• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جانْفزا | محدثه اکبری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع mmmahdis
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 70
  • بازدیدها 1,580
  • کاربران تگ شده هیچ

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
شرمنده لب به دندان گرفت و سری تکان داد، چقدر مادر بیچاره‌اش را نگران کرده بود.
- نگران نباش عزیزدل، تو مغازه‌ام، کاری پیش اومد نتونستم بیام.
صدای مغموم مادر دست نوازش بر گوش‌هایش‌ کشید.
- کاش حداقل بهم خبر می‌دادی.
ته ریش مشکیش را لمس کرده، گفت:
- معذرت می‌خوام.
- اشکال نداره، ولی یه چیزی بگیر بخور، ناهار که هیچ، صبحی صبونت رو هم درست‌وحسابی نخوردی.
خدا این مادر را هیچ وقت از او نگیرد. دستی بر چشم راستش گذاشته و گفت:
- چشم روناکم، چشم. فعلا کاری نداری؟
مادر تسبیح درون دستش را بر روی سجاده نهاد و گفت:
- نه مادر برو به کارت برس، خداحافظ.
گوشی را قطع کرده و دوباره سر جایش نشست. دلش شور می‌زد. حالا علاوه بر مغزش دلش نیز قصد داشت به او بفهماند که حال سوگل خوب نیست. گویی به او الهام شده باشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
میلاد که متوجه منظور او شد سریع از روی صندلی برخواسته و مضطرب همانطور که دستانش را در هوا تکان می داد گفت:
- خوب جواب بده.
امین حرف او را قبول و گوشی را به سمت خود برگرداند، سریع قسمت وصل تماس را لمس کرده و موبایل را کنار گوشش گذاشت:
- الو؟!
میلاد جلو رفته و سرش را به سر امین چسباند و گوشش را روی گوشی قرار داد تا صدا را کاملاً بشنود. هر دو آنقدر استرس داشتند که حواسشان به روی آیفون گذاشتن گوشی نبود.
صدای سونیا که آمد قلب میلاد دوباره بی‌قرار شد، بی‌قرار سوگلی که نمی‌دانست چرا به قرارشان نرفته‌است.
امین پرسید چرا تا الان زنگ نزده و میلاد منتظر جوابی از سوی سونیای شرمنده ماند. جواب سونیا را که شنید ترسش بیشتر شد؛ چرا فراموش کرده؟ مگر چه شده بود؟ حالْ یقین پیدا کرد که اتفاقی افتاده‌است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
میلاد شماره خود را برای سونیا فرستاده و شماره او را در گوشی خود سیو کرد.
خیالش راحت شده و می‌توانست با خاطری جمع به خانه برگردد. از بس که اهورا زنگ‌زده و از امین پرسید بود که کی می‌رود تا او را به شهربازی ببرد، قصد رفتن کردند.
هر دو از مغازه خارج گشته، امین درِ مغازه‌اش را قفل کرد و همراه هم به سمت آسانسور رفتند. دکمه‌ آن توسط امین فشرده شد. تا به طبقه سوم برسد، نگران روبه میلاد گفت:
- بیچاره خاله، با دیدن صورتت حالش بد نشه کاریه.
میلاد سری تکان داد، آسانسور که رسید هر دو داخل رفته و سه نفری که داخلش بودند خارج شدند.
دکمه همکف را میلاد فشرد و جواب رفیقش را داد:
- هیچی نمی‌شه نگران نباش.
دیگر از ناراحتیِ چند ساعت قبلش هیچ خبری نبود. جواب سوگل مثبته و حالش نیز بهتر! مهم تر از همه اینکه هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
در سالن را که باز کرد مادرش متوجه‌شده و بدوبدو از آشپزخانه خود را به‌ او رساند، میلاد واردشده در را پشت سرش بست. به سمت داخل که برگشت مادرش به او رسیده بود. با دیدن صورت زخمی و کبود شده پسرش سیلی آهسته‌ای به صورت تپل خود زد و گفت:
- وای یا فاطمه زهرا چی شده؟!
دستانش را بالا آورد و رو به مادر نگرانش با آرامش گفت:
- هیچی قربونت برم.
تا خواست ادامه بدهد و قضیه را ماست مالی کند، روناک یک قدم فاصله را پر کرده و خود را به میلاد رساند، دست باند پیچی شده‌اش را در دست گرفته با اخم اول به آن و چند ثانیه بعد به چشمان میلاد زل زد و پرسید:
-هیچی؟! پس این باندا چیه؟ اون کبودی کنار چشمت چی میگه؟
از صدای بلند روناک حسین آقا هم به سمت میلاد آمده بود، با دیدن سرو وضع میلاد با تعجب پرسید:
-چی شده میلاد؟
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
صورتش مچاله شده، دست راستش را آهسته پایین آورد تا فشار کمتری به کتفش وارد شود، مادر و پدرش هم روبه‌رویش نشستند و مادر دوباره سؤالش را پرسید:
- می‌شه توضیح بدی قضیه چیه؟
فراری از این محکمه نبود و باید همه‌چیز را توضیح دهد. چه بد که دروغ‌گوی خوبی نبود!
لبخند شیطاني به مادرش زده و گفت:
- ناهار بهم نمی‌دی؟ خیلی گرسنمه‌ها!
مادر اخم تصنعی کرد و اسمش را با تشر صدا زد که حسین آقا گفت:
- اول تعریف کن بعد ناهار.
میلاد سری تکان داد، لبخند روی لب‌هایش هنوز هم سر جایش بود. شروع به تعریف کرد.
- داشتم از خونه که می‌رفتم حالم خوب نبود، توی راه چراغ‌قرمز شد و ایستادم. بعد یهو یکی اومد دعوا که چرا این وسط وایسادی می خواستم تصادف کنم و اینا.
اگر کمی داستان را سانسور می‌کرد اشکالی داشت؟!
روناک متعجب پرسید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
سفره را مقابل میلاد پهن کرد و غذا را جلویش گذاشت. با دیدن غذا از بحث با پدر دست کشید و معده خالی‌اش ذوق زده شده و قار و قوری کرد.
روناک روبرویش نشست و به غذا خوردن پسرش نگاه افکند. از صورت زخمی او قلبش می‌گرفت، اما خوشحالی‌اش بیشتر به جان‌ و دل مادر می‌نشست.
حسین آقا خانمش را مخاطب قرار داده با خوشحالی گفت:
- مژده گونی بده روناک.
روناک با اخمی که به‌خاطر تعجبش بود به شوهرش زل زده و منتظر حرفی از سوی او ماند.
- سوگل جوابش منفی نبوده.
مادر با همان تعجبِ قبل که الان بجای نزدیکی، ابروهایش را بالا فرستاده بود، اول به میلاد که با ولع در حال خوردن غذایش به سر می‌برد و بعد به شوهرش خیره شده ثانیه‌ای بعد پرسید:
- یعنی چی؟ ظهر که جواب منفی داده، بعد الان...!
میلاد لقمه‌ای را در دهانش گذاشته با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
- من خیلی ضعیفم، مگه نه؟
چهره سونیا رنگ غم را به خود گرفته، دست دیگرش را نیز روی دست سوگل گذاشت و گفت:
برا چی این رو می‌پرسی؟
جواب سونیا را نداده، سؤال دیگری پرسید:
- من لیاقت عشق میلاد رو ندارم، نه؟
بغض، اشک را به چشمانش واریز کرد. سونیا که نگاه تَر شده او را دید مغموم کمی به جلو خم گشته و گفت:
- کی همچین حرفی زده؟!
سونیا چه‌گونه باید دختر عمویش را دلداری می‌داد؟ چه می‌گفت که درد دلش کم شود؟ چه کار می‌کرد که غمش پر بزند و محو شود؟
- مگه دروغ میگم؟! من ضعیفم، من… من با ضعیف بودنم در برابر بنیامین، دل میلاد رو شکستم...
شدت بغض اجازه هر حرف دیگری را از او گرفت، بغضش سَرخود بوده و بدون اجازه شکست، صدای هق هقش فضای خانه را گرم در بَر گرفت.
سونیا جلوتر رفته سر او را در آغوش کشید و موهایش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
سونیا متعجب شده، دست سوگل را رها کرد و پرسید:
- سوگل!؟ برای چی تو رو نخواد؟! هان؟ اون وقتی که فهمید جوابت مثبت بوده کلی خوشحال شد، میلاد وقتی جواب تورو برای خودش منفی تلقی کرده بود، دوستش می‌گفت با مرگ فاصله‌ای نداشته؛ چرا انقدر ناامیدی؟!
سپس با انگشت اشاره قطره اشک روی گونه استخوانی سوگل را پاک نمود، مهر بر زبانش ریخته ادامه داد:
- اگه به حرف من اعتماد داری پس بهت میگم میلاد از تو دست نکشیده، لطفا دیگه گریه نکن آبجی.
بوی غذای خوش‌طعمش خانه را برداشته بود، از جا بلند شده و کمی غذایش را بهم زد، وقتی از آماده شدنش مطمئن شد رو به سوگل با خنده‌ای جسورانه گفت:
- خوب، غذای منم آماده‌شده سوگلی، باید بخوری و حواست به انگشتات باشه.
دو بشقاب برداشت و مقداری غذا درونشان ریخت، روی میز گذاشته و در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
میلش از غذا پر کشیده، سربلند کرد، غمگین در چشم‌های سونیا خیره شد و گفت:
- اگه میلاد هنوزم بخوادم راه سختی در پیش داریم.
بعد از این کلام از جا بلند شد، ظرف نیمه‌کاره غذا را روی کابینت گذاشته و به سمت در آشپزخانه رفت، از پله جلوی آن پایین آمد و چرخی زد، روبه سونیا گفت:
- ظرف هارو بزار بعداً خودم می‌شورم.
سونیا از حرفی که زد، پشیمان بود؛ کلی تلاش کرد بلکه حال سوگل بهتر شود با تک جمله‌ای همه‌اش پر پر شد.
- تو که چیزی نخوردی!
سوگل سر برگرداند، انقدر در دل غصه داشت که شکمش سیر سیر بود. با صدای تحلیل رفته‌ای گفت:
- سیرم، مرسی.
به سوی اتاقش راه افتاد، به میانه راه که رسید بدون آنکه بچرخد، سونیا را مخاطب قرار داد و گفت:
- ببخشید خیلی برات مزاحم شدم.
قطره اشکی سرخورده جلوی پایش درون گل‌های فرش فرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
هر دو با صدای باز شدن در ورودی حیاط، از دنیای فکر و خیال به دنیای واقعیت برگشتند، درجایشان نیم‌خیز شده، سونیا شالش را روی سرش تنظیم کرد. به سروش که لحظه به لحظه بهشان نزدیک‌تر می‌شد سلام داده و از جا برخاستند.
سروش لبخند به لب جلو آمد، اشاره‌ای به اطراف کرد و گفت:
- به به، از هوای خوب بهترین استفاده رو می‌برینا!
کفش‌هایش را در آورده، به روی سوگل دیده گذارد و با مهربانی پرسید:
- بهتری بابا؟
و سوگل با تکان دادن سر تایید کرد، دختر عموها دست بر زمین گذاشتند تا به احترام پدر بلند شوند که سروش کف دستش را روبه روی آن‌ها گرفته و گفت:
- راحت باشین، بشینین.
خنده‌ای زده رو به سونیا ادامه داد:
- اگه چایی دارین بیارین یه استکان بر بدن بزنیم.
به حیاط تمیز خانه انگشت نگاشت و پی حرفش را گرفت:
- این‌جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا