• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان در میانِ آن‌ها | تینا افشار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع unknownme
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 1,538
  • کاربران تگ شده هیچ

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
45
پسندها
223
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
برگشتم سمت صدا...خشکم زد پسر جوان همون دکتر صبح بود و دختر همون کنکوری کافه! چشم‌هام ناخودآگاه دقیق‌تر شدن حالا که کنار هم بودن، همه چیز سر جاش افتاد. چرا اون دو تا چهره انقدر آشنا بودن؟ چون شبیه سرهنگ بودن... خیلی زیاد.
لبخند نصفه‌ای زدم.
- سلام... چه دیدار عجیبی!
پسر سری تکون داد، لبخند آرومی زد. دختر فقط سرشو پایین انداخت.
سرهنگ با تعجب نگاه بین من و بچه‌هاش چرخوند:
- همو می‌شناسین؟
کمی مکث کردم، بعد با لحن نرم و متین گفتم:
- پسرتون امروز صبح تو داروخانه دیدم. کمکم کرد... نسخه‌ای برام نوشت.
سرهنگ با نگاهی دقیق گفت:
- جالبه... بشین علی جان
نشستم بچه‌ها هم نشستن. زهرا خانم از آشپزخونه برگشت با سینی چای و لیوان‌های شفاف و زیبا. جلوی ما گذاشت و خودش هم نشست. سرهنگ کمی به عقب تکیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
45
پسندها
223
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
وقتی چای‌ها رو آوردن، تازه حس کردم که نشستنم اینجا سر این میز توی دل این خانواده واقعی‌تر از هر چیزیه که تو این مدت لمس کرده بودم. همون‌طور که از توی فنجون بخار آرومی بالا می‌رفت و بوی هل و دارچین توی فضا می‌پیچید، نگاهم سمت زهرا خانم رفت با دقت خاصی چایی‌ها رو یکی‌یکی جلومون گذاشته بود. نگاهش، مثل دست مادری بود که بی‌کلمه نوازشت می‌کرد. سرهنگ با لبخند گفت:
- خوب من قبلاً کاملاً تو و وضعیت ماموریتمون رو برای بچه‌ها گفتم و بازم میگم علی قراره با ما مدتی زندگی کنه و امیدوارم روزهای خوبی رو باهم داشته باشیم و اگر هر مشکلی بود رک باشین باهم و تعارف نکنین. نیلوفر نگاهی انداخت اما کنجکاوی توی چشم‌هاش مشخص بود. یاسین لبخندی زد جدی و باوقار به‌نظر می‌رسید ولی نگاهش خالی از غرور بود شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
45
پسندها
223
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
ساعت: 5:30 دقیقه صبح | مکان: خانه سرهنگ
صبح با صدای آهسته نسیمی که از لابه‌لای پنجره‌های نیمه‌باز خانه عبور می‌کرد، آغاز شد. پرنده‌ها مثل هر روز بی‌خبر از همه‌چیز آوازشان را از روی شاخه‌های درختان قدیمی کوچه سر داده بودند. آسمان هنوز به رنگِ کاملِ روز درنیامده بود آن حد فاصل بین تاریکی و روشنایی که بیشتر شبیه زمزمه‌ای‌ بین دو دنیاست. ساعت پنج‌ونیم صبح درست مثل یک ماشین کوک‌شده، بیدار شدم. این بیدارشدن، بخشی از حافظه‌ی بدنی‌م بود مثل نبض، مثل نفس کشیدن! ساکت، پتو رو کنار زدم یاسین هنوز خواب بود. در واقع حالا دو هفته‌ای بود که زیر سقف این خونه زندگی می‌کردم اتاق بزرگ یاسین با نور کم‌رنگ چراغ خواب مثل پناهگاهی امن به‌نظر می‌رسید. اتاقش شبیه شخصیت خودش بود؛ مرتب و پر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
45
پسندها
223
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
صدای پای یاسین که با ریتمی تند و سرحال سمت اتاق می‌رفت انگار برگشتن به واقعیت بود. از اون طرف، هیاهوی نیلوفر هم به خونه برگشته بود صدای کشوهایی که باز و بسته می‌شدن، صدای تیک ساعت که حالا دیگه با بی‌حوصلگی، بی‌وقفه پیش می‌رفت و بوی اسپری مو که با بوی چای قاطی شده بود. انگار زمان داشت آروم‌آروم دوباره راه می‌افتاد. ولی من هنوز نشسته بودم سر میز صبحونه دستم بی‌حرکت دور فنجون نیمه‌گرم چای حلقه شده بود نگاه خیره‌م روی لقمه‌ی ناتمام پنیر و گوجه مونده بود. زهرا خانم روبه‌روم نشسته بود نگاهش، اون آرامش بی‌سروصدای توی صورتش، حتی از حرف‌هاش هم بیشتر حرف میزد. هیچ‌وقت زیاد نمی‌گفت اما همیشه درست‌ترین چیزها رو در کمترین جمله‌ها می‌گفت، دقیقا مثل سرهنگ! صدای تیک‌تاک ساعت دیواری تو اون لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
45
پسندها
223
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
پاگرد خلوت بود صدای کفش نیلوفر روی سرامیک‌های سفید می‌پیچید. نور مهتابی بالای آسانسور یه جور روشنایی مصنوعی و خنثی به فضا داده بود. وقتی آسانسور رسید، صدای زنگش انگار سکوت فشرده‌ی اون فضا رو پاره کرد سوار شدیم. توی آینه‌ی آسانسور، چشم‌های نیلوفر یواشکی منو نگاه می‌کرد انگار دنبال نشونه‌ای می‌گشت که مطمئن بشه این پسر، این آدم جدی و ساکت واقعاً می‌تونه برادرش باشه نه فقط از روی برگه‌های اداره‌ی ثبت احوال! وقتی رسیدیم پایین، سراغ موتور رفتیم موتوری که هنوز بوی نو می‌داد با اینکه خیلی وقته که داشتمش زیر نور مهتابی‌های پارکینگ برق میزد دو تا کلاه ایمنی رو از جا درآوردم، سمت‌شون گرفتم:
- شما دوتا بزنین
نیلوفر اخم کرد:
- یعنی چی؟ خودت چی؟
- فقط دو تاست شما بزنین من مراقبم
یاسین کلاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
45
پسندها
223
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
***
دو ماه بعد اوایل تیرماه | خانه بابا | راوی
صبح مثل تصویری نرم و طلایی از دل تابستون، توی آشپزخونه خزیده بود نور آفتاب از لابه‌لای پرده‌ی توری افتاده بود روی سرامیک‌های سفید و بوی نان تازه و چای داغ فضای خونه رو پر کرده بود. همه‌چیز آرام و زنده بود از اون صبح‌هایی که انگار می‌خوان تا آخر شب خوب بمونن. یاسین تازه از شیفت برگشته بود. تازه از حمام آمده بود موهاش خیس بود و حوله رو بی‌حال روی شونه‌اش انداخته بود. رد خستگی زیر چشم‌هاش نشسته بود ولی لبخند کمرنگش سرجاش بود. خستگی برای یاسین همیشه چیزی شبیه به شوخی بود. مامان روبه‌روی گاز ایستاده بود همیشه، حتی توی خونه هم روسری به سر داشت. شاید از سر عادت یا از اون مرزی که هنوز بین خودش و علی نگه داشته بود. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
45
پسندها
223
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
آرام از جایش بلند شد بی‌اینکه چیزی بگوید سمت میز رفت و کنار نیلوفر ایستاد دست برد و پاک‌کن رو از کنار دفترش برداشت نیلوفر با تعجب سر بلند کرد ولی چیزی نگفت فقط نگاهش کرد. علی با دقت همه‌ی حاشیه‌نویسی‌های اشتباه رو پاک کرد. دقیق و خونسرد و بعد مداد برداشت زیر کلمات کلیدی خط کشید نکته‌های لازم رو همون‌جا کنار سؤال‌ها نوشت. مداد رو جلوی نیلوفر گذاشت و عقب رفت. نیلوفر لبخند زد دست کشید روی کلمه‌هایی که حالا معنی گرفته بودن و گفت:
- اصلاً مسیر رو اشتباه رفته بودم معلومه الکی نیست که بابام انقدر قبولت داره! خوش به حالت زبانت خوبه.
علی در حالی که بشقاب‌های نیمه‌خالی رو برمی‌داشت و سمت آشپزخونه می‌برد فقط گفت:
- دونستنِ زبان‌های مختلف نشونه‌ی هوش نیست!
نیلوفر از جاش بلند شد کتابش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
45
پسندها
223
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
ساعت از دو گذشته بود خونه پر از صدا بود، صدای جمع کردن سفره، قاشق‌هایی که به بشقاب می‌خوردن و خنده‌هایی که گاه‌به‌گاه بین جمله‌ها می‌افتاد. مادر، با ظرف خالی توی دست، نگاهی به علی انداخت و گفت:
- واقعاً عالی بود علی... مزه‌ی غذا یه‌جوری بود که آدم شک می‌کنه تو اینو تنهایی یاد گرفتی!
بابا سری تکون داد و گفت:
- منم تأیید می‌کنم اگه از این به بعد هر روز علی آشپزی کنه من دیگه نه شکایتی دارم نه خواسته‌ای!
نیلوفر پشت میز نشسته بود، هنوز ته غذای توی بشقابش رو می‌خورد. گفت:
- فکر کنم دایی داوود بانی خیر شد!
مادر که داشت سفره‌ی جمع‌شده رو تا می‌کرد، گفت:
- آره اسیرمون کرد واقعاً ولی باعث شد طعم دستپخت علی رو بچشیم.
نیلوفر که فرصت رو غنیمت دونسته بود، پرسید:
- زندایی چی شد؟ اون حالش بهتره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : unknownme

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا