• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تماشای تو در رویا | اسرا سلطانی آذر کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vikand
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 1,237
  • کاربران تگ شده هیچ

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
یاسمین به سختی از نگاه آرین جدا شد. دلش پر از سوالات بی‌پاسخ بود، ذهنش مانند یک معما پیچیده و به هم ریخته بود. همه چیز در دنیای سلطنتی‌اش کاملاً روشن بود، اما قلبش دیگر نمی‌توانست در این دنیای سرد و بی‌روح زندگی کند. احساساتش به او می‌گفت که باید فرار کند، اما به نظر می‌رسید که هیچ راهی جز تسلیم وجود ندارد.
در همین لحظه، صدای آرام و ملایم مادری از پشت سر به گوشش رسید:
- یاسمین، چرا این‌جا ایستاده‌ای؟ پرنس لویی در انتظارتو است.
یاسمین با آهی عمیق به سمت مادرش برگشت. آن نگاه سرد و جدی او به شدت آزاردهنده بود. همیشه فکر می‌کرد که مادرش هیچ‌وقت درک نمی‌کند. در دنیای خانواده‌اش، هیچ چیزی جز قدرت و موقعیت اجتماعی اهمیت نداشت. احساسات، عشق، و روابط انسانی برایشان هیچ معنایی نداشت.
- مادرم، این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
یاسمین با گام‌های سنگین به سمت سالن بزرگ کاخ پیش رفت. قلبش با هر قدمی که برمی‌داشت، سنگین‌تر می‌شد. ذهنش همچنان درگیر سوالات بی‌پاسخ بود، و هر لحظه‌ای که به سمت پرنس لویی می‌رفت، بیشتر از قبل احساس می‌کرد که در حال قدم گذاشتن به دنیایی است که هیچ‌گاه نمی‌تواند متعلق به او باشد.
هنگامی که وارد سالن شد، نگاه‌ها به او دوخته شد. همه در سکوت به او نگاه می‌کردند، از جمله پدر و مادرش که از جای خود تکان نمی‌خوردند. پرنس لویی، با لباس‌های پرزرق و برق خود، در گوشه‌ای ایستاده بود و نگاهی آرام به او داشت. همه چیز در اطراف یاسمین به سرعت می‌چرخید، اما او مانند جزیره‌ای در میان دریای طوفانی ایستاده بود.
پرنس لویی به آرامی به سمت او آمد و لبخند سردی به او زد:
- آیا آماده‌ای که تصمیم بزرگ را بگیری،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
دیوارهای بلند و سنگی که تمام عمرش را در پشت آنها گذرانده بود، اکنون در دوردست قرار داشتند و هر قدمی که برمی‌داشتند، احساس آزادی بیشتری می‌کردند. هرچند که ترس از دست دادن همه چیز در دل یاسمین سنگینی می‌کرد، اما قلبش بیشتر از هر زمان دیگری سبک شده بود.
آن‌ها از درب پشتی کاخ گذشتند و به طرف جنگل تاریک پیش رفتند. شب سرد بود و باد تندی در بین درختان می‌پیچید، اما هیچ‌یک از این‌ها نتوانست جلوی تصمیم‌شان را بگیرد. یاسمین که در گذشته فقط از طریق رویاهایش به آزادی فکر کرده بود، حالا در دنیای واقعی قدم می‌زد و نمی‌دانست که این قدم ممکن است چه پیامدهایی داشته باشد.
- یاسمین، به من اعتماد کن.
صدای آرین از پشت سرش به گوش رسید. او با قدم‌های سریع در کنار یاسمین می‌دوید.
- هیچ‌چیزی نمی‌تواند ما را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
پای یاسمین و آرین در دل شب و در میان جنگل تاریک، به سرعت می‌دوید. برگ‌ها زیر پاهایشان خرد می‌شدند و صدای نفس‌های سنگین‌شان در دل سکوت شب گم می‌شد. درختان عظیم و پیچیده، به نظر می‌رسیدند که آن‌ها را در آغوش گرفته و از چشمان تعقیب‌کنندگان پنهان می‌کنند، اما یاسمین می‌دانست که این امنیت تنها موقتی است. هر لحظه‌ای که می‌گذشت، احتمال اینکه سربازها ردشان را پیدا کنند بیشتر می‌شد.
- ما باید به دشت برسیم، آنجا از دید پنهان خواهیم شد. آرین نفس‌زنان گفت و به سرعت در کنار یاسمین حرکت می‌کرد. دستش محکم در دستان یاسمین بود، گویی که هیچ چیزی نمی‌توانست آنها را از هم جدا کند:
- فقط کمی دیگر، یاسمین، فقط کمی دیگر.
یاسمین که از تلاش‌های شبانه و ترس‌های لحظه‌ای به تنگ آمده بود، نگاهش را به آسمان پر ستاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
یاسمین و آرین در دل تاریکی جنگل گم شده بودند. دو روز از فرارشان گذشته بود و هنوز هیچ نشانه‌ای از توقف سربازها پیدا نمی‌شد، اما آن‌ها هم نمی‌توانستند بگویند که دقیقا کجا هستند. جنگل، بی‌پایان و مرموز، به تله‌ای برای آن‌ها تبدیل شده بود. درختان بلند، پیچک‌های انبوه و سایه‌های سنگین زمین، به هم فشرده شده و آنها را از دنیای بیرون جدا کرده بودند.
- آرین، ما دو روزه داریم تو این جنگل می‌چرخیم.
یاسمین با صدای ضعیف و خسته گفت. پوست صورتش از سرمای شبانه و زخم‌های کوچک آسیب دیده بود و لباس‌هایش به شدت خیس شده بودند:
- این جنگل هیچ‌وقت تموم نمی‌شه.
آرین که قدم‌هایش به کندی برداشته می‌شد، لحظه‌ای به یاسمین نگاه کرد.
- این جنگل، انگار به ما می‌گه که در جایی دیگه باید باشیم. فقط کمی دیگه، یاسمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
یاسمین و آرین در دشت پهناور و سرسبز نشستند. احساس می‌کردند که در دل بهشت جا گرفته‌اند؛ جایی که هیچ تهدیدی، هیچ دشمنی و هیچ سلطه‌ای نمی‌تواند آن‌ها را دست‌نخورده بگذارد. دشت، همچون یک تابلو نقاشی زنده، از رنگ‌های شگفت‌انگیز و از نور و سایه‌های پر از راز ساخته شده بود. هر وزش نسیم، مثل موسیقی‌ای آرام و دلنشین به گوش می‌رسید. پرندگان در آسمان می‌رقصیدند و گل‌ها در دشت، به تکاپو افتاده بودند.
آرین در کنار یاسمین نشست و سرش را به عقب برد. آسمان با رنگ‌های طلایی و صورتی در حال تغییر بود، و خورشید کم‌کم در حال غروب کردن بود. او با صدای نرم و آرام به یاسمین گفت:
- به اینجا نگاه کن. انگار این مکان از دنیای دیگری است. از دنیای رویایی که همیشه در آن زندگی کرده‌ایم.
یاسمین چشمانش را بست و یک لحظه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
یاسمین و آرین، پس از شنیدن صدای قدم‌ها که همچنان نزدیک‌تر می‌شدند، ناگهان متوجه کلبه‌ای کوچک در میان دشت شدند. کلبه‌ای چوبی، که هیچ وقت در خواب‌ها و رؤیاهایشان وجود نداشت. بر خلاف تمام جزئیات زیبای دشت و گل‌های رنگارنگ، این کلبه احساس غریبی داشت؛ جایی که هیچ چیزی شبیه به آنچه در ذهنشان بود، به چشم نمی‌خورد.
یاسمین با گام‌هایی تردیدآمیز به سوی درختی که کنار کلبه قرار داشت، نزدیک شد. درختانی که اطراف آن قرار داشتند، بسیار متفاوت از درختان دیگر دشت بودند. برگ‌هایشان خشک و قهوه‌ای، و شاخه‌ها مانند دستانی دراز و خمیده به نظر می‌رسیدند. آن‌ها به هم نگاه کردند، و رین اولین قدم را به سوی کلبه برداشت.
- این کلبه... هیچ وقت توی خواب‌هامون نبود.
یاسمین با صدای لرزان گفت، انگار که ترس در دلش موج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
باد سرد شبانه در میان شاخه‌های خشکیده‌ی درختان زوزه می‌کشید و یاسمین و آرین، درحالی‌که دل‌شان از ترس می‌تپید، به سرعت از کلبه دور می‌شدند. هنوز چند قدمی برنداشته بودند که ناگهان صدای نرمی از پشت سرشان بلند شد:
«کجا اینقدر عجله دارین؟»
هر دو مثل برق گرفته‌ها ایستادند. یاسمین به آرامی برگشت و با چشمانی پر از وحشت به پسری خیره شد که با لبخندی مرموز در نور ماه ایستاده بود. موهایش سیاه و ژولیده، لباس‌هایش چرکین اما چشمانش... چشمانی به رنگ آبی تیره که با نوری عجیب در تاریکی می‌درخشیدند.
پسر با قدم‌هایی آرام به آن‌ها نزدیک شد. چهره‌ی جوانش نشانی از خشونت نداشت، بلکه بیشتر چیزی کودکانه و در عین حال شیطنت‌آمیز در خود داشت.
«ترسیدین؟» صدایش ملایم و بازیگوش بود.
- اینجا خونه‌ی منه. ولی نترسید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
هوای داخل کلبه بوی چوب‌های خیس خورده و خاک نم‌زده داشت. نور لرزان آتش کوچکی که لئون روشن کرده بود، سایه‌هایی مبهم روی دیوارهای ترک خورده می‌کشید.
یاسمین خسته و بی‌جان، گوشه‌ی کلبه روی زمین نشست. دستانش از سرما یخ زده بود و تنش از خستگی می‌لرزید. آرین بی‌درنگ کنار او جا گرفت. سکوت بینشان سنگین بود؛ اما دست‌هایشان، بی‌کلام، گرمای امید را به یکدیگر منتقل می‌کردند.
لئون با لبخندی آرام، رو به روی آن‌ها ایستاد. بی‌هیچ سؤال یا قضاوتی. انگار که وجودشان را پذیرفته باشد؛ همان‌طور که بودند، زخمی و خسته.
او زیر لب گفت:
- اینجا همیشه درهاش به روی خسته‌ها بازه... حتی اگه خودشون ندونن دنبال چی اومدن.
آرین نگاهی کوتاه به یاسمین انداخت؛ انگار که می‌خواست از او بپرسد، «اعتماد کنیم؟»
اما یاسمین، تنها با یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

vikand

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
111
پسندها
504
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
شب، سنگین و نمور روی زمین افتاده بود. باد سردی، بوی خاک نم‌خورده و برگ‌های پوسیده را به داخل کلبه می‌آورد. آتش کوچکی که لئون روشن کرده بود، حالا بیشتر از اینکه گرما بدهد، سایه‌های وهم‌آلود روی دیوارهای کهنه‌ی چوبی می‌کشید.
یاسمین در آغوش آرین خوابیده بود. هر بار که صدای خش‌خش شاخه‌ای می‌آمد، تنش می‌لرزید؛ اما باز خودش را محکم‌تر به سینه‌ی او می‌چسباند، انگار که در این آغوش، می‌توانست همه‌ی ترس‌های دنیا را فراموش کند.
آرین سرش را خم کرد و گونه‌ی یاسمین را بوسید. زمزمه کرد:
- تا وقتی من کنارتم، هیچ ترسی بهت نزدیک نمیشه... قول میدم.
یاسمین، در دل تاریک شب، به صدای آرام و مطمئنش گوش داد و آرام‌تر نفس کشید.
اما درست همان لحظه، صدایی عجیب، چیزی شبیه خش‌خش قدم‌های سریع، از بیرون کلبه بلند شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vikand

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا