• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آهار | هستی برخورداری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _Hasti_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 67
  • بازدیدها 904
  • کاربران تگ شده هیچ

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
افرادش در را باز کردند و پیاده شدیم محافظ ها از آخرین باری که به اینجا امده بودم خیلی بیشتر شده بودند ..
_اینکه با حرف زور بقیه رو مجبور به انجام خواستت می کنی خیلی رو اعصابه.
بی تفاوت به سمت گوشه ای رفت و گفت:
_اینکه زبون خوش حالیت نمیشه خیلی رو اعصابه پس مجبورم با زور کارامو جلو ببرم.
بعد به یکی از محافظ ها اشاره کرد و گفت:
_خانم و تا اتاقشون راهنمایی کنید .
محافظ من را تا اتاقی که انگار از قبل آماده شده بود برد.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم...من از کامران خلاص نمی شدم..نمی‌توانستم اجازه دهم به آرمان اسیبی بزند.
در با تقه ی کوچکی باز شد و صدایش توی اتاق پیچید.
_بیا شام بخور.
بهش نگاه نکردم...نمی خواستم این مرز بینمان شکسته شود اگر این دوری می شکست من می شکستم آرمان می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
_خفه شو ...خفه شو لعنتی.
به سمت در ورودی دویدم که پشت سرم اومد ..در راباز کردم دستم را از پشت کشید و من را بین خودش و در نگه داشت.
چونه ام را چنگ زد و صورت خیس از اشکم را نگاه کرد.
_چرا گریه می کنی؟
_ولم کن.
سرش را نزدیک تر کرد طوری که نفساش به صورتم برخورد می کرد و ل..*باش صورتم را لمس. می‌کرد.
_برا گریه کردن خیلی زوده.
دستم را کشید و به جلو هلم داد اگر تعادلم‌ را حفظ نکرده بودم قطعا پخش زمین شده بودم.
سرم را بلند کردم و به سمتش قدم برداشتم جلویش ایستادم و محکم به سینه اش کوبیدم.
_ تو فکر کردی کی هستی؟به چه حقی با من اینطوری رفتار میکنی؟
مچ دستم را گرفت و خواست حرفی بزند که یکی داخل شد..دست من را رها کرد و روبه مردی که با تعجب به ما خیره شده بود گفت:
_بیا امیر..
روبه من کرد و با اخم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
نمیدانم ساعت چند بود اما دیدم که شیفت نگهبان ها عوض شده بود اصغری تمام مدت کنار پنجره اتاقم ایستاده بود.
دم دمای صبح بود ک کلید توی در چرخید خودم را به خواب زدم آرمان داخل شد این را از بوی عطر و سیگار تلخش فهمیدم.
کنار تخت ایستاد و بعد نشست..
از صدای فندکش متوجه شدم ک سیگار پشت سیگار روشن میکند.چند دقیقه ای ک گذشت حس کردم کنارم دراز شد.
_بیداری؟
جوابش را ندادم...به پهلو روبه روی صورتم دراز کشید و موهایم از صورتم کنار زد..
_من جونمو برات میدادم...
نفسم قطع شد و دوباره برگشت.
_ اومدی زندگیم شدی...زندگیم بودی.....زندگیمو ازم گرفتی.
بازهم جوابی ندادم.
_دلم برای عطر تنت تنگ شده.
صدای پوزخندشو شنیدم.
_تو که چیزی از عشق نمی دونی...رفتی و تنهای تنها شدی.
مدت زیادی از حرف های عاشقانش نگذشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
نمی خواستم دیگر اینجا بمانم...باباهم برگشته بود و حضور من در این عمارت بیخودی بود
از اتاق بیرون رفتم
از کنار میزه صبحانه ای که چیده شده بود و مامان و بهار با خنده صبحانه می خوردند گذشتم و گفتم:
_من بر میگردم عمارت...شماهم بهتره اینجا بمونید جایی نرید...
دوست داشتم حداقل نسترن چند لحظه ای خودش را به من نشان دهد اما از دیشب که من امدم ندیده بودمش...نفش عمیقی کشیدم که مامان به سمتم امد بغلم کرد‌و گفت:
_ مراقب خودت باش عزیزم.
لبخندی به رویش زدم و از بهار خداحافظی کردم.
اصغری ماشین را اماده کرد بود سوار شدم و لحظه آخر نگاهم در نگاه آرمان گره خورد..با اخم نگاه ازم گرفت ..صدایش توی گوشم پیچید.
_نگو آرمان نخواستم نگو دوستم نداشت بگو اینجا برا یکی دیگه تپید.
کاش اینجا برای شخص دیگری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
گیلاسی از سینی که مقابلم گرفته بودند برداشتم و لبخندی زدم دامنم را کمی بلند کردم تا راحت تر قدم بردارم اما با دیدن فرد مقابلم لبخندم خشک شد و قدم از قدم برنداشتم.
جام پایه بلندش را نشانم داد و سرش را کج کرد با اخم های درهم خیره اش شدم....کاش نمی آمد ...آمدنش را نمیخواستم در ارتباط بودن با او را نمی خواستم و او ...او که چندسالی می شد هیچکس را هم مرتبه خود نمی داند و جز جشن هایی که خودش می گیرد در جشن دیگری شرکت نمی کرد ...حال فیلش یاد هندوستان کرده بود که مدام جلوی من ظاهر می شد؟
امیر با آشاره آرمان از جمع فاصله گرفت و کنارش ایستاد .....
روی صندلی نشستم.
این روزها زود می گذشت.....حس خوبی نداشتم گویا به پایان یک فیلم یا یک کتاب رسیده ام.
لبخندی زدم کاش پایان بود....پایان من....پایان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
امیر گوشه ای ایستاده بود و خونسرد به کشته شدن کامران نگاه می کرد...
خدمتکار با دیدنم به سمتم دویید.
_خانم...خانم توروخدا کمک کنید الان میکشه آقا کامرانو...
با حرفش به خودم امدم و به سمت آرمان دویدم.دستم را روی دست آرمان که یقه ی کامران را گرفته بود و می کشید گذاشتم.
_آرمان...چیکار میکنی...ولش کن؟
بی توجه به من کامران را روی زمین انداخت و اسلحه اش را روی سرش گذاشت.
حتما دیده اید آدمی را که در ظاهر خوب است و در باطن شیطان....الان من همان آدم بودم....با تمام وجود مرگ کامران را می خواستم اما باید جلو کشته شدنش را بگیرم.
_آرمان....آرمان به من نگاه کن ...داری چیکار میکنی....؟
چشمای به خون نشسته اش رابالا اورد و با خشم بهم نگاه کرد.
_حق نداری بهش آسیب بزنی.
خندید و و محکم اسلحشه اش را به سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
سه هفته از قراری که با ایرج داشتم گذشته بود...والان توی مطب نشسته ام تا نوبتم شود ‌...چند وقتی بود که این از حال رفتنا و استرس دست از سرم برداشته بود.. ودقیقا از وقتی که آرمان برگشت به بدترین حالت خودشان را نشان دادن.
منشی به من اشاره کرد و گفت:
_بفرمایید داخل خانم تهرانی .
داخل شدم و در را پشت سرم بستم...مهسا سرش را بلند کرد و بدون نگاه کردن به من گفت:
_خوش اومدین.
نزدیکش که شدم نگاهش به من افتاد و با خوشحالی گفت:
_نسیم؟
خندیدم.
_سلام خانم دکتر.
اشاره ای به صندلی کرد و گفت:
_بشین عزیزم.
روبه رویش نشستم...احوال این مدتم رو جویا شد و گفت:
_من فکر میکردم دوره درمانت کامل شده.
سرم را پایین انداختم و با انگشتانم بازی کردم.
_کامل شده بود.
خودش را جلو کشید و با چشمان ریز شده گفت:
_یعنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
بغلش کردم و گفتم:
_مراقب خودت باش...خیلی دوست دارم.
با گفتن خداحافظ از هم جدا شدیم.
داخل آسانسور شدم و چشمانم را بستم..ناخوداگاه قطرهای اشک صورتم را خیس کرد.
چطور توانسته بود برادر خودش را به کام مرگ بفرستد....من که جونم را برای بهار می دادم پس او چطور توانسته بود.
در را باز کردم و هنوز قدم اول را برنداشتم که محکم به یک آدم کوبیده شدم سرم را بلند کردم با دیدن چشمان مشکی اش که برخلاف این مدت مهربان شده بود عصبی شدم.
_تو اینجا چیکار میکنی..
با دست به سینه اش کوبیدم.
_برو کنار از جلوی راهم.
ازش فاصله گرفتم که با گرفتن دستم به سمت خودش کشیدم و توی آغوشش پرت شدم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_خیلی دلم برای بوی تنت تنگ شده بود.
تقلا کردم و گفتم:
_ولم کن ...دلت باید خیلی بیشتر تنگ بشه.
دستانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
***یک هفته بعد
با عصبانیت پله ها را پایین‌رفتم و روبه روی بابا ایستادم انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم.
_تو حرف من و نمیفهمی بابا...؟نمیخوام این ازدواج رو نمیخوام.
دستانم را به هم کوبیدم.
_تموم شد رفت.
بابا که روی کاناپه لم داده بود و دوست دخترش توی آغوشش بود یکدفعه از جا بلند شد .
_اینجا عمارت منه.
نزاشتم حرفش را کامل کند با انگشت به اطراف اشاره کردم.
_اینجا؟اینجا از تو ؟انگار یادت رفته این عمارت به اسم کیه؟
موهایم که حالا توی صورتم افتاده بود را پشت گوشم زدم.
_این عمارت این قدرت تو خالیت همه رو بدهکار منی...
کامران که با صدای ما بیدار شده بود از پلها پایین امد.
_چیشده؟
بابا نگاهی به صورت نشسته و موهای ژولیده اش کرد.
_خدا تو یکی و لعنت کنه احمق.
کامران شونه بالا انداخت.
_من چیکار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
68
پسندها
158
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
سینی را گرفتم و روی میز گذاشتم...آرمان دستای دختر را گرفت و گفت:
_اسمت چیه عمو؟
_یسنا عمو.
آرمان چند تراول پول از جیبش بیرون کشید و به سمتش گرفت...که دختره جلوی دهانش را با دو دستاش گرفت و گفت:
_مال منه عمو؟
آرمان خندید و گفت:
_همش مال تو.
یسنا پول هارا گرفت و آرمان موهایش را نوازش کرد...
یسنا با ذوق گفت:
_عمو من برم اینارو نشون مامان بزرگ بدم.
_بروعمو.
یسنا که رفت دوباره روی سینه آرمان دراز کشیدم و او گفت:
_یعنی میشه؟
بی حواس پرسیدم.
_چی؟
موهایم را نوازش کرد و گفت:
_ ی بچه که مامانش تو باشی و باباش من.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
_فقط یکی؟
خندید من هم خندیدم‌ و گفتم:
_اگه پسر بود اسمش و من میزارم.
صورتش را روبه روی صورتم قرار داد و گفت:
_از الان شروع کردی؟
خواستم جوابش را بدم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا