نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلدارکُش | رها آداباقری کاربر انجمن یک رمان

نیهان.

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
11
پسندها
17
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #11
- باید میومدم داداش! سهراب به گردن ما بیشتر از اینا حق داره. یادم نیست جایی ازش کمک خواسته باشم و ازم دریغ کرده باشه.
نام برادرش بغضش را سنگین‌تر کرد و دلش را به آشوبی غریب رساند.
مازیار دستی بین موج‌ موهای خرمایی رنگش کشید و غرق در فکر با ناراحتی لبش را جوید و کمی مردد گفت:
- داراب؟
داراب نگاه سرخ و پر التهابش را به چهره‌ٔ متفکر و ابروهای درهم مازیار دوخت؛ سفیدی چشمان نافذش از بابت بی‌خوابی شب‌ گذشته و بی‌قراری و گریه‌های متعدد هوراد به سرخی میزد.
مازیار حرفش را مزه‌مزه کرد و ل*ب جنباند:
- می‌دونم موقعیت مناسب نیست ولی نمی‌دونی علت تصادف مشخص شده یا نه؟! یادمه برادرت همیشه با احتیاط بود؛ حالا که دیگه همسرشم کنارش بوده باید همه‌ٔ جوانب رو رعایت کرده باشه.
مکثی بین سخنانش انداخت و این سری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نیهان.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

نیهان.

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
11
پسندها
17
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #12
داراب کلافه و سردرگم دستی پشت گردنش کشید. رو برگرداند و به سمت و سویی که مازیار اشاره کرده بود نگاه کرد و لحظه‌ای با دیدن چهره‌ٔ خشمگین و آشفته هومن توجهش جلب شد.
همچون اویی که داغدار بود، رگ‌های برجسته‌‌ٔ پیشانی‌اش متورم بود و پوست سفید صورتش به سرخی میزد.
جوری که انگار با خودش حرف می‌زند زیرلب زمزمه کرد:
- این مدلشو تاحالا ندیدم.
مازیار حرفی زد که متوجهش نشد؛ ناخودآگاه قدم به‌سمت هیکل پر و چهارشانهٔ هومن برداشت.
هومن با دیدن داراب چهره‌اش بیش از پیش به سرخی زد و به سرعت تلفنش را از کنار گوشش فاصله داد.
سعی کرد به احساساتش مسلط باشد؛ با رسیدنش بی‌برو و برگشت دستی به شانهٔ ستپر و قطور داراب زد و نگاه سرشار از اشکش را به زمین خاکی قبرستان دوخت.
- واقعاً نمی‌دونم چی بگم مَرد؛ چی بگم که دلت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نیهان.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا