- تاریخ ثبتنام
- 25/4/25
- ارسالیها
- 111
- پسندها
- 504
- امتیازها
- 2,753
- مدالها
- 5
سطح
5
- نویسنده موضوع
- #21
قدمهایشان در مه گم میشد، اما سنگینی سکوت، میانشان باقی بود.
لئون جلوتر میرفت، بیآنکه برگردد. انگار چیزی از گذشته روی شانههایش سنگینی میکرد.
وقتی به برکهی کوچکی رسیدند، ایستاد. لبهایش به سختی باز شد:
- شما رو که میبینم... یه تصویر دیگه جلوی چشمم میاد. نه شبیه شما، نه عاشقانه، نه آرام.
آرین اخم کرد. یاسمین با تردید پرسید:
- چی دیدی؟
لئون لبخند زد؛ تلخ و سرد.
- عشق من... زخم بود. دشمنی بود. مرگی بود که دیر اومد.
نفسش را بیرون داد و نگاهش را به سطح آرام آب دوخت:
- اسمش الیانا بود. دختر ژنرال اعظم. از کودکی با هم دشمن بودیم. من یتیم بودم، دزد، فراری. اون، وارث خونی سلطنتی... بینقص، بیاحساس، بیرحم.
آرین کنجکاو گفت:
- پس چی شد که عاشق شدید؟
لئون شانه بالا انداخت.
- عاشق نشدیم... نه...
لئون جلوتر میرفت، بیآنکه برگردد. انگار چیزی از گذشته روی شانههایش سنگینی میکرد.
وقتی به برکهی کوچکی رسیدند، ایستاد. لبهایش به سختی باز شد:
- شما رو که میبینم... یه تصویر دیگه جلوی چشمم میاد. نه شبیه شما، نه عاشقانه، نه آرام.
آرین اخم کرد. یاسمین با تردید پرسید:
- چی دیدی؟
لئون لبخند زد؛ تلخ و سرد.
- عشق من... زخم بود. دشمنی بود. مرگی بود که دیر اومد.
نفسش را بیرون داد و نگاهش را به سطح آرام آب دوخت:
- اسمش الیانا بود. دختر ژنرال اعظم. از کودکی با هم دشمن بودیم. من یتیم بودم، دزد، فراری. اون، وارث خونی سلطنتی... بینقص، بیاحساس، بیرحم.
آرین کنجکاو گفت:
- پس چی شد که عاشق شدید؟
لئون شانه بالا انداخت.
- عاشق نشدیم... نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.