- تاریخ ثبتنام
- 25/4/25
- ارسالیها
- 111
- پسندها
- 504
- امتیازها
- 2,753
- مدالها
- 5
سطح
5
- نویسنده موضوع
- #11
یاسمین به سختی از نگاه آرین جدا شد. دلش پر از سوالات بیپاسخ بود، ذهنش مانند یک معما پیچیده و به هم ریخته بود. همه چیز در دنیای سلطنتیاش کاملاً روشن بود، اما قلبش دیگر نمیتوانست در این دنیای سرد و بیروح زندگی کند. احساساتش به او میگفت که باید فرار کند، اما به نظر میرسید که هیچ راهی جز تسلیم وجود ندارد.
در همین لحظه، صدای آرام و ملایم مادری از پشت سر به گوشش رسید:
- یاسمین، چرا اینجا ایستادهای؟ پرنس لویی در انتظارتو است.
یاسمین با آهی عمیق به سمت مادرش برگشت. آن نگاه سرد و جدی او به شدت آزاردهنده بود. همیشه فکر میکرد که مادرش هیچوقت درک نمیکند. در دنیای خانوادهاش، هیچ چیزی جز قدرت و موقعیت اجتماعی اهمیت نداشت. احساسات، عشق، و روابط انسانی برایشان هیچ معنایی نداشت.
- مادرم، این...
در همین لحظه، صدای آرام و ملایم مادری از پشت سر به گوشش رسید:
- یاسمین، چرا اینجا ایستادهای؟ پرنس لویی در انتظارتو است.
یاسمین با آهی عمیق به سمت مادرش برگشت. آن نگاه سرد و جدی او به شدت آزاردهنده بود. همیشه فکر میکرد که مادرش هیچوقت درک نمیکند. در دنیای خانوادهاش، هیچ چیزی جز قدرت و موقعیت اجتماعی اهمیت نداشت. احساسات، عشق، و روابط انسانی برایشان هیچ معنایی نداشت.
- مادرم، این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر