• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تماشای تو در رویا | اسرا سلطانی آذر کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vikand
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 1,241
  • کاربران تگ شده هیچ

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
قدم‌هایشان در مه گم می‌شد، اما سنگینی سکوت، میانشان باقی بود.
لئون جلوتر می‌رفت، بی‌آن‌که برگردد. انگار چیزی از گذشته روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد.
وقتی به برکه‌ی کوچکی رسیدند، ایستاد. لب‌هایش به سختی باز شد:
- شما رو که می‌بینم... یه تصویر دیگه جلوی چشمم میاد. نه شبیه شما، نه عاشقانه، نه آرام.
آرین اخم کرد. یاسمین با تردید پرسید:
- چی دیدی؟
لئون لبخند زد؛ تلخ و سرد.
- عشق من... زخم بود. دشمنی بود. مرگی بود که دیر اومد.
نفسش را بیرون داد و نگاهش را به سطح آرام آب دوخت:
- اسمش الیانا بود. دختر ژنرال اعظم. از کودکی با هم دشمن بودیم. من یتیم بودم، دزد، فراری. اون، وارث خونی سلطنتی... بی‌نقص، بی‌احساس، بی‌رحم.
آرین کنجکاو گفت:
- پس چی شد که عاشق شدید؟
لئون شانه بالا انداخت.
- عاشق نشدیم... نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
آفتاب بی‌رمق صبحگاهی از لابه‌لای شاخه‌های خمیده‌ی جنگل به دشت افتاده بود. نسیمی ملایم لابه‌لای موهای یاسمین می‌چرخید و بوی خاک نم‌خورده را به جانش می‌نشاند.
لئون ایستاد، دستش را بالا گرفت و آهسته گفت:
- رسیدیم...
میان درختان، روستایی کوچک پیدا بود؛ خانه‌هایی سنگی با سقف‌های شیروانی سبز، راه‌های باریک و مه‌گرفته، و سکوتی که سنگین‌تر از شب‌های فرارشان بود.
هیچ صدایی نمی‌آمد. نه خنده‌ای، نه بازی کودکی، نه صدای قدم‌هایی از دور. فقط نسیم بود و قلب‌هایی که هنوز از ترس، آرام نگرفته بودند.
یاسمین به آرامی گفت:
- چرا هیچ‌کس نیست؟
لئون جلو رفت.
- اینجا روستای خاموشه. جایی که فراری‌ها، زخمی‌ها، عاشق‌ها و بی‌پناهان پنهون می‌شن. کسی حرفی نمی‌زنه. نه از ترس، نه از بی‌اعتمادی... از عادت. اینجا همه یاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
روستای خاموش، دیگر خاموش نبود.
همه‌چیز با یک لبخند کوچک شروع شد... لبخند یاسمین به دختربچه‌ای که هر روز تنها کنار چاه می‌نشست و با عروسکش حرف می‌زد.
او را بغل کرد، برایش تاجی از گل‌های وحشی ساخت و با صدایی آرام گفت:
- تو می‌تونی بهترین قصه‌گو باشی... فقط کافیه حرف بزنی.
و دخترک... بعد از سال‌ها، خندید.
آرین شب‌ها کنار میدان روستا گیتار می‌زد. اولش کسی نزدیک نمی‌شد، اما به‌تدریج پیرمردی با صدای خش‌دار آمد و آهنگی قدیمی خواند. بعد یکی دیگر... و ناگهان، سکوتمان روستا تبدیل به شورِ شبانه شد.
رقص‌هایی ساده، صدای خنده‌هایی از ته دل، و آدم‌هایی که برای اولین بار، دست در دست هم شادی را لمس می‌کردند.
لئون با بچه‌ها بازی می‌کرد. از چوب و پارچه برایشان اسب می‌ساخت، از گل و برگ لباس‌های جنگجو.
کسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
همه‌چیز با فریادی شروع شد که از عمق جانِ مردم روستا بیرون آمده بود.
اما فریاد عشق، نمی‌توانست جلوی شمشیرهای فرمان شاه را بگیرد.
یاسمین و آرین، بدون مقاومت، در میان اشک و فریاد مردم، دستبند خورده و روی اسب‌ها نشانده شدند.
یاسمین به کودک کنار میدان لبخند زد.
آرین به پیرمرد نانوا چشم دوخت.
و لئون... با مشت‌های گره‌کرده فریاد زد:
- ما برمی‌گردیم! این فقط شروعشه!
کاروان سربازان، در میان نفرت خاموش مردمی که هیچ‌گاه حق انتخاب نداشتند، از روستا خارج شد.
اما شب همان روز، همه‌چیز تغییر کرد.
پیرمرد نانوا، در میدان روستا ایستاد.
با صدایی لرزان، اما پر از خشم گفت:
- سال‌هاست لب‌ بربستیم، ترسیدیم، سکوت کردیم... اما حالا؟ شاهدخت ما، برای عشقش جنگید. نوبت ماست!
از همان شب، خبرها مثل طوفان در شهرها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
پنج روز بود. فقط پنج روز از آن شب لعنتی گذشته بود.
از لحظه‌ای که آخرین نگاه آرین را دزدیدند، از وقتی که صدای درهای بسته‌ی قصر مثل حکم اعدام در گوشش طنین انداخت.
یاسمین حالا در میان دیوارهای بلند و باشکوه قصر می‌چرخید. تاج‌های طلایی، لباس‌هایی از مخمل و ابریشم، عطرهای گران‌قیمت،
همه چیز در ظاهر زیبا بود... اما هیچ‌کدام طعم آرامش نداشت.
آرامش...
همان احساسی که فقط در صدای خنده‌ی آرین پیدا می‌کرد.
در دستان خاکی‌اش، در بوسه‌های شبانه‌اش، در نگاه بی‌پروایش وقتی به او می‌گفت:
"هیچ تاجی، نمی‌تونه اندازه‌ی قلبت زیبا باشه..."
اکنون شاهزاده لوسین، وارث قانونی تاج، قرار بود شوهرش باشد.
مردی با چشمانی سرد، صدایی بی‌احساس و رفتاری رسمی.
او نه عاشق بود، نه بی‌رحم... فقط مردی از تبار سلطنت، آماده‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
پنج سال گذشته بود...
نه مثل روزهای معمولی، نه مثل تقویمی که کسی بی‌خیال ورقش می‌زند.
هر روز، برای آرین، تکه‌ای از جانش را با خودش برده بود.
او از همه‌جا رفته بود؛ از کوه‌ها، بیابان‌ها، شهرهای پر سر و صدا تا کلبه‌های کوچک کنار دریاچه‌هایی که ماهی‌های ساکت در دلشان شنا می‌کردند.
اما هیچ‌جایی نبود که بتواند فراموشش کند.
هیچ‌جایی، هیچ لحظه‌ای، که قلبش یاسمین را صدا نکند.
گاهی، شب‌ها از خواب می‌پرید. با چشمانی خیس و دست‌هایی که به سمت آغوشی خیالی دراز شده بودند.
گاهی، روزها روی صخره‌ای می‌نشست و فقط به افق نگاه می‌کرد، انگار شاید از آن‌سوی دورها، دختری با موهای باز و دامن بلندش برایش دست تکان دهد.
اسمش را کسی نمی‌دانست.
او فقط "مردی با گذشته‌ای خاموش" بود.
لبخند می‌زد، کمک می‌کرد، سفر می‌کرد…...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
دروازه‌های قصر همان‌قدر سنگین بودند که خاطرات آرین بود.
دلش تند می‌زد، نه از ترس، از امید.
از خیال دیدن دختری که با هر قدمش به قصر، نزدیک‌تر به آغوشش می‌شد.
اما نگهبان‌ها راه را بستند.
سربازهایی که لباس سلطنتی بر تن داشتند، شمشیرشان برق می‌زد، ولی در نگاهشان هیچ نشانی از مهربانی نبود.
ـ اسم؟
ـ آرین.
ـ اجازه ورود نداری. برو.
ساده، بی‌رحمانه، مثل لگدی به دلی که تازه زنده شده بود.
اما آرین عقب نکشید.
ـ باید یکی رو ببینم. فقط... فقط یه لحظه. یاسمین... شاهدخت.
یکی از سربازها نیم‌نگاهی به دیگری انداخت. انگار حرف یاسمین هنوز هم تو قصر تابو بود.
ـ شاهدخت سال‌هاست که اینجا نیست. حالا برو قبل از اینکه مجبور شیم بیرونت کنیم.
آرین باور نمی‌کرد.
ـ یعنی چی نیست؟!
ـ گفتم برو.
و در لحظه‌ای که حرفی برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
باران نرم‌نرم روی سنگ‌فرش‌های پایتخت می‌بارید.
مردم از کنار آرینی خیس عبور می‌کردند، بی‌آنکه بدانند در دلش چه توفانی به‌پا شده.
در ذهنش فقط یک صدا می‌چرخید:
(پنج ساله که رفته دنبالت...)
خاطرات یکی‌یکی از ذهنش عبور می‌کردند:
خنده‌های پنهانی‌شان در کلبه، نگاه‌های دزدکی در شب‌های جنگلی، گریه‌های بی‌صدا پشت پنجره‌های قصر...
همه‌شان دوباره زنده شده بودند.
آرین آرام کوله‌پشتی‌اش را برداشت.
تو این پنج سال زندگی سختی رو تو تبعید گذرونده بود، اما حالا چیزی تو قلبش روشن شده بود؛
عشقی که خاموش نشده بود، فقط زیر خاکستر خفته بود.
با قدم‌هایی مصمم از دروازه‌های شهر خارج شد.
نقشه‌ای در کار نبود.
او فقط قلبش را دنبال می‌کرد.
از هر رهگذری که ممکن بود نشانی از دختری با موهای روشن، لبخندی دزدکی و چشم‌هایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
سه روزی بود که آرین در این روستا مستقر شده بود، هنوز نتواسته بود همه‌چیز را درک کند، اما به نوعی اینجا، در دل کوه‌ها، همه‌چیز آشنا بود. بوی گل‌های یاس، صدای پرندگان در آسمان، و سایه‌های آرامی که در دل شب بر روی کوچه‌ها کشیده می‌شد.
آن روز وقتی که در یکی از بازارچه‌های کوچک روستا قدم می‌زد، صدای خنده‌ای بلند شد. صدای زنی که به کسی می‌گفت:
ـ کمی صبر کن، گل‌ها رو خودم می‌چینم،دستاتونو کثیف نکنید مادام بلانش
- نه لازم نیست خودم میتونم ممنون
صدایی آشنا... انگار که با هر کلمه‌ای که می‌گفت، دل آرین تندتر می‌زد. او نتواست خود را کنترل کند و به سمت صدا برگشت.
در فاصله‌ای نه چندان دور، زنی را دید که لباس ساده‌ای به رنگ سبز یشمی بر تن داشت، در حالی که در دستش دسته‌ای از گل‌های یاس بود. موهای بلندش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
آرین در دل شب در کنار آتش نشسته بود. سکوتی سنگین، چنان که گویی کوه‌ها هم زبان به سکوت بسته‌اند. نگاهش به دمنوشی که در دست داشت خیره بود، قاشق چوبی آرام در فنجان می‌چرخید و بخار کمی از آن بیرون می‌زد، طعم گل‌های یاس در هوا پیچیده بود و خاطراتی دور و قدیمی را بیدار می‌کرد.
در این سه روز، نشانه‌ها کم‌کم شکل گرفته بودند. زمزمه‌هایی از گذشته، خاطراتی که دوباره در دلش روشن می‌شدند. می‌دانست که اینجا، در این روستا، چیزی وجود دارد که او را به گذشته برمی‌گرداند. این احساس مانند شعله‌ای بود که هر لحظه بیشتر در درونش می‌سوخت.
در روزهای گذشته، پیوسته نگاهش به همه چیز بود. از نگاه مردم گرفته تا رفتارشان. در این روستا، چیزی متفاوت بود. مردم به طور طبیعی به یکدیگر کمک می‌کردند، نه تنها در کارهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا