نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آهار | هستی برخورداری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _Hasti_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 217
  • کاربران تگ شده هیچ

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
21
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
افرادش در را باز کردند و پیاده شدیم محافظ ها از آخرین باری که به اینجا امده بودم خیلی بیشتر شده بودند ..
_اینکه با حرف زور بقیه رو مجبور به انجام خواستت می کنی خیلی رو اعصابه.
بی تفاوت به سمت گوشه ای رفت و گفت:
_اینکه زبون خوش حالیت نمیشه خیلی رو اعصابه پس مجبورم با زور کارامو جلو ببرم.
بعد به یکی از محافظ ها اشاره کرد و گفت:
_خانم و تا اتاقشون راهنمایی کنید .
محافظ من را تا اتاقی که انگار از قبل آماده شده بود برد.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم...من از کامران خلاص نمی شدم..نمی‌توانستم اجازه دهم به آرمان اسیبی بزند.
در با تقه ی کوچکی باز شد و صدایش توی اتاق پیچید.
_بیا شام بخور.
بهش نگاه نکردم...نمی خواستم این مرز بینمان شکسته شود اگر این دوری می شکست من می شکستم آرمان می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
21
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #12
_خفه شو ...خفه شو لعنتی.
به سمت در ورودی دویدم که پشت سرم اومد ..در راباز کردم دستم را از پشت کشید و من را بین خودش و در نگه داشت.
چونه ام را چنگ زد و صورت خیس از اشکم را نگاه کرد.
_چرا گریه می کنی؟
_ولم کن.
سرش را نزدیک تر کرد طوری که نفساش به صورتم برخورد می کرد و ل..*باش صورتم را لمس. می‌کرد.
_برا گریه کردن خیلی زوده.
دستم را کشید و به جلو هلم داد اگر تعادلم‌ را حفظ نکرده بودم قطعا پخش زمین شده بودم.
سرم را بلند کردم و به سمتش قدم برداشتم جلویش ایستادم و محکم به سینه اش کوبیدم.
_ تو فکر کردی کی هستی؟به چه حقی با من اینطوری رفتار میکنی؟
مچ دستم را گرفت و خواست حرفی بزند که یکی داخل شد..دست من را رها کرد و روبه مردی که با تعجب به ما خیره شده بود گفت:
_بیا امیر..
روبه من کرد و با اخم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
21
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #13
نمیدانم ساعت چند بود اما دیدم که شیفت نگهبان ها عوض شده بود اصغری تمام مدت کنار پنجره اتاقم ایستاده بود.
دم دمای صبح بود ک کلید توی در چرخید خودم را به خواب زدم آرمان داخل شد این را از بوی عطر و سیگار تلخش فهمیدم.
کنار تخت ایستاد و بعد نشست..
از صدای فندکش متوجه شدم ک سیگار پشت سیگار روشن میکند.چند دقیقه ای ک گذشت حس کردم کنارم دراز شد.
_بیداری؟
جوابش را ندادم...به پهلو روبه روی صورتم دراز کشید و موهایم از صورتم کنار زد..
_من جونمو برات میدادم...
نفسم قطع شد و دوباره برگشت.
_ اومدی زندگیم شدی...زندگیم بودی.....زندگیمو ازم گرفتی.
بازهم جوابی ندادم.
_دلم برای عطر تنت تنگ شده.
صدای پوزخندشو شنیدم.
_تو که چیزی از عشق نمی دونی...رفتی و تنهای تنها شدی.
مدت زیادی از حرف های عاشقانش نگذشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
21
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
نمی خواستم دیگر اینجا بمانم...باباهم برگشته بود و حضور من در این عمارت بیخودی بود
از اتاق بیرون رفتم
از کنار میزه صبحانه ای که چیده شده بود و مامان و بهار با خنده صبحانه می خوردند گذشتم و گفتم:
_من بر میگردم عمارت...شماهم بهتره اینجا بمونید جایی نرید...
دوست داشتم حداقل نسترن چند لحظه ای خودش را به من نشان دهد اما از دیشب که من امدم ندیده بودمش...نفش عمیقی کشیدم که مامان به سمتم امد بغلم کرد‌و گفت:
_ مراقب خودت باش عزیزم.
لبخندی به رویش زدم و از بهار خداحافظی کردم.
اصغری ماشین را اماده کرد بود سوار شدم و لحظه آخر نگاهم در نگاه آرمان گره خورد..با اخم نگاه ازم گرفت ..صدایش توی گوشم پیچید.
_نگو آرمان نخواستم نگو دوستم نداشت بگو اینجا برا یکی دیگه تپید.
کاش اینجا برای شخص دیگری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا