• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تماشای تو در رویا | اسرا سلطانی آذر کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vikand
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 1,250
  • کاربران تگ شده هیچ

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
تماشای تو در رویا
نام نویسنده:
اسرا سلطانی آذر
ژانر رمان:
عاشقانه، درام، تاریخی، اجتماعی
کد رمان: 5852
ناظر: Taraneh.j Taraneh.j

خلاصه: وقتی مرز میان خواب و بیداری محو شود، عشق از کجا آغاز می‌شود؟
دختری اشراف‌زاده، پسری از دل رؤیاها، و رازی که سال‌ها در سایه‌ها پنهان مانده…
در دنیایی که عشق جرم است و فرار تنها راه نجات، رؤیاها شاید تنها مکان امن برای دل‌هایی باشد که می‌خواهند آزاد دوست بدارند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vikand

AROOS MORDE

مدیر بازنشسته کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
2,124
پسندها
23,688
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
سن
22
سطح
30
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c (1).jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROOS MORDE

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
به نام آنکه قلب را آفرید…
تا در سکوتِ یک نگاه، هزار فریاد عاشقانه پنهان شود.

مقدمه:
گاهی در دل خواب‌های شبانه، چیزی بیشتر از رویاها به دست می‌آوری؛ دلی که در سکوت شب به تو می‌رسد، عشقی که در تاریکی پیدا می‌شود، و چشمانی که هرگز نمی‌دانستی روزی در بیداری به تو نگاه خواهند کرد.
شب‌ها، وقتی که همه چیز در خواب است و تنها صدای رعد و برق در دل آسمان می‌پیچد، من در دنیای خودم پناه می‌گیرم. دنیای رویاها. جایی که همه چیز ممکن است. جایی که درد و غم، هیچ‌گاه رنگ نمی‌بینند. در این دنیای بی‌وزن، هیچ چیز جز او وجود ندارد. پسری با چشمان آبی درخشان، که هر شب در کنارم است، بدون آنکه نامی از او بدانم یا او را در دنیای واقعی دیده باشم. با هم قدم می‌زنیم، می‌خندیم، گاهی دعوا می‌کنیم و سپس آرام آرام به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
در دل شلوغی مهمانی، وقتی که صدای خنده‌ها و موسیقی در فضا پیچیده بود، احساس کردم که چیزی تغییر کرده. مهمانی پر از جمعیت بود، اما من همچنان در دل خودم محو بودم. به اطرافم نگاه می‌کردم، اما هیچ چیز جز احساس عجیبی که در قلبم رشد می‌کرد، نمی‌دیدم.
و بعد، آن نگاه؛
چشمان آبی که از دنیای رویاهایم می‌آمدند، همانطور که همیشه در خواب‌هایم می‌دیدم، اما این بار به‌طور واقعی در برابر من ایستاده بودند. چهره‌اش همانطور که در ذهنم نقش بسته بود، زیبا و معصوم به نظر می‌رسید. لحظه‌ای درنگ کردم، سپس قلبم به شدت شروع به تپیدن کرد. او نگاهش را از من برنداشت، انگار که می‌دانست چه احساسی در درون من به‌وجود آمده است.
یک لحظه، همه‌چیز ساکت شد. صدای موسیقی و گفتگوها محو شدند. در آن لحظه، تنها او بود و من. آن نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
چشمان آبی او، همان چشمانی که شب‌ها در رویاهایم می‌دیدم، به طرز عجیبی آشنا بودند. و حالا، در این مهمانی پر از جمعیت، او دوباره در کنار من بود. او که نمی‌دانستم کیست، از کجا آمده، یا چه رابطه‌ای با من دارد، ولی می‌دانستم که احساساتم نسبت به او حقیقی هستند. عمیق و بی‌پایان.
من و او در میان جمعیت ایستاده بودیم. صدای موسیقی و خنده‌ها هنوز در فضا طنین‌انداز بود، اما من دیگر نمی‌توانستم چیزی بشنوم. نگاهش، لبخند ملایم و صدای آرامش، همه چیز را به دور از هم کرده بودند. هیچ‌چیز جز او و آن سوالش وجود نداشت.
«تو هم هر شب خواب منو می‌بینی؟»
و آن جمله، همان جمله‌ای که قلبم را به تپش انداخت، انگار برای همیشه در گوشم پیچید. چه معنایی داشت؟ چرا او این سوال را از من می‌پرسید؟ آیا او هم مانند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
تمام شب تا صبح در ذهنم تنها یک سوال بود: آیا این واقعیت است؟ هر بار که چشمان آن پسر در ذهنم می‌آمدند، قلبم به تپش می‌افتاد. او، آن پسری که سال‌ها در خواب‌های من بود، حالا در دنیای واقعی ایستاده بود، درست جلوی من. با هر لحظه‌ای که می‌گذشت، گیج‌تر می‌شدم. آیا ممکن بود؟ آیا این تنها یک بازی تصادفی از تقدیر بود یا چیزی بیشتر از آن؟
تمام شب، از آن لحظه که او به من نگاه کرده بود و آن سوال عجیب را پرسیده بود، ذهنم پر از سوالات بی‌پاسخ بود. خواب‌هایم همیشه برایم مانند یک دنیای جداگانه بودند، جایی که هر چیزی ممکن بود، جایی که عشقی بدون ترس و بی‌هیچ محدودیتی می‌شد تجربه کرد. اما حالا، این دنیا به‌طور شگفت‌انگیزی با دنیای واقعی من در هم آمیخته بود.
چشمان آبی او، همان چشمانی که شب‌ها در رویاهایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
لحظه‌ای که آرین در کنارم ایستاده بود، تمام جهان به نظر می‌رسید که در سکوت محضی فرو رفته است. صدای موسیقی به گوشم نمی‌رسید، چهره‌ها محو شده بودند و حتی نفس‌هایم در سینه‌ام حبس شده بود. تنها چیزی که باقی مانده بود، نگاه آبی آرین بود. چشمانی که در عمقشان، رویاهایم را پیدا می‌کردم.
"تو هم هر شب خواب منو می‌بینی؟"
جمله‌ای که همه چیز را برایم پیچیده‌تر کرد. دلم می‌خواست فریاد بزنم، بگویم که چه احساسی به من دست داده است، اما کلمات در دهانم خشک شده بودند. پسری که در دنیای رویاها همیشه در کنارم بود، حالا در این دنیا ایستاده بود. او همانطور که در خواب‌هایم از او می‌خواستم، به‌طور معجزه‌آسا در کنارم قرار گرفته بود.
- چطور ممکنه؟
این اولین سوالی بود که از دهانم بیرون آمد.
آرین نگاهش را از من بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
آرین همچنان در دنیای من حضور داشت. این احساس که در کنار کسی هستم که در رویاهایم زیسته، روز به روز عمیق‌تر می‌شد. اما حقیقت تلخ در دنیای واقعی مرا به یاد لحظه‌ای انداخت که هیچ‌چیز در دست من نیست، جز تقدیر شوم خانواده‌ام. آرین، با آن چشمان آبی و نگاه نافذش، در کنارم قرار داشت، اما در دنیای پر از زر و زرق و برق خانواده‌ام، هیچ‌چیز به جز انتظارات و خواسته‌های آنها اهمیت نداشت.
شب‌های درباری، پر از نور شمع‌های رنگین و گلدان‌های باشکوه بود. صدای پیانو در اتاق پذیرایی به گوش می‌رسید و در کنار آن، صدای رقص پای زنانی با لباس‌های ابریشمی و مردانی با لباس‌های فاخر به فضا جان می‌داد. حتی در این محیط شلوغ و زیبا، من همیشه احساس می‌کردم که در میان تاریکی گم شده‌ام.
- یاسمین، باید با پرنس لویی ازدواج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
صبح روز بعد، خانه‌ام تبدیل به میدان جنگی پر از تاج و تخت و دستانی که به دنبال قدرت بودند. درختان کاج در حیاط با شکوه باغ، نسیم ملایمی را به حرکت درآورده بودند. در حیاط خانه، خدمتکاران با لباس‌های رسمی در حال کار بودند. فضا، به شدت باشکوه و سلطنتی بود، اما هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌توانستند از احساسات من چیزی به بیرون بیاورند.
به اتاق نشیمن رفتم، جایی که خانواده‌ام و پرنس لویی در حال گفتگو بودند. آنجا همه چیز شبیه به یک معاهده سیاسی بود، نه یک ازدواج عاشقانه. پدرم با لحنی جدی گفت:
- این توافق نه تنها برای خاندان ما بلکه برای روابط دیپلماتیک با سلطنت‌های دیگر حیاتی است.
- این برای نیکبختی توست، دخترم. اینطور برای خانواده ما بهترین خواهد بود.
صدای مادر که همچنان سرد و محکم بود، به گوشم رسید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
صبح روز بعد، یاسمین در میان باغ‌های کاخ بزرگ و پر از گل‌های رنگارنگ قدم می‌زد. آفتاب طلایی، نور ملایمی را بر روی درختان سر به فلک کشیده می‌ریخت. اما این زیبایی، هیچ معنایی برای او نداشت. هیچ چیزی نمی‌توانست آن خالی بودن درونش را پر کند. روحش، مثل یک پرنده گرفتار در قفس بود، در حالی که در دلش به آزادی و عشق می‌اندیشید.
دیروز وقتی پدرش در حضور پرنس لویی از او خواسته بود تا با او ازدواج کند، هیچ کلمه‌ای نتوانسته بود از دهان یاسمین بیرون بیاید. این درخواست، نه از روی عشق که از روی مصلحت‌های سیاسی بود. اما در دل یاسمین، تنها یک سوال تکرار می‌شد: آیا من واقعا باید با کسی که هیچ حسی به او ندارم، زندگی کنم؟
گام‌هایش به سمت دروازه‌های کاخ، جایی که خانواده‌اش در انتظارش بودند، کشیده می‌شد. ذهنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا