- تاریخ ثبتنام
- 12/4/25
- ارسالیها
- 45
- پسندها
- 223
- امتیازها
- 1,003
- مدالها
- 2
سطح
2
- نویسنده موضوع
- #31
برگشتم سمت صدا...خشکم زد پسر جوان همون دکتر صبح بود و دختر همون کنکوری کافه! چشمهام ناخودآگاه دقیقتر شدن حالا که کنار هم بودن، همه چیز سر جاش افتاد. چرا اون دو تا چهره انقدر آشنا بودن؟ چون شبیه سرهنگ بودن... خیلی زیاد.
لبخند نصفهای زدم.
- سلام... چه دیدار عجیبی!
پسر سری تکون داد، لبخند آرومی زد. دختر فقط سرشو پایین انداخت.
سرهنگ با تعجب نگاه بین من و بچههاش چرخوند:
- همو میشناسین؟
کمی مکث کردم، بعد با لحن نرم و متین گفتم:
- پسرتون امروز صبح تو داروخانه دیدم. کمکم کرد... نسخهای برام نوشت.
سرهنگ با نگاهی دقیق گفت:
- جالبه... بشین علی جان
نشستم بچهها هم نشستن. زهرا خانم از آشپزخونه برگشت با سینی چای و لیوانهای شفاف و زیبا. جلوی ما گذاشت و خودش هم نشست. سرهنگ کمی به عقب تکیه...
لبخند نصفهای زدم.
- سلام... چه دیدار عجیبی!
پسر سری تکون داد، لبخند آرومی زد. دختر فقط سرشو پایین انداخت.
سرهنگ با تعجب نگاه بین من و بچههاش چرخوند:
- همو میشناسین؟
کمی مکث کردم، بعد با لحن نرم و متین گفتم:
- پسرتون امروز صبح تو داروخانه دیدم. کمکم کرد... نسخهای برام نوشت.
سرهنگ با نگاهی دقیق گفت:
- جالبه... بشین علی جان
نشستم بچهها هم نشستن. زهرا خانم از آشپزخونه برگشت با سینی چای و لیوانهای شفاف و زیبا. جلوی ما گذاشت و خودش هم نشست. سرهنگ کمی به عقب تکیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر