدیم کامران کمکم کرد بنشینم و خودش کنارم نشست...عاقد گفت:
_شروع کنم؟
بابا لبخندی زد و گفت:
_بفرمایید.
خواستم بگویم...خواستم بگویم باید به دستشویی بروم که یکدفعه خاموشی بر همه جا حاکم شد ..
هیچکس را نمیتوانستم ببینم خواستم بلند شوم که کامران دستم را چنگ زد..
_بشین الان‌...
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای جیغ و تیر اندازی همه جا را پر کرد و اولین شلیک تیر دقیقا کنارم و توی سر کامران فرود امد.
همه چیز سریع اتفاق افتاده بود انگار که فیلمی را روی سرعت دو برابر گذاشته بودم..

جیغ کشیدم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
(بخش دوم_فصل اول)
با احساس سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم..
روی یک تخت دونفره وسط اتاقی بزرگ خوابیده بودم..بلند شدم و به سمت پنجره بزرگی که به حیاط سر سبزی راه داشت رفتم و بیرون را نگاه کردم....منظره رو به روم زیبا ترین منظره ای بود که در تمام زندگیم دیده بودم.
تمام زندگیم..؟اخم هایم درهم شد چرا چیزی را بخاطر نمی اوردم..سردرد وحشتناکی داشتم و با فکر کرد به اینکه چیزی بخاطر نمیارم دردش بیشتر شده بود..
روی زمین نشستم و به اطرافم نگاه کردم...اینجا کجاست‌؟ من کجام؟
نگاهم به آینه قدی روبه روم افتاد... و لب زدم:
من کیم؟
در باز شد و دختری داخل شد با دیدن من جیغ کشید و از اتاق بیرون رفت...طولی نکشید که اتاق پر شد از زن و مرد هایی با روپوش سفید..به زبان من حرف نمی زدند...متوجه حرف هایشان کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
**
دکتر نگاهی به چشمان منتظر مرد کرد.
_جناب راستش رو بخواید.
سر پایین انداخت ....نمی توانست در چشمان مرد زل بزند ....اگر بعد از این حرف ها جانش را می گرفت چه؟
_زود باش دکتر حرفت و بزن.
_همکار من تشخیص درستی دادن...مشکل این خانم به روانشون بر میگرده دراصل بین مشکلات روحی و روانی کمتر کسی دچار این بیماری میشه و احتمال خیلی پایینی داره.. معمولا توی این بیماری شخص خودش رو فراموش می کند چیزی مثل فراموشی که بخاطر آسیب مغزی به وجود میاد نیست توی این بیماری فرد بخاطر شوک یا خاطره ای که نمی خواد به یاد بیاره خودش شخصیتش و هویتش رو فراموش میکنه توی این بیماری فرد ممکنه که کلا خودش رو فراموش کنه و هیچ چیز بخاطر نیاره یا برای فراموش کردن زندگی خودش ...خودش رو شخص دیگه ای جا بزنه مثلا اسم و هویتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
(تهران)
_سرگرد نوروزی هرچیزی از نسیم تهرانی میدونی میخوام در اختیارم بزاری.
امیر سرتکان داد گفت:
_در حال حاضر کسی خبری از نسیم تهرانی نداره...از خانواده اش کسی زنده نیست. بهار تهرانی و مادرش سحر امینی کسی اوناهم با اینکه سه هفته ای میشه دنبالشونیم اما هیچ جا نیستن احتمال میدیم از ایران خارج شده باشن آسیه تهرانی عمه اش که آمریکا زندگی میکنه آخرین فردی که به غیر از بهار تهرانی از خانواده تهرانی ها میدونیم زنده است...
_شنیدم ایران بزرگ نشده..!
_نسیم تهرانی تا یازده سالگی ایران زندگی میکرده بعد از قتلی که به طور اتفاقی برای نجات جون عموش انجام میده تا بیست پنج سالگی به روسیه فرستاده میشه .
_چه قتلی؟
_ی شب که خدمتکار عمارتشون به همه ماده بیهوشی داده بود... نسیم رو فراموش میکنه و موقعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
(روسیه نسیم)
روی تخت دراز کشیده بودم....سه هفته ای شده بود که حالم خوب بود اما هنوز چیزی را بخاطر نمی اوردم.
دلم گرفته بود...از وقتی چشم باز کردم غمی عجیب تمام من را در بر گرفته بود....یعنی چه اتفاقی برای من افتاده بود؟
چند تقه ای به درخورد همونطور دراز کشیده گفتم:
_بفرمایید.
مادر بزرگ ایلیا بود...زنی تقریبا هشتاد ساله با قد خیلی کوتاه و صورتی تپل و سفید و شخصیتی خیلی دوست داشتنی.
_گندمی جون.
کنارم نشست و گفت:
_دختر تو چرا نمیای پایین؟
روی تخت روبه رویش نشستم و گفتم:
_اگه بگم قول میدی به ایلیا نگی؟
_میدونی که اون خیلی دوست داره .
ولی رفتارهایش چیزه دیگری را میگفت...
در سکوت نگاهش کردم که گفت:
_خیله خب بگو.
_گندمی قول دادیا..!
به شونه ام زد و گفت:
_بگو دختر.
_من میخوام ازینجا برم.
گندم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
چندساعتی گذشته بود ..درحال چرت زدن بودم که در باز شد و مثل همیشه بوی سرد عطرش قبل از خودش داخل شد...
چشمانم را باز کردم ازش متنفر بودم...ابرویم را جلوی کوچک تا بزرگ این خانه برده بود.
_سر عقل اومدی؟
_تو واقعا من و دوست داری؟
روی تخت نشست و من به صورتش نگاه کردم...چشمای طوسی نافذی دارشت..
دستش جلو امد و کش دور موهایم را باز کرد ...و موهایم دورم ریخت..تمام صورتم را از نظر گزراند....در چشمانم خیره شد فاصله کمی داشتیم سرم را پایین انداختم و به عضلات ورزیده ی دستش افتاد...اما او هنوز خیره ام بود آرام سرم را بلند کردم و نگاهش کردم....دستش جلو آمد و تره ای از موهایم را پشت گوشم انداخت.
_تو واقعا زیبایی..
اگر بگویم از حرفش دلم هری نریخت دروغ گفتم...در سکوت نگاهم کرد که پرسیدم:
_به چی فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
_خیلی دوست دارم ببینمش
خیره نگاهم کرد..انقدر خیره که معذب ازش فاصله گرفتم.
_اگه اون بیاد ممکنه هیچکدوممون زنده نمونیم..مثلا ماریای مهربون الان میمیره گندمی رو به هر نحوی شده از بین میبره
ترسیده نگاهش کردم.
_وتو؟
خندید.
_من و جوری میکشه که همه تو تاریخ ازش حرف بزنن.
_از تو قوی تره‌؟
سرش را به نشونه نه تکون دادو گفت:
_ چیزی برای از دست دادن نداره...ولی من دارم.
کاش هیچوقت سر و کله ی نسیم تهرانی پیدا نشه.
نگاهش به لباسام افتاد.
_خب.
آب دهنم را قورت دادم نگاهی بهم کرد و گفت:
_چرا ندیدمت ...چقدر قشنگ شدی بلند شو.
کاری که گفت رو با خجالت انجام دادم..
گاهی وقت ها حس میکردم انقدر من را دوست دارد که حاضره هرکاری انجام دهد درست مثل الان گاهی وقت هاهم انقدر با تنفر نگاهم می کرد که میترسیدم لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
_خیلی دوست دارم ببینمش
خیره نگاهم کرد..انقدر خیره که معذب ازش فاصله گرفتم.
_اگه اون بیاد ممکنه هیچکدوممون زنده نمونیم..مثلا ماریای مهربون الان میمیره گندمی رو به هر نحوی شده از بین میبره
ترسیده نگاهش کردم.
_وتو؟
خندید.
_من و جوری میکشه که همه تو تاریخ ازش حرف بزنن.
_از تو قوی تره‌؟
سرش را به نشونه نه تکون دادو گفت:
_ چیزی برای از دست دادن نداره...ولی من دارم.
کاش هیچوقت سر و کله ی نسیم تهرانی پیدا نشه.
نگاهش به لباسام افتاد.
_خب.
آب دهنم را قورت دادم نگاهی بهم کرد و گفت:
_چرا ندیدمت ...چقدر قشنگ شدی بلند شو.
کاری که گفت رو با خجالت انجام دادم..
گاهی وقت ها حس میکردم انقدر من را دوست دارد که حاضره هرکاری انجام دهد درست مثل الان گاهی وقت هاهم انقدر با تنفر نگاهم می کرد که میترسیدم لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
صبح همراه ایلیا به آزمایشگاهی که می گفت من در آنجا کار می کردم رفتیم....‌
_من اینجا کار میکردم؟
_آره روی یه مواد کار میکردی...
به اطرافم نگاه کردم...حس خیلی خوبی ازین ازمایشگاه گرفته بودم...ولی خب متاسفانه هیچی به یاد نمی اوردم.
آب دهنم را قورت دادم و به چهره منتظرش نگاه کردم....سرتاپایش را از نظر گزراندم شلوار جین بگ آبی تیره و تیشرت مشکی به تن داشت موهایش رامثل همیشه مرتب بالا زده بود ...
_متاسفم هیچ چیزی یادم نمیاد.
چهره اش عصبی شد و زیر لب گفت:
_اینم شانس منه... برا اون مرتیکه کلوئپاترا برا من احمق به تمام معنا
عصبانی شدم به سمتش رفتم و بازویش را کشیدم تا به سمتم برگرده.
_فکر کردی من خوشحالم که چیزی یادم نمیاد..؟توحق نداری با من اینطوری رفتار کنی وقتی خودت مسبب حالی که من دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
از ازمایشگاه به خونه برگشتیم....فورا به اتاقم پناه بردم ..در را باز کردم که با اتاق خالی روبه رو شدم..خواستم برگردم که ایلیا دقیقا پشت سرم قرار گرفت .
_گفته بودم از فردا میای اتاق من.
به چشمانش نگاه کردم.
_چه عجله ای بود؟
_عجلش برا اینه که انقدر نترسی.
_نمیترسم ازت.
لبخندی زد و به عقب هلم داد....یک قدم من عقب میرفتم و یک قدم او جلو می امد.
_ولی چشمات چیز دیگه میگه.
به پنجره خوردم و گفتم:
_چشمام چی میگ؟
_چشمات داره ترسو فریاد میزنه....
موهایم را پشت گوشم زد و گفت:
_ ولی دوسش دارم‌.
لب هایم را بازبونم تر کردم و پرسیدم:
_چی رو دوست داری؟
جلوتر امد و حالا فاصلمون کمتر از یک انگشت بود.
_ترسیدنت رو....اینکه تو از من بترسی رو دوست دارم.
_چرا.؟
ازم فاصله گرفت.
_به توربطی نداره.
متعجب به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا