نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آهار | هستی برخورداری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _Hasti_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 62
  • بازدیدها 667
  • کاربران تگ شده هیچ

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
63
پسندها
140
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #61
_خب چیزی نگفت.
گندم ناراحت دسش را روی کاناپه گذاشت و سرش را به دستش تکیه داد و گفت:
_نه به خاطر شما تماس رو من قطع کرد.
یا استرس پاهایم را بهم جفت کردم و دستانم را روی پایم گذاشتم استرس داشتم و انگشتان رقصانم روی پایم لالایی مرگ می نواختند....
شروین نگاهی به من انداخت و سوف گفت:
_نترس ما کنارتیم.
بعد با نگاهی به گندم برگشت به سمتم و گفت:
_دروغ گفتم به ترس.
آب دهانم را قورت دادم که صدای ماشینش ورود مرگبارش را اعلام کرد.
شروین به سمتم آمد و بلندم کرد ..
_برو تو اتاقت ما باهاش حرف میزنیم.
خیلی جالب بود مقصر حال و روز الان من این دونفر بودند و الان طوری رفتار می کردند انگار من آنها را مجبور به بیرون رفتن کردم.
سوف که ناخن هایش را لاک بنفش می زد با دست به من اشاره کرد و گفت:
_تو رو ناقص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
63
پسندها
140
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #62
_حالا که اتفاقی نیفتاد...
میان حرف شروین پرید و باصدای بلندی گفت:
_باید اتفاقی می افتاد؟
سوف نگاه بدی به گندم کرد‌...و لب زد.
_نمی تونستی دروغ بگی؟
گندم گناهی داشت متوجه بودم که چقدر ایلیا با دوست دارد و ناراحتیش را نمی خواهد...هشدار هم داده بود که نرو.
نگاهی متاسفم به خواهر و برادرش انداخت دستم را کشید و بلندم کرد از پلها بالارفتیم و وارد اتاق شدیم.
در را بست....روی تخت نشستم و او بالای سرم ایستاد....کمی سکوت کرد و بعد گفت:
_من باهات چیکار کنم؟
نگاهش نکردم اما گفتم:
_مگه چیکار کردم ؟
سرم را بالا گرفتم خیره ام بود.
_چیکار کردم مگه ایلیا..؟می دونی چند ماهه که تو خونم؟
فریاد زد
_چرا متوجه نیستی؟اگه بفهمن تو زنده ای بهت فرصت نمیدن در لحظه میکشنت.
متعجب نگاهش کردم.
_بفهمن من زنده ام؟
بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
63
پسندها
140
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #63
کلافه خیره اش شدم و گفتم:
_خسته شدم ایلیا..شروین و سوفیا هم مگه با تو نیستن چطور میتونن برن من نمیتونم؟
_اونا از پس خودشون بر میان ولی اگ اتفاقی برای تو بیفته من چی کارکنم؟
صداقت در چشمانش بود جلو آمد و صورتم را در دو دستش گرفت :
_هروقت خواستی بری بیرون بهم بگو خودم میبرمت..اگه موقعیت مناسبی بود میگم خودت بری....ولی برای بارآخر میگم بی خبر پاتو از در این عمارت بیرون نزار.
جمله آخرش را با جدیت تمام گفته بود .
دستانش را از صورتم جدا کردم و با درد نگاهش کردم.
_خدا کنه همینی باشه که تو میگی.
اوهم غم داشت چهره اش پریشان بود ازش فاصله گرفتم و از اتاق بیرون رفتم حداقل آرام برخورد کرده بود و آن واکنشی که انتظار داشتیم را نشان نداده بود.
از پلها پایین رفتم چند پله باقی مانده بود که شروین وسوف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا