• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تماشای تو در رویا | اسرا سلطانی آذر کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vikand
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 1,237
  • کاربران تگ شده هیچ

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
**یاسمین**
درختان بلند و سایه‌بان‌های طبیعت، به طرز عجیبی مرا در آغوش می‌گرفتند. صدای باد میان برگ‌ها به گوش می‌رسید، گویی که طبیعت خودش از حضور من در اینجا آگاه بود. دستانم به آرامی به پشت سرم کشیده می‌شدند، انگار که بخواهم خودم را از یادها و خاطرات دور کنم. هر کدام از این خاطرات، همچون وزنه‌ای سنگین، مرا به گذشته می‌کشاندند. اما من نمی‌خواستم به گذشته نگاه کنم. گذشته‌ای که هنوز به اندازه یک زندگی دیگر در من نقش بسته بود.
این روستا، این مردم، این سکوت، همه چیز در اطرافم به شکلی متفاوت و جدید می‌آمد. انگار که خودم را در دنیایی جدید، ولی آشنا، پیدا کرده بودم. اینجا به طور عجیبی احساس خانه را داشتم. به خودم گفتم که شاید این همان جایی باشد که باید باشم. شاید در میان این مردم ساده و بی‌ریا،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
روز مثل همیشه آغاز شده بود؛ آرام و بی‌هیاهو. مهی سبک روی شاخه‌های درختان نشسته بود و آفتاب تلاش می‌کرد از لابه‌لای آن عبور کند. یاسمین با ردایی خاکستری‌رنگ از کلبه بیرون آمد، سبد گل‌های صبح را برداشت و زیر لب چیزی زمزمه کرد. پنج سال گذشته بود، اما هنوز صبح‌ها برایش آرامش‌بخش‌ترین لحظات روز بودند.
او حالا برای روستا مادر شده بود. پناه، تکیه‌گاه، راهنما... اما هیچ‌کس نمی‌دانست زنی که همه برایش احترام قائل بودند، همان شاهدختی‌ست که روزی از قصر فرار کرد تا عشق را گم نکند.
با هر قدم، یاد گذشته در ذهنش زنده می‌شد. هنوز هم شب‌ها گاهی با صدای او از خواب می‌پرید. گاهی فکر می‌کرد عشق، فقط یک رؤیا بوده. ولی رؤیاها گاهی از واقعیت سرسخت‌ترند...
ناگهان صدایی نرم، پشت سرش طنین انداخت:
- یاسمین؟
دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا