- ارسالیها
- 13
- پسندها
- 21
- امتیازها
- 33
- نویسنده موضوع
- #11
***
افرادش در را باز کردند و پیاده شدیم محافظ ها از آخرین باری که به اینجا امده بودم خیلی بیشتر شده بودند ..
_اینکه با حرف زور بقیه رو مجبور به انجام خواستت می کنی خیلی رو اعصابه.
بی تفاوت به سمت گوشه ای رفت و گفت:
_اینکه زبون خوش حالیت نمیشه خیلی رو اعصابه پس مجبورم با زور کارامو جلو ببرم.
بعد به یکی از محافظ ها اشاره کرد و گفت:
_خانم و تا اتاقشون راهنمایی کنید .
محافظ من را تا اتاقی که انگار از قبل آماده شده بود برد.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم...من از کامران خلاص نمی شدم..نمیتوانستم اجازه دهم به آرمان اسیبی بزند.
در با تقه ی کوچکی باز شد و صدایش توی اتاق پیچید.
_بیا شام بخور.
بهش نگاه نکردم...نمی خواستم این مرز بینمان شکسته شود اگر این دوری می شکست من می شکستم آرمان می...
افرادش در را باز کردند و پیاده شدیم محافظ ها از آخرین باری که به اینجا امده بودم خیلی بیشتر شده بودند ..
_اینکه با حرف زور بقیه رو مجبور به انجام خواستت می کنی خیلی رو اعصابه.
بی تفاوت به سمت گوشه ای رفت و گفت:
_اینکه زبون خوش حالیت نمیشه خیلی رو اعصابه پس مجبورم با زور کارامو جلو ببرم.
بعد به یکی از محافظ ها اشاره کرد و گفت:
_خانم و تا اتاقشون راهنمایی کنید .
محافظ من را تا اتاقی که انگار از قبل آماده شده بود برد.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم...من از کامران خلاص نمی شدم..نمیتوانستم اجازه دهم به آرمان اسیبی بزند.
در با تقه ی کوچکی باز شد و صدایش توی اتاق پیچید.
_بیا شام بخور.
بهش نگاه نکردم...نمی خواستم این مرز بینمان شکسته شود اگر این دوری می شکست من می شکستم آرمان می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش