• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کانای | حمیده جاهدین محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع H. jahedin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 783
  • برچسب‌ها
    کانای
  • کاربران تگ شده هیچ

H. jahedin

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/1/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
آن‌ها وقتی سوار آسانسور شدند. ابراهیم‌خان از لیلی سوال کرد:
- ترکی بلدی؟
- خیر آقا!
- روسی چطور؟!
- نه متأسفانه !
سپس آهی کشید و ادامه داد.
- البته فکر هم نمی‌کنم که برای نوشتن یک مقاله، چندان بهش نیازی داشته باشم.
و ابراهیم‌خان در جوابش با زیرکی گفت:
- آها که اینطور! ... پس بهش نیازی ندارید... ولی برای نوشتن یک کتاب چطور؟... اونوقت فکر نمی‌کنی که بهش نیاز پیدا کنی؟
لیلی از این حرف جا خورد و با خوشحالی به ابراهیم‌خان نگاهی انداخت اما او گفت:
- هنوز وقت نوشتن یک کتاب، فرا نرسیده ... شاید هیچوقت هم این اتفاق نیفته پس برای خوشحالی کردن خیلی زوده!... فعلاً در حال‌ حاضر باید تمام تمرکزتون را فقط بر روی نوشتن اون مقاله بگذارید. متوجه شدید؟
و لیلی در حالی همچنان خوشحال بود، گفت:
- بله آقا! قول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

H. jahedin

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/1/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
آنگاه ابراهیم‌خان به سقف اشاره کرد و گفت:
- امشب، شب چهاردهم ماه است یعنی شبی که زمین بیشترین انرژی را دارد. وقتی ماه کامل می‌شود و بالا می آید، روبه‌روی آن دریچه قرار می‌گیرد و سنگ‌ها با نور ماه، شارژ می‌شوند و دوباره جان می‌گیرند و می‌توانند بیشترین تأثیر را روی محیطشون داشته باشند.
لیلی که از شنیدن این توضیحات و از دیدن آنجا، خیلی هیجان‌ زده شده بود، گفت:
- واقعاً عالیه! داشتن چنین مجموعه‌ای، به معنای واقعی بی‌نظیره... من مطمئنم که هر کدام از این سنگ‌ها، برای خودشون داستان جداگانه‌ای دارند که قابلیت این را داره که تبدیل به یک کتاب شود. اینطور فکر نمی‌کنید؟!
سپس صدای ابراهیم‌خان را شنید که گفت:
- بله! حق با شماست! کاملاً درسته... ولی نظرتون راجع‌ به این یکی، چیه؟!
لیلی فوراً سرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

H. jahedin

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/1/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
ابراهیم‌خان لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت در حالی‌ که لیلی هنوز هم در ذهنش، سوالاتی داشت.
- آقا! امکانش هست سوالی ازتون بپرسم؟!... شما چطور موفق شدید به یمن بروید؟!... آخه ما با اونجا هیچ ارتباطی نداریم یعنی مردم نمی‌توانند برای مسافرت، کار یا هر چیز دیگه ای به یمن بروند.
ابراهیم‌خان نیم نگاهی به لیلی انداخت و جوابش داد:
- بله! درسته! مردم نمی‌توانند به آنجا بروند چون ما هیچ راه ارتباط زمینی، دریایی یا هوایی با یمن نداریم و خب! سفر ما هم یک سفر چند مرحله‌ای بود یعنی ما اول به کویت رفتیم و بعد با یک کشتی به خلیج عدن در یمن! و از آنجا هم با کمک راهنماهای محلی، به سمت کوهستان رفتیم ... خلاصه اینکه سفر طولانی اما ارزشمندی بود.
لیلی با دقت به توضیحات ابراهیم‌خان گوش داد اما این، آخرین سوال او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

H. jahedin

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/1/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
( الماسی با بیش‌ از چهارصد قیراط! سنگی که چشم‌های شما را خیره خواهد کرد؛ آنچنان که بعد از دیدنش، هرگز نمی‌توانید از آن چشم‌ پوشی کنید.
این الماس ده‌ها سال قبل، در معدنی در یمن توسط گروه تجاری اوغلو، کشف شده و به ایران منتقل شد و بعد از تراش با بالاترین کیفیت جهانی، هم اکنون در موزه ی قلعه کانای نگه‌ داری می‌شود.
اما به نظرتان، چه چیز، این الماس را خاص و منحصر به‌ فرد ساخته است؟
رنگ آبی‌اش که آن را از الماس‌‌های سفید، جدا می‌کند؟ یا وزنش که از سایر الماس‌های رنگی بیشتر است؟
اما به‌نظر من، جواب، هیچکدام از این دو مورد نیست.
من فکر می‌کنم چیزی که به الماس کانای، هویت، اعتبار و شهرت می‌‌بخشد، نام مالک و کاشف آن است، نه وزن یا رنگ آن الماس!... زیرا اعتقاد دارم که این داشته‌های ما نیستند که به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

H. jahedin

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/1/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
تالار ساکت و آرام بود و با گذشت زمان، کم‌کم لیلی به آرامش آنجا خو می‌ گرفت. جوری که کوچک‌ ترین صدایی می‌توانست توجهش را جلب کند؛ صداهایی مثل پر زدن پرندگان باغ و یا حتی باز و بسته شدنِ آرامِ درِ یکی از اتاق‌ های راهرو !
کم‌کم لحظاتی که گذشت او حس کرد صدای گفتگوی دو نفر را می‌شنود. دقت که کرد متوجه شد صدا از انتهای سالن می‌آید؛ دقیقاً از سمت همان دری که پشت پرده ی قرمز رنگ انتهای تالار قرار داشت.
لیلی از جایش برخاست و از روی کنجکاوی، به آن سمت حرکت کرد.
وقتی که به نزدیکی در رسید، متوجه شد آن اندکی باز است.
سپس جلوتر رفت و از لای در، ابراهیم‌خان را دید که پشت میزش نشسته و با کسی مشغول گفتگوست.
لیلی آن شخص را نمی‌ دید و متوجه صحبت‌هایشان هم نمی‌شد چرا که آنها داشتند به ترکی حرف می‌زدند و او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

H. jahedin

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/1/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
لیلی سریع خود را عقب کشید درحالی‌که به شدت ترسیده بود و قلبش داشت تندتند می تپید. آنگاه سریع از آنجا دور شد و به وسط سالن برگشت.
همه چیز آنقدر ناگهانی و یهویی رخ داده بود که او نمی دانست باید چه کند و چه عکس‌العملی نشان دهد؟.
او مدام خود را سرزنش می کرد که:
- چرا باید چنین کاری را انجام می دادم؟ اگر منو دیده باشه چی؟ اون وقت دیگه هیچوقت بهم اعتماد نمی کنه!خدایا! چرا باید مرتکب چنین اشتباهی می شدم؟
لیلی از دست خودش عصبانی بود و از اینکه از آن در و از انتهای سالن هم هیچ خبری نمی شد، بیشتر نگران و پریشانش می کرد.
تا اینکه سرانجام در باز شد و ابراهیم خان به همراه آن مرد جوان وارد تالار شدند.
او به محض ورودشان، نیم نگاهی به ابراهیم خان انداخت تا شاید در چهره ی او ردی از خشم و یا عصبانیت ببیند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا