نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آهار | هستی برخورداری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _Hasti_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 28
  • بازدیدها 331
  • کاربران تگ شده هیچ

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آهار
نام نویسنده:
هستی برخورداری
ژانر رمان:
عاشقانه، پلیسی
کد رمان : 5794
ناظر رمان:
L.latifi❁ L.latifi❁

خلاصه:
نسیم تهرانی دختری که از کودکی زندگیش را فدای خانواده اش می کند و مجبور به ترک کشورش می شود پس از گذشت سالها ... به خانه ی پدریش بر می گردد اما تاریخ دوباره.. تکرار می شود و او اینبار خودش و زندگیش را برای نجات عزیزترین آدم زندگیش فدا می کند. درحالی که نسیم در تلاش برای نجات اطرافیانش است ...مجبور به فراموش کردن همه ی آنها و گذشته اش می شود.
 
آخرین ویرایش

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,051
پسندها
3,142
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] tavan

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه :
من در دنیای زندگی می کنم که داستانش را آدم هایی نوشتند که کیلومتر ها از من فاصله داشتند...آدم هایی که شخصیتم و هویتم را ساختند و من را ....من کردند...کسانی که فرصت انتخاب کردن را هم از من گرفتند و از من تندیس کامل و بی نقصی که خودشان می خواستند را ساختند.. چشم هایم را بستند سرم را در برف فرو بردند و مرا برده‌ی گوش به فرمان اما با خیال پادشاهی تبدیل کردند ...برده ای که سال ها بار کارهایشان را به دوش کشید و در آخر زیر آن همه بار با تاج پادشاهی اش به نابودی کشیده شد.
***
نام؟
_نسیم.
نام خانوادگی؟
_تهرانی.
نام پدر؟
_کیارش.
_اونجا چی کار می کردی؟
با چشمانش در حال تکه پاره کردنم بود...نگاهم را در صورتش چرخاندم .....ابروهای پهن و کلفت شرط می بندم از رویش مویش تا بینی اش ابرو داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #4
نگاه عصبیش به من نشان می داد که چقدر از حضور گاه و بی گاه من در زندگیش بیزار است و نمی‌خواهد برادر یکی یدانه اش را بخاطر من ناراحت کند.
_این زندگیه برای خودت درست کردی؟بار چندمه تو این ماه؟می خوای جلب توجه کنی؟نسیم بفهم نمی خواد تورو....قیدتو برای همیشه زد حتی اسمتو نمیاره.
با بغض خیره اش شدم قصدم جلبه توجه نبود تنها می خواستم من هم مانند او فراموش‌کنم .نگاهم را به بیرون از ماشین دوختم.....هوا بارانی بود و بوی نم خاک را از داخل ماشین هم می توانستم حس کنم... این بو را دوست داشتم‌.
_مگه نامزد نداری؟زنگ بزن اون بیاد دنبالت...
نگاهم را از خیابان گرفتم و نگاهش کردم....پس بالاخره خسته شده بود و تصمیم به حرف زدن گرفته بود.
_من فکر می کردم ما دوستیم...
_دوست...؟ تو جای دوست بودن گذاشتی با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #5
قدم هایش را به سمت ماشین برداشت و دور شد...
نفس عمیقی کشیدم...من فقط به همه فکر کردم...برای اینکه کسی آسیب نبیند.
***
به سختی از تخت بلند شدم دست و صورتم را شستم و از اتاق خارج شدم...خدمتکار ها در تلاش برای آماده کردن خانه برای بازگشت پدرم همراه با دوست دختر روسی اش بودند.
پوزخندی روی لبم نقش بست...به سه روز نشده دختره را رو می کشت و دفن می کرد.
سر درد جانم را گرفته بود ..داخل آشپزخانه شدم لیوان آب همراه با بسته قرص برداشتم و به اتاقم برگشتم ...قرص را در دهانم گذاشتم و آب را سر کشیدم لیوان را روی عسلی های کنار تخت گذاشتم و موبایلم را برداشتم‌ ...قصد داشتم شماره اش را بگیرم و صدای مزاحم و مزخرفش را بشنوم که در باز شد و داخل آمد..رنگ نگاهش را دوست نداشتم ..نگاهش می گفت همین روزها تورا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #6
کمی که گذشت به اتاقم برگشتم.
حمام کوتاهی کردم لباس هایم را پوشیدم برخلاف میلم درجواب بهار نوشتم که تا یک ساعت دیگر بیرون از خانه می بینمش....کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم پله ها را پایین رفتم چند پله باقی مانده بود که دستم از پشت کشیده شد..
_کجا میری؟
نگاهی به سر تاپایش کردم ...
_اصلا روز خوبی رو برای زیادی حرف زدن پیدا نکردی کامران..دستم و ول کن.
من را روبه روی خودش قرار داد و گفت:
_با من یکه به دو نکن نسیم..کجا میری عزیزم؟
دستم را از دستش بیرون کشیدم جیغ کشیدم و نمی دانم چطور با سر و صورتم به استقبال پنج شش پله ی باقی مانده رفتم
صورتم از درد مچاله شده بود و به این فکر کردم اگر به جای پنج شش پله ی پایین بیستو هشت پله ی بالا را زمین می خوردم چقدر بهتر می شد...صدای وحشت زده اش در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #7
**
چشمانم را بسته بودم و خودم را به خواب زدم تا از سوالات پشت سرهم بهار فرار کنم..
صدای زنگ موبایلش که بلند شد فورا تماس را جواب داد و با صدای آرامی که سعی در بیدار نشدن من داشت گفت:
_سلام داداش.
_بیمارستانم.
_نه نه نگران نباش ...من چیزیم نیست... بخاطره ...بخاطره نسیم اینجاییم.
_با کامران بحثش شد..از پله ها افتاد پایین.
_زندست...شوخی دارم مگه؟خواهرمه مثلا...بخدا چیزیش نیست حالش‌خوب بود به اصرار من اومدیم بیمارستان.
_باشه عزیزم...خدافظ.
بهار خواهر من و آرمان بود...از مادر خواهر من و از پدر خواهر آرمان.
پوزخندی که داشت روی لب هایم نقش می بست را پنهان کردم.
چشمانم را باز کردم و به بهار خیره شدم..من بیشتر شبیه به پدرم بودم تا مادرم..اما بهار ورژن جوان تر مادرم بود.
_عه بیدار شدی‌؟
سرتکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #8
این بار صدای او بود که بلند شد.
_تو چرا انقدر به فکر کامرانی؟همین امروز مگه از پله ها پرتت نکرد پایین؟
_چون نمی دونم اگه این کارو انجام بدم بعدش چه بلایی سر آرمان میاره.
چراغ که سبزه شد شروع به حرکت کرد و گفت:
_برگستیم سر خونه ی اول .
کلافه دستم را به شیشه تکیه زدم و گفتم:
_بس کن دیگه...دوروزه برگشتی ایران همش رو مخ منی.
عصبی به سمتم برگشت و فریاد زد:
_نسیم تو چند چندی؟هرچی می‌گم می‌گی ارمان می‌گم کامران بده می‌گی آرمان بدتره می‌گم کامران برات مثل سمه می‌گی آرمان زهرماره...چه مرگته؟
نفسم و بیرون دادم و گفتم:
_دروغ می‌گم مگه؟چرا عصبی می‌شی؟تنها کسی ک این وسط یکم انسانیت تو وجودشه تویی و هچقدر من تلاش می کنم تو از این اتفاقات دور باشی جفت پا می‌پری وسط بلا..من؟آدم کشتم...آرمان؟صدبرابر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #9
نگاهم به اصغری‌افتاد که سالانه سالانه با باقی افراد به سمتم می آمد به ساعتم نگاه کردم چهل دقیقه از زمانی که بهش زنگ زده بودم گذشته بود.
قبل از اینک او به من برسد به سمتش پا تند کردم...دستم را بالا بردم و در صورتش فرود اوردم .
_معلوم هست کدوم جهنمی؟
وحشت زد دست روی صورتش گذاشت و گفت:
_خانم به جان مادرم...به عمارت حمله شده بود مجبور شدیم اول اونارو بگیریم.
کلافه از وضعیت پیش آمده موهایم را چنگ زدم و شالم را سرم کردم....کار چه کسی بود؟
_برمی گردیم عمارت.
اصغری بلند شد و هنوز قدم اول را برنداشتم که آرمان گفت:
_کجا میری؟
افراد با دیدن آرمان تا کمر خم شدن با اخم نگاهشون کردم....و بعد در جواب آرمان گفتم:
_برمیگردم عمارت.
قدمی به سمتم برداشت و با کشیدن دستم گفت:
_برگرد پیش سحر...عمارت فعلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
29
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #10
_فکر کردی می‌شینم منتظر می مونم کی اجازه میدی اصغری با من بیاد؟
پوزخندی زدم و انگشت اشاره ام‌ را به سینه اش زدم.
_برای هرکی فاز قدرتمند بودن بگیری...برامن نمی‌تونی جناب‌.
_به اون دونفری که داخلن می تونی هرچقدر میخوای زور بگی ...اما من نه..
در آسانسور را باز کردم و داخل شدم...دکمه طبقه مورد نظرم را فشار دادم و به چشمانش خیره شدم تا در آسانسور بسته شود.
نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی سینه ام گذاشتم و تکیه به بدنه آسانسور دادم.
کامران با اسم و امضای من چیکار کرده بود؟
از ساختمون بیرون زدم...اصغری به سمتم امد و گفت:
_ببخشید خانم...آقا گفتن اجازه ندیم برید.
در چشمانش خیره شدم و با زدن لبخندی با بی رحمی گفتم:
_اخراجی اصغری.
مات بهم خیره شد که گفتم:
_حقوقتو من می‌دم ...دستورای آرمان و انجام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا