• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آهار | هستی برخورداری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _Hasti_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 83
  • بازدیدها 1,341
  • کاربران تگ شده هیچ

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
85
پسندها
274
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
_ببرش اتاقش .
شروین بلند شد و دستم را گرفت.
_پا رو دم من نزار ایلیا ...تو حتی نمی تونی فکرشو کنی چه بلایی میتونم سرت بیارم.
جلو آمد و روبه روسم ایستاد.
_معلمت یادت نداده وقتی تو خونه ی شیر باید دهنت رو ببندی؟
خندیدم.
_تو برای من توله شیری بیشتر نیستی و
به گلوریا اشاره کردم .
_اون که یه کفتاره ...شاید پدرت شیر بود.
منتظر حرفی ازش نماندم و به سمت پله ها قدم برداشتم شروین پشت سرم پله هارا بالا آمد.
_نسیم.
در اتاق را باز کردم و نگاهش کردم.
_تو دیگه ماریای بی دفاع نیستی که هرچی بگی کاری باهات نداشته باشه..مراقب حرفات باش.
نگاهش کردم انقدر سرد که یخ زدنش را دیدم.
_دقیقا من دیگه ماریای بی دفاع نیستم...پس هرکی هر کاری از دستش بر میاد بکنه.
داخل شدم و در را بهم کوبیدم...گندم طرف من بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _Hasti_

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
85
پسندها
274
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
در اتاق باز شد و قامت بلندش داخل شد ...خیره نگاهش کردم که جلویم ایستاد و گفت:
_دردت چیه الان؟چه مشکلی داری؟
همونطور که پایم را عصبی تکان می دادم گفتم:
_شوخیت گرفته؟دردم چیه؟
بلند شدم و محکم به سینه اش کوبیدم.
_دردم اینه که هویتم و گرفتی.
محکم تر کوبیدم.
_دردم اینه که هیچ تلاشی برای کمک به برگشت حافظم نکردی ...ازم سو استفاده کردی من و کشوندی....کشوندی تو تخت خوابت.
باتنفر نگاش کردم و خواستم محکم تر بکوبم که دستانم را گرفت و من فریاد زدم.
_دردم اینه که عزیزترین آدم زندگی من و کشتن و تو این و از من مخفی کردی ...میفهمی؟میفهمی که از دید من ممکنه تو قاتل باشی؟
اشک در چشمانم جمع شد بود و کافی بود پلک بزنم تا سرازیر شوند...
آرام گفت:
_من ازت سو استفاده نکردم.
_کردی.
_نکردم.
فریاد زدم.
_کردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _Hasti_

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
85
پسندها
274
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
پر حرص خندیدم .
_الان اب خوش از گلوم پایین میره؟
نزدیک شد و پر آرامش گفت:
_الان من و داری.
می خواستم نفرتم را درون چشمانم بریزم اما نمی توانستم.....نمی دانم با من چه کرده بود اما ....
_تو دردی ازم دوا نمیکنی ایلیا‌..
دستانم را گرفت‌
_دوا نمی کنم ولی زخمم نمی زنم اونجا اذیتت می کنن.
چشمانم در چشمانش می خرچید و گفتم:
_هیچکس به اندازه تو اذیتم نکرد.
_پس بزار درستش کنم...تو راه فرار نداری ..من نمیزارم ولی نمیخوان حس زندونی بودن بهت برم پس بامن بساز.
دستانم را از دستش بیرون کشیدم و موهایم را کنار زدم.
_اگه بخوام همه چیزو فراموش کنم پس با وجدانم چی کار کنم؟با روح مردی که به خاطر من جونشو داد چی؟
نگاهش تیر و تار شد هروقت نام آرمان را به زبان می اوردم چشمانش یخ می بست.
با لحن تندی گفت:
_تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _Hasti_

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
85
پسندها
274
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
ساعت دو ظهر را نشان می داد که چند تقه به در خورد‌ و بعد باز شد.
نگاهم را بالا کشیدم و گندم را دیدم ...بی توجه بهش ساعدم را روی چشمانم گذاشتم .
_با همه قهری با منم قهری؟
جوابش را ندادم گندم را با تمام وجود دوست داشتم اما نمی توانستم فراموش کنم که او هم در این نقشه دست داشت .....
سینی غذای دستش را روی میز جلویم گذاشت ....
_غذاتو بخور مادر زیرچشمات گود افتاده بود.....
جوابش را ندادم و او با ناراحتی از اتاق بیرون رفت ...اما در را قفل نکرد....
موبایلم را برداشتم و پیام امیر را خواندم
_امشب طبق نقشه یه سر و صدای کوچیک درست می کنیم تا فرار کنی...زیادی نیستیم توانایی مقابله با نگابانا رو نداریم فقط فرار کن ...
برایش نوشتم
_ساعت چند؟
_ده شب.
خودم هم نمی دانم چرا ولی ته دلم ناراحت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _Hasti_

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا