- تاریخ ثبتنام
- 22/4/25
- ارسالیها
- 70
- پسندها
- 85
- امتیازها
- 148
- مدالها
- 1
سطح
0
- نویسنده موضوع
- #61
شرمنده لب به دندان گرفت و سری تکان داد، چقدر مادر بیچارهاش را نگران کرده بود.
- نگران نباش عزیزدل، تو مغازهام، کاری پیش اومد نتونستم بیام.
صدای مغموم مادر دست نوازش بر گوشهایش کشید.
- کاش حداقل بهم خبر میدادی.
ته ریش مشکیش را لمس کرده، گفت:
- معذرت میخوام.
- اشکال نداره، ولی یه چیزی بگیر بخور، ناهار که هیچ، صبحی صبونت رو هم درستوحسابی نخوردی.
خدا این مادر را هیچ وقت از او نگیرد. دستی بر چشم راستش گذاشته و گفت:
- چشم روناکم، چشم. فعلا کاری نداری؟
مادر تسبیح درون دستش را بر روی سجاده نهاد و گفت:
- نه مادر برو به کارت برس، خداحافظ.
گوشی را قطع کرده و دوباره سر جایش نشست. دلش شور میزد. حالا علاوه بر مغزش دلش نیز قصد داشت به او بفهماند که حال سوگل خوب نیست. گویی به او الهام شده باشد...
- نگران نباش عزیزدل، تو مغازهام، کاری پیش اومد نتونستم بیام.
صدای مغموم مادر دست نوازش بر گوشهایش کشید.
- کاش حداقل بهم خبر میدادی.
ته ریش مشکیش را لمس کرده، گفت:
- معذرت میخوام.
- اشکال نداره، ولی یه چیزی بگیر بخور، ناهار که هیچ، صبحی صبونت رو هم درستوحسابی نخوردی.
خدا این مادر را هیچ وقت از او نگیرد. دستی بر چشم راستش گذاشته و گفت:
- چشم روناکم، چشم. فعلا کاری نداری؟
مادر تسبیح درون دستش را بر روی سجاده نهاد و گفت:
- نه مادر برو به کارت برس، خداحافظ.
گوشی را قطع کرده و دوباره سر جایش نشست. دلش شور میزد. حالا علاوه بر مغزش دلش نیز قصد داشت به او بفهماند که حال سوگل خوب نیست. گویی به او الهام شده باشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.