• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آهار | هستی برخورداری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _Hasti_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 70
  • بازدیدها 1,017
  • کاربران تگ شده هیچ

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
72
پسندها
160
امتیازها
548
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
_خب چیزی نگفت.
گندم ناراحت دسش را روی کاناپه گذاشت و سرش را به دستش تکیه داد و گفت:
_نه به خاطر شما تماس رو من قطع کرد.
یا استرس پاهایم را بهم جفت کردم و دستانم را روی پایم گذاشتم استرس داشتم و انگشتان رقصانم روی پایم لالایی مرگ می نواختند....
شروین نگاهی به من انداخت و سوف گفت:
_نترس ما کنارتیم.
بعد با نگاهی به گندم برگشت به سمتم و گفت:
_دروغ گفتم به ترس.
آب دهانم را قورت دادم که صدای ماشینش ورود مرگبارش را اعلام کرد.
شروین به سمتم آمد و بلندم کرد ..
_برو تو اتاقت ما باهاش حرف میزنیم.
خیلی جالب بود مقصر حال و روز الان من این دونفر بودند و الان طوری رفتار می کردند انگار من آنها را مجبور به بیرون رفتن کردم.
سوف که ناخن هایش را لاک بنفش می زد با دست به من اشاره کرد و گفت:
_تو رو ناقص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
72
پسندها
160
امتیازها
548
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
_حالا که اتفاقی نیفتاد...
میان حرف شروین پرید و باصدای بلندی گفت:
_باید اتفاقی می افتاد؟
سوف نگاه بدی به گندم کرد‌...و لب زد.
_نمی تونستی دروغ بگی؟
گندم گناهی داشت متوجه بودم که چقدر ایلیا با دوست دارد و ناراحتیش را نمی خواهد...هشدار هم داده بود که نرو.
نگاهی متاسفم به خواهر و برادرش انداخت دستم را کشید و بلندم کرد از پلها بالارفتیم و وارد اتاق شدیم.
در را بست....روی تخت نشستم و او بالای سرم ایستاد....کمی سکوت کرد و بعد گفت:
_من باهات چیکار کنم؟
نگاهش نکردم اما گفتم:
_مگه چیکار کردم ؟
سرم را بالا گرفتم خیره ام بود.
_چیکار کردم مگه ایلیا..؟می دونی چند ماهه که تو خونم؟
فریاد زد
_چرا متوجه نیستی؟اگه بفهمن تو زنده ای بهت فرصت نمیدن در لحظه میکشنت.
متعجب نگاهش کردم.
_بفهمن من زنده ام؟
بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
72
پسندها
160
امتیازها
548
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
کلافه خیره اش شدم و گفتم:
_خسته شدم ایلیا..شروین و سوفیا هم مگه با تو نیستن چطور میتونن برن من نمیتونم؟
_اونا از پس خودشون بر میان ولی اگ اتفاقی برای تو بیفته من چی کارکنم؟
صداقت در چشمانش بود جلو آمد و صورتم را در دو دستش گرفت :
_هروقت خواستی بری بیرون بهم بگو خودم میبرمت..اگه موقعیت مناسبی بود میگم خودت بری....ولی برای بارآخر میگم بی خبر پاتو از در این عمارت بیرون نزار.
جمله آخرش را با جدیت تمام گفته بود .
دستانش را از صورتم جدا کردم و با درد نگاهش کردم.
_خدا کنه همینی باشه که تو میگی.
اوهم غم داشت چهره اش پریشان بود ازش فاصله گرفتم و از اتاق بیرون رفتم حداقل آرام برخورد کرده بود و آن واکنشی که انتظار داشتیم را نشان نداده بود.
از پلها پایین رفتم چند پله باقی مانده بود که شروین وسوف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
72
پسندها
160
امتیازها
548
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
گندم گفت :
_شیشه قلب اینو نشکست ولی برای تو و داداش گندت مطمعا نیستم.
آرام خندیدم ایلیا لباس هایش را عوض کرد و پایین آمد سوف سریع بلند شد و گفت:
_من میرم بخوابم شب بخیر.
جوابش را دادیم ایلیا کنارم نشست و ستش را دور کمرم حلقه کرد نگاه شروین دستش را دنبال کرد.
_فردا باید بری ایران...
موی من را پشت گوشم زد و ادامه داد.
_اصغری یکم با این نوح در گیر شده.
لحظه ها در مقابل کند شدن...اصغری...چهره ی مردی کوتاه قد با موهای تراشید و چهره ای خندان در ذهنم آمد.
موهای تنم سیخ شده بود و تا مرض سکته پیش رفته بودم....ایندفعه خیلی واقعی تر بود دفعه قبلی در آزمایشگاه بودیم و ترس باعث شده بود چیزی را که به خاطر آورده ام رابازهم فراموش کنم اما حالا....چهره ی مردی که میدانم اصغری نام داشت در ذهنم آمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
72
پسندها
160
امتیازها
548
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
لبم را به دندان کشیدم...کاش دهانش را می بست و انقدر کلمات را با بی رحمی به تن منی که عشقش در قلبم جوانه زده بود نمی کوبید.
دستانم می لرزید...در این مدت کم متوجه خلقات گذشته ام شده بودم....من آدمی شکست خوره بودم که از بیرون پوسته ای شکست ناپذیر به دور خودم کشیده بود....با کوچکترین بد رفتاری توانم را از دست میدادم دستانم می لرزید و عصبی می شدم.
به سمتم چرخید.
با سری کج شده نگاهش کردم....
_تو زندگیت اشتباهات زیادی کردی... و حالا من اشتباهیم که بهش محکومی...
جلو تر آمد.
_و تو...اولین اشتباه منی.
مقصدش را از نزدیک شدن می دانستم...خیلی وقت بود خودم را برای این اتفاق اماده کرده بودم...حتی تا قبل از شنیدن حرف هایش با تک تک سلول های وجودم می خواستمش...اما حالا..
از روی تخت بلند شدم و به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
72
پسندها
160
امتیازها
548
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
نگاهم را از ناخن های لاک خورده ام گرفتم و به سوف گوش سپردم....با دقت درحال زدن لاک روی ناخن شستم بود.
_یک سال زندان بودم البته مدیونی اگه فکر کنی نمیتونستم در بیام.
_یعنی چی؟
_یعنی می‌خواستم اونجا بمونم و با آدما آشنا بشم.
نیوشا بین حرف هایش پرید و فریاد زد.
_دروغ میگه داداش نزاشت بیرون بیاد.
متعجب به نیوشا نگاه کردم سوف سوهان ناخن را به سمتش پرت کرد و او جیغ کشید با تعجب پرسیدم.
_ایلیا‌؟
_آره داداش گذاشت اونجا بمونه تا سر از خود کاری انجام نده.
صدای کفش های پاشنه بلندی باعث شد نگاهم از نیوشا برداشته بشه و به گلوریا خیره بشم.
_نیوشا...آمده ای؟برو لباس بپوش.
نگاهی به خدمتکار که میز صبحانه را جمع می کرد انداخت و گفت:
_شروین و بیدار کردی؟
نیوشا با ذوق گفت:
_شروین من و میبره‌؟
گلوریا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
72
پسندها
160
امتیازها
548
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
شروین نگاهی به من کرد و با زدن چمشکی گفت:
_تو چطوری؟
_خوبم.
سوف روی دستم کوبید و با خشم گفت:
_دستت و تکون نده.
مظلوم نگاهش کردم که لبخند دندان نمایی زد ...نیوشا درحالی که کوله ی مدرسه اش رو روی شانه اش انداخت بود با دو از پله پایین آمد.
_بریم.
شروین از روی میز تکه نانی در دهانش گذاشت و خداحافظی کرد...
حالا من بودم گلوریا و سوف در این مدت با سوف صمیمی شده بودم اما گلوریا....گلوریا مثل ملکه مادر بود از تشیبهم لبخندی روی لب هایم نشست ..
سوف روی پایم زد و گفت :
_تموم.
به دستانم نگاه کردم لاک قرمز تضاد زیبایی را با رنگ پوستم ایجاد کرده بود.
گلوریا نگاهی به سوف انداخت و گفت:
_توکی میری؟
سوف بیخیال خودش را روی کاناپه انداخت و پرسید.
_کجا برم؟
_ایلیا منتظرت بود.
سوف محکم با دست توی پیشانی اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
72
پسندها
160
امتیازها
548
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
دامن مشکی کوتاهم را با ساپورت مشکی پوشیدم بلوز یقه اسکی مشکی رنگم را تنم کردم پالتو بلندی از کمد بیرون اوردم و روی کاناپه نشستم تا بوت های بلندم را بپوشم.
آرایش کمی کردم و از اتاق بیرون زدم.
همزمان با من سوف از اتاقش بیرون امد پالتو و بوت های بلند چرم قرمز به تن داشت و موهایش ازادانه دورش ریخته بود...دلم برای موهای بلندم تنگ شده بود.
کنارش ایستادم و او گفت:
_خیلی دوست دارم بدونم قبلا چطور بودی‌
نگاهش کردم .
_ندیده بودی من و ؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و از پلها پایین رفتیم.
_نه‌...من اینجا نبودم...
متعجب سرتکان دادم...از عمارت بیرون رفتیم نگهبان ماشین سوف را از قبل آماده کرد بود.
سوار شدیم و به سوی شرکت ایلیا حرکت کردیم...خوبی عمارت آهار این بود که مثل عمارت ایلیا خارج از شهر نبود ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
72
پسندها
160
امتیازها
548
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
هردو خیره به نوح بودیم برایم جالب بود که او را بشناسم اولین آدمی بود که فهمیدم از ایلیا متنفر است و دوست داشتم بفهمم چرا؟
نوح لبخندی زد و با نگاه خیره ای به من گفت:
_امیدوارم بعدا هم ببینمتون.
سرتکان دادم نوح خواست به سمت آسانسور برود که همان زن که حالا نامش را از روی لباسش خوانده بودم و سوزی نام داشت گفت:
_آقای پتروف نیستند میشه بپرسم چی کار دارید؟
ایلیا نبود!
به سوف نگاه کردم که شانه بالا انداخت و نوح گفت:
_با پتروف کوچک کار دارم ..هستش دیگه؟
سوزی اخم کرد و گفت:
_بله صبرکنید هماهنگ کنم.
نوح درحالی که از ما فاصله می گرفت دستش را به نشانه نه بالا برد و گفت:
_درجریان هست نیازی نیست .
خودم را جلو کشیدم و پرسیدم:
_ایلیا کجا رفته‌؟
سوزی نگاهش را از نوح گرفت و به من گفت:
_ببخشید خانم پتروف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
72
پسندها
160
امتیازها
548
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
موهای پریشانم رابا دست عقب راندم و گفتم:
_برمی گردم.
نگاهی به من انداخت و دکمه آسانسور را فشرد.
_باشه پس بگو یکی از نگهبانا ببرت ....حوصله بحث با ایلیارو ندارم.
حقیقا من هم حوصله ایلیا را نداشتم...حداقل برای امروز.
سرتکان دادم و از شرکت بیرون زدم هوا آماده برای بارش بود و خیابان ها شلوغ و پر از آدم هایی بود که هرکدام زندگی داشتند شاید بهتر یا شایدهم بدتر از من اما حداقل دوست دختر بزرگترین مافیای نبودند.
از شرکت که فاصله گرفتم به پاهایم آرامش را هدیه دادم.
دورغ گفتن ایلیا مثل چاقایی بود که توی قلبم فرو رفته بود و من هم با آغوش باز چاقو را بیشتر به خود چسبانده ام....بزرگش نمی کردم....فقط میخواستم همونطور که من او را صادقانه دوست دارم من را دوست داشته باشد ....همانطور که من برایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا