• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آلکتو | هستی برخورداری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _Hasti_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 398
  • کاربران تگ شده هیچ

_Hasti_

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
102
پسندها
292
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آلکتو
نام نویسنده:
هستی برخورداری
ژانر رمان:
#عاشقانه #مافیایی
ناظر: Taraneh.j Taraneh.j
کد: 5866

خلاصه: وهم و خیال عشقی که جای خالی‌اش سال‌ها در قلبش بیداد می‌کرد باعث شده بود چشم و گوش بسته جای خالی را به مردی که تنها نامش را می‌دانست پیش کش کند؛ مردی که او را آلکتو می‌خواندند و او غاقل از همه چیز درهای قلبش را به رویش باز کرده بود.این شروع زندگی جدید دختری شد که طعم محبت الکتو را چشیده بود
 
آخرین ویرایش
امضا : _Hasti_

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
863
پسندها
5,811
امتیازها
22,273
مدال‌ها
20
سن
24
سطح
14
 
  • مدیر
  • #2
IMG_20250523_191343_542.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

_Hasti_

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
102
پسندها
292
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
دسته‌ی موهای بلندش را پشت گوش زد دستانش را در هم گره زد و روی میز قهوه ای رنگ که بوی نم چوب تازه‌اش نشان می‌داد که تنها چند دقیقه‌ای از تمیز شدنش می گذرد گذاشت ...آدم خجالتی و کم حرفی بود پر حرفی هایش تنها کنار دوستانش بود .
- خب...با اینکه من قبلا جوابتون و دادم بازهم خواستید که منو ببینید!
مرد در سکوت خیره نگاهش می کرد ...سرش را بلند کرد و نگاهش در نگاه او طلاقی شد ...سریع چشمانش را به سوی دیگری چرخاند و به دیوای های پر از گل و گیاه نگاه کرد ...
- خواستم خودم حرفم‌ و بهت بزنم .
دوباره نگاهش به همان چشمان سیاه سرد دوخته شد.
- گوشم با شماست بفرمایید.
نگاهش روی موهای لخت و مشکی دخترک نشست.
- اصالتاً ایرانی هستی ؟
سر به زیر جوابش را داد.
- یجورایی...بله.
- چرا جوابت منفی بود؟
نگاهش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _Hasti_

_Hasti_

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
102
پسندها
292
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
خجالت زده لب زد:
- چی میگه؟
نیشخند ساواش از نگاهش دور نماند.
- میگه خیلی وقته جوابت مثبته!
دست خودش نبود که آرام خندید.
- اما تفاوت سنیمون خیلی زیاده.
- تو همین ماه پیش نوزده سالت شد خانم کوچولو.
- و توهم چند ماه دیگه سی و چهار سالت تموم میشه.
ساواش ابرو بالا انداخت و به صندلی تکیه زد.
- پس خیلی هم صاف و ساده نیستی .
- به هرحال باید می‌دونستم چه کسی بهم درخواست داده‌.
ساواش سرتکان داد ...موبایلش را به سمت ایپک هل داد.
- شمارت و بنویس.
دستور می‌داد حرف‌هایش لحن مهربانانه یا حتی دوستانه نداشت ...گویا با زیر دستش صحبت می کرد.
شماره اش را نوشت و خودش را E سیو کرد و موبایل را بلند کرد و به سمتش گرفت.
- پس E؟
- درستش کنید بعد..
****
- راست میگه دیگه تو به سن قانونی رسیدی .
موهایش را با دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _Hasti_

_Hasti_

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
102
پسندها
292
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
**
نیشخندی روی لب هایش نقش بست تمام چشمان حاضر در جمع برای واکنشش چشم به انتظار بودند ...بازی امشب طعم مرگ را می‌داد یا جهنم؟ انشالله که مرگ باشد. سرش را بالا گرفت و دکمه را فشرد دکمه با صدای تقی داخل رفت و چوب دستی‌اش بیرون آمد. سرش را خم کرد و نگاهی به چوب انداخت همانطور که خم شده بود سر بلند کرد و به حضار نگاهی انداخت نفس در سینه‌ی همه حبس شده بود گویا عزرائیل مقابلشان بود. چوب را بیرون کشید اما بالا نیورد..
- برای اینکه ثابت کنید خ**یا*نت کار نیستید باید بازی رو تا آخر انجام بدید در غیر این صورت هردوتون کشته می شید.
رنگ از رخ همه پرید ....قانون بود، قانونِ بازی مرگ. چوب را بالا گرفت چوب ابریشم ...دسته‌ی چوب با گل پوشیده شده بود و دستان زبر و سخت مرد را نوازش می کرد. چوب را روی میز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _Hasti_
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

_Hasti_

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
102
پسندها
292
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
بیست دقیقه بازی به اتمام رسیده بود و حالا نگاهش به مرد جو گندمی افتاده روی زمین بود سکوت همه جا را فراگرفته بود .
قدمی جلوگذاشت و روبه روی مردی که از ترس رنگ باخته بود ایستاد..
-چه گناهکار و چه مظلوم زنده‌ای .
مرد روی زمین افتاد و به پایش چنگ انداخت...
-التماستون می‌کنم قربان .
پایش را کنار کشید و اشار‌ه‌ای به چارلز کرد.
-چشم قربان.
چارلز مرد را روی زمین کشید و بیرون انداخت..
جمع شروع به خندیدن کرد و مردی با فریاد دسته‌ی پول را روی میز کوبید و گفت:
-لعنتی...باختم.
نیشخندی زد و ارام به لیندا اشاره کرد تا مراقبشان باشد‌.
دکمه آسانسور را فشرد و داخل شد ...از زیرزمین که بیرون زد نگاهش روی درب باز آشپزخانه افتاد و با به یاد اوردن ایپک قدمی جلو گذاشت...آشپزخانه شلوغ بود و هر آشپز مشغول کاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _Hasti_
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Dina.H.89

_Hasti_

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
102
پسندها
292
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
روبه روی آینه ایستاده بود و به چهره منعکس شده‌ی خودش در آینه نگاه می کرد...قیافه معمولی داشت تنها نکته مثبت و گیرای صورتش چشم وابرویش بود اصلا برای همین بود که دوستانش دختر ایرانی صدایش می‌زدند.‌البته چشم و ابروی مشکی و پوست سفیدش بیشتر هدیه‌ی مادرش بود تا مردی که نام پدر را برایش یدک می کشید ..موهای فرش مثل همیشه باز دورش ریخته بود..به جرعت می توانست بگوید نسبت به دخترانی که همراه ساواش دیده بود از همه زشت تر بود.
-توهنوز آماده نشدی ربع ساعت دیگه میاد.
به سمت زینب برگشت ...
-برای چی آدمی مثل ساواش با اون پول و قدرت و قیافه باید از من...آشپز هتلش خوشش بیاد؟
زینب لبخندی زد و جلویش ایستاد .
-چون تو ایپکی..
به شانه‌اش زد و باصدای تقریبا بلندی گفت:
-خودت و دست کم بگیری با مشت می‌زنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _Hasti_
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Dina.H.89

_Hasti_

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
102
پسندها
292
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
لرزی به تنش نشست خواب بود یا واقعیت.
-خب..!
نگاهش از دستانشان که قفل یکدیگر شده بودند گرفت و گفت:
-شما از خودتون بگید من که می‌شناسید.
ساواش تک خندی زد و به ایپک نگاه کرد...این دختر برای ادامه ی زندگیش مناسب بود؟اصلا او که علاقه ای به ازدواج نداشت چرا به این دختر گیر کرده است.
-ساواش استیونز.
ایپک با صدای بلندی خندید که باعث شد چال گونه‌اش توجه ساواش را جلب کند.
-نگفتم اسم و فامیلتو بگو گفتم از خودت بگو.
-ساواش استیونز بودن برات کافی نیست؟
اخم هایش درهم رفت...
-یعنی چی؟
ساواش متوجه شد که منظورش را اشتباه متوجه شد...البته اشتباهم متوجه نشد تنها می‌خواست ایپک هرگز فراموش نکنه مقابل چه کسی است.
-اهل تعریف از خودم نیستم...خودت به مرور با من آشنا می‌شی.
دستش را از دست مرد بیرون کشید...تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _Hasti_
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Dina.H.89

_Hasti_

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
102
پسندها
292
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
تکه‌ای از ماهی را در دهانش گذاشت باورش نمی شد رابطه‌اش با اولین بحث شروع شده بود.
-بیشتر از هفت ماه برای من کار می‌کنی ایپک...می دونی هتل دارم خواهر دارم دوتا برادر دارم همه رو دیدی ..چیزی نگفتم که ناراحت بشی..اینطور نیست؟
لب پایینش را به دهان کشید و نگاهش را به چشمان ساواش دوخت..غرور چشمانش لرز به جان ایپک می انداخت.چطور انقدر به خودش اعتماد داشت.
-همینطوره.
زبانش بی اراده چرخیده بود ابهت این مرد از خود بی خودش می کرد..‌
-تنها زندگی می‌کنی؟
خودش هم دلیل سوالاتی که می پرسید را نمی دانست او که حتی از بیمارستانی که ایپک در آن به دنیا آمده بود خبر داشت .
-نه...با زینب ..یعنی دخترخالم زندگی می‌کنم اون اینجا توی یه شرکت کار می‌کنه.
چنگال را گوشه‌ی بشقاب گذاشت و از لیوان آبش نوشید ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _Hasti_

_Hasti_

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
102
پسندها
292
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
تک خنده‌ای کرد وبه ساواش خیره شده چطور در این دو سه روز این مرد این همه در دلش جا باز کرده بود؟
در دلش پرسید:در دو سه روز یا هفت ماه؟
نفس عمیقی کشید و نگاه از ساواش گرفت..از رفتار خودش خجالت زده بود شبیه به مردان هیز به ساواش خیره شده بود.
بالبخندی خجالت زده دستش را روی چشمانش گذاشت و درجواب نگاه خندان ساواش آرام خندید و لب زد:
-معذرت می‌خوام یه لحظه حواسم پرت شد.
چشمان ساواش می‌خندید اما لب هایش نه این مرد زیادی خود دار بود...برعکس او..
شاید در ابتدا ساکت خجالتی و سر به زیر به نظر می رسید اما کافی بود باکسی صمیمی شود تا روی جدیدش را به او نشان دهد.
باقی شام را با حرف‌های عادی سپری کردند بیشتر ایپک صحبت می کرد و ساواش گوش می‌داد...ساواش کسی که از پر حرفی متنفر بود سراپا گوش به این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _Hasti_

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا