• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وارث هیچکس | mafia کاربر انجمن یک رمان

mafiia

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
64
امتیازها
123
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
وارث هیچکس
نام نویسنده:
اسرا سلطانی‌آذر
ژانر رمان:
#عملی تخیلی#فانتزی#عاشقانه#معمایی
کدناظر: 5955
ناظر: Raha~ Raha~

هیچ‌کس از تاریکی نمی‌گذرد… مگر آن‌که خودش تاریکی باشد.
جولیت، دختری با موهایی چون نقره و چشمانی که شب را به زانو درمی‌آورند، وارد مدرسه‌ای می‌شود که قانونش ترس است و زبانش قدرت.
همه از او فرار می‌کنند، پچ‌پچ می‌کنند، لعنتش می‌کنند… همه، جز یک خون‌آشام مغرور که خطر را طعمه می‌داند. اما جولیت برای دیده شدن نیامده. او آمده تا وارثی را پس بگیرد که قرن‌ها از آنش بوده.قدرتش بیدار شده، حلقه‌های تاریکی‌اش پیداست، و محافظی که فقط سایه‌ها او را می‌شناسند، همواره همراه اوست. در دنیایی که قدرت همه‌چیز است، گاهی تنها راه زنده ماندن… له کردن است و جولیت؟ او قرار است چیزی فراتر از زنده موندن را انتخاب کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Abra_.

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
17/2/24
ارسالی‌ها
92
پسندها
1,457
امتیازها
9,613
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
8
 
  • مدیر
  • #2
IMG_20250501_184704_079.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] salaman

mafiia

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
64
امتیازها
123
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
باد سرد لابه‌لای موهای نقره‌ای‌ام زوزه می‌کشید. آسمان، خاکستریِ تیره‌ای بود که انگار سال‌ها هیچ نوری به آن نتابیده بود. مه، آرام و سنگین روی زمین خزیده بود و همه‌چیز را بلعیده بود جز من و آن دروازه‌ی لعنتیِ آهنی.

چکمه‌هایم روی سنگ‌فرش‌های خیس و ترک‌خورده صدا می‌دادند؛ صدایی بلندتر از نفس کشیدن این جهان خاموش.
همه‌چیز بیش از حد بی‌روح بود، انگار مرده‌ها سال‌هاست از اینجا عبور نمی‌کنند.

اینجا مدرسه‌ای بود که درباره‌اش هزاران شایعه شنیده بودم. مدرسه‌ای برای «آن‌ها»… برای ماورایی‌ها. برای موجوداتی که مردم، قصه‌شان را فقط در شب‌های طوفانی تعریف می‌کردند.
و من؟ من هیچ‌وقت قصه‌ی کسی نبودم.
چون من... از قصه بیرون افتاده بودم.

دروازه‌ی بزرگ با فریادی آهسته باز شد، انگار خودش هم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mafiia

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
64
امتیازها
123
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
روز اول، همه‌چیز با اون نگاه‌های کنجکاو شروع شد.
بعد از کلاس انرژی، وقتی برگشتم به اتاقم، هنوز نمی‌دونستم باید چه طور با اینجا کنار بیام.
دور و برم پر از افرادی بود که با نگاه‌هاشون دلم رو می‌لرزوندن. ولی یه چیزی بود که از اول همیشه برام واضح بود:
این‌جا مثل دنیای بیرون نیست. اینجا، همگی یه چیزی رو کم داشتند.
و من؟ من دیگه هیچ‌چیز کم نداشتم.
در اتاق رو که باز کردم، با دختری که مشغول مرتب کردن وسایلش بود روبرو شدم. یه دختر خوش‌لباس و با موهای بلندِ طلایی که کم‌کم جلوی آینه‌ای که پشت میز بود، خودش رو می‌آراست.
اصلاً شبیه من نبود. نه قیافه، نه روحیه.
دستای ظریفش رو با دقت روی تخت تکون می‌داد. انگار همه چیز رو در آرامش به هم می‌چید.

- سلام! تو هم اتاقی منی؟
با لبخند سرش رو بالا آورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mafiia

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
64
امتیازها
123
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
صبح زود از خواب بلند شدم و خودم رو آماده کردم برای تمرین
کار هر روزم بود چون باید تمرین میکردم روی کنترل خودم.
توی کمد کنار تخت، لباس‌های ورزشی رو برداشتم. ایزابلا هنوز خواب بود، همونطور که همیشه خواب می‌موند. وقتی در رو باز کردم و آماده شدم، سراغ سالن تمرین رفتم. هوا توی راهرو سرد بود و صدای قدم‌ها توی سکوت پیچید. می‌دونستم باید تمرکز کنم. جنگ همیشه یه قدم به من نزدیک‌تر می‌شد.
داخل سالن، مربی ایزنر منتظرم بود. یه مرد قد بلند و جدی که انگار هیچ‌وقت لبخند نزده بود:
«اومدی که تمرین کنی؟»
پشت چشم‌هاش، یه دنیای دیگه بود، مثل همون دنیایی که من توش زندانی بودم. یه دنیای بی‌رحم، تاریک و پر از دروغ:
- بله، باید تمرین کنم.
هیچ چیزی توی صدام نبود که نشون بده از این کار لذت می‌برم. بیشتر مثل یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mafiia

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
64
امتیازها
123
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
دستام هنوز می‌لرزیدن، ولی نمی‌دونم از فشار تمرین بود یا اون چیزی که توی وجودم قل‌قل می‌زد. همون چیزی که هر روز بیشتر خودش رو نشون می‌داد. قدرت؟ خشم؟ یا یه سایه که از خودم جدا نمی‌شد؟
زیر دوش وایستاده بودم. آب سرد خورد به صورتم، ولی هیچ چیزی توی ذهنم سرد نمی‌شد. فقط داشتم به صحنه‌ی تمرین فکر می‌کردم. به ضربه‌هام. به چشمای ایزنر که همیشه بی‌رحم نگام می‌کردن.
نه... بیشتر از اون، به خودم فکر می‌کردم. به اینکه دارم تبدیل به چی می‌شم.
دوش رو بستم. بخار روی آینه نشست و برای لحظه‌ای تصویرم محو شد. یه تصویری که خودم هم گاهی نمی‌تونستم بشناسمش.
با حوله موهامو خشک کردم، رگه‌های نقره‌ای لابه‌لای تارهای نم‌دار مثل برق می‌درخشیدن. هنوزم نمی‌دونستم چرا اینقدر عجیبم. ولی خب، عجیب بودن بخشی از من شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mafiia

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
64
امتیازها
123
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
صبح با صدای جیغ ایزابلا بیدار شدم. پتو رو از سرم کشیدم کنار، موهام پریشون، چشمام نیمه‌باز.
- جولیت! بلند شو! کارآموزای جدید رسیدن!
- خب؟ با ما چیکار دارن؟
- یکی‌شونو فرستادن پیش ما
- ما که تکمیلیم
- آره ولی خوابگاه پسرا جا کم آوردن یه چندتا کارآموزا قبلی رو فرستادن اینجا
با اخم نشستم. هنوز دلم از خواب جدا نشده بود که در با صدای محکمی باز شد.
صدای پا، محکم، آروم، مطمئن. مثل صدای افتادن قطره‌ی خونی روی زمین سرد.
سرمو بلند کردم. اولین چیزی که دیدم، یه جفت چشم سیاه بود. نه تیره. سیاه. عمیق.
یه پسر با موهای سرمه‌ای، پوست روشن و یه نگاه لعنتی که انگار با همه دنیا مشکل داره، جلوی در وایستاده بود:
- تو همونی هستی که همه ازش حرف می‌زنن؟ وارث؟
گفتم
-سلام؟
اما نه با لحن گرم. بیشتر شبیه "چه غلطی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mafiia

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
64
امتیازها
123
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
صدای سوت بلند استاد فینا، همه‌مون رو به صف کشوند. فضای سالن تمرین، بوی عرق، خاک و خون خشک‌شده می‌داد. همون‌طور که شونه‌هامو می‌چرخوندم و بندای دستکش‌مو محکم می‌کردم، دن کنارم ایستاد.
- حواست باشه، کوچولو. من توی تمرینا رحم ندارم.
- خوبه. منم از رحم متنفرم.
استاد نگاه‌مون کرد.
- جولیت. دن. شما دو تا با هم.
ایزابلا زیر لب گفت:
-خدایا خودت رحم کن.
وسط زمین وایستادیم. اون لبخند کجی که دن همیشه گوشه‌ی لبش داشت، بیشتر از شمشیر واقعی می‌ترسوند.
- می‌خوای تسلیم شی قبل اینکه شروع شه؟
- نه عزیزم، فقط دارم فکر می‌کنم کدوم استخونتو اول بشکنم.
سوت زده شد. و من حمله کردم.
حرکاتم سریع بودن، انگار هوا رو پاره می‌کردم. اون اما، به طرز عجیبی آروم جاخالی می‌داد. یه بار مشت من از کنار صورتش رد شد، انقدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mafiia

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
64
امتیازها
123
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
سالن اصلی صبح‌ها همیشه شلوغ‌تر از بقیه‌ی زمان‌ها بود، ولی امروز یه چیزی فرق داشت. سکوت سنگینی توی فضا پخش شده بود. همه ساکت بودن، حتی دن – یا بهتر بگم، دن‌ – که همیشه یه تیکه‌ی نیش‌دار برای همه آماده داشت.
یه مرد میان‌سال با موهای خاکستری و چشمای سبز-خزه‌ای وارد سالن شد. لباسش ساده بود، ولی حس می‌کردی از جنس طبیعته؛ مثل یه کوه زنده.
- من استاد والتر راین‌هارت هستم. و قراره امروز شما رو به اولین پیوند واقعی‌تون با طبیعت برسونم.
زمزمه‌ای بین بچه‌ها پیچید.
- امروز، قراره هر کدوم‌تون با یه نفر همراه بشین. و برید تو دل جنگل. فقط با بدنتون، حواستون... و حیات.
نگاهش روی من و دن‌ افتاد.
- جولیت وایسن‌برگ. دن‌ریک کلاین. شما دو نفر با هم.
پوف کردم.
- جدی؟ دوباره این؟
دان‌ریک لبخند زد.
- فکر کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mafiia

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/4/25
ارسالی‌ها
60
پسندها
64
امتیازها
123
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
جنگل داشت کم‌کم خفه‌تر می‌شد. خورشید از لابه‌لای برگ‌ها می‌تابید، ولی دیگه مثل اولش گرم نبود. من و دان‌ریک کنار اون درخت عجیب ایستاده بودیم. هنوز نمی‌دونستم چی باعث شد دوباره برم سمتش، ولی یه صدای نامرئی توی سرم زمزمه می‌کرد. صدایی بی‌کلام... انگار طبیعت نفس می‌کشید، ولی فقط برای من.
-جولیت، نرو جلوتر. گفتی حس بدی داشتی.
سرمو چرخوندم سمتش. اخمام تو هم بودن، ولی چیزی نگفتم. یه جور نیاز غیرقابل‌توضیح بهم فشار می‌آورد. انگار... باید دستمو دوباره روش می‌ذاشتم.
رفتم جلو. آهسته. دستم بالا رفت و با احتیاط تنه‌ی درخت رو لمس کردم. این بار، یه حس عجیبی از نوک انگشت‌هام دوید بالا... نه درد، نه سوزش. یه چیزی بین شوک و بیداری. مثل وقتی از خوابی عمیق یهو بیدار می‌شی. دستم عقب رفت، ولی دیگه دیر شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا