• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رنگی که فقط تو می‌فهمی | آیدا اقبال کاربر انجمن یک‌رمان

Aydaeghball

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/8/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
19
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
پسرها بعد از چند دقیقه سوار ماشین شدن و از ما دور شدن. سلین سوار ماشین شد و گفت:
- چی‌گفت مگه اینجوری داشتید هم رو می‌خوردین؟
روبه‌ش نشستم و گفتم:
- به من میگه خودت رو مطرح می‌کنی! خوبه اون نیمای خیر ندیده باعث شد من اونجوری بی‌افتم رو این سگ.
- باشه دیگه ولش کن تموم شد!
به سمت خونه حرکت کردیم ساعت یازده و نیم بود. سلین اول من رو رسوند. هرچی بهش گفتم بیاد بالا و شب رو بمونه قبول نکرد. در اخر بغلش کردم و بابت شام امشب ازش تشکر کردم.
سرم از دست اون پسره الدنگ درد گرفته بود. کلید انداختم و در رو باز کردم و رفتم بالا. در ورودی رو باز کردم. خونه تو سکوت بود و فقط برق اشپزخونه روشن بود. مامان هم که انگار انقدر منتظر من مونده بود، روی مبل خوابش برده بود. گونه‌اش رو بوسیدم که از خواب پرید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Aydaeghball

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/8/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
19
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
نه امکان نداره مامان قبول کنه؛ ولی اخه گفتنش هم ضرر نداره! اگر مامان قبول‌کنه طبقه دوم رو بفروشیم یا حتی اجاره بدیم عالی میشه. باید با سلین مشورت می‌کردم!
حدود یک ساعتی گذشته بود و کم و بیش مشتری تو گالری می‌اومد؛ ولی اکثرا دختر، پسرهای دانشجو بودن. یاد اکیپمون افتادم، ماهم همینجوری یا تو کافه‌ها بودیم، یا تو کتابخونه‌ها و یا تو گالری‌ها. حس خوبی می‌گرفتم وقتی می‌دیدم هنوز یکسری از مردم به هنر علاقه‌ دارن و این کار رو وقت تلف کردن نمی‌دونستن!
مامان همیشه دوست داشت من پزشکی یا دندون پزشکیی چیزی بخونم؛ اما وقتی دید مرغ من یک پا داره و میگم فقط و فقط هنر دیگه چیزی نگفت و حمایت‌ام هم کرد. بماند که عمه‌ و دایی‌ام چقدر از این حمایتگری مامانم حرص خوردن! فقط هم می‌گفتن از هنر نه اب درمیاد نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Aydaeghball

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/8/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
19
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
انقدر تو فکر رفته بودم که از گالری غافل شده بودم. چشم چرخودم و نگاه‌ام روی مردی با موهای جوگندمی کوتاه که پشتش به من بود ثابت موند. این مرد حدود نیم ساعت که به پرتره‌ای که از نیم‌رخ چهره مامان کشیده بودم خیره بود.
شاید خوشش اومده؟ اما من این رو نمی‌فروشم! رفتم جلو تا شاید بتونم کمکش کنم.گفتم:
- سلام جناب. کمک می‌خواید؟
برگشت. نگاه سریعی به سر تا پاهاش انداختم. بهش حدود ۴۵ سال می‌خورد. عینک گرد، و سیبیل که چهره‌اش رو بامزه‌ کرده بود. کت قهوه‌ای‌ رنگی پوشیده بود، با پیراهن کرمی و شلوار مشکی و کفش‌های قهوه‌ای. دستش‌هم کیف سامسونت قهوه‌ای داشت. چند لحظه به من خیره موند. یک لحظه تعجب کردم. این چرا اینجوریه؟
بدون اینکه جواب سلام و یا سوالم رو بده گفت:
- تو باید الینا باشی درسته؟
دیگه داشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Aydaeghball

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/8/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
19
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
نفس عمیقی کشید. خواستم بگم خب چرا این‌ها رو الان به من میگی؟ خواستم فکرم رو به زبون بیارم که گفت؛
- لطفا بذار حرف‌هام تموم بشه!
چیزی نگفتم. برای خودش یک لیوان اب ریخت و سرکشید. ادامه داد:
- با اذر اینجا رو راه انداختیم. سفارش می‌گرفتیم و کارمون دیگه راه افتاده بود…حتی یک روز یادمه تو هم با ما اینجا بودی. مداد رنگی‌هات رو اورده بودی و یک گوشه نقاشی می‌کشیدی. حدود یکسال گذشت من روز به روز بیشتر عاشق مادرت می‌شدم؛ اما هیچ‌وقت نفهمیدم تو دل اون چی می‌گذره تا اینکه یک روز و اومد و گفت:
- دیگه از این کار خسته شدم و نمی‌خوام کار کنم.
وقتی ازش دلیل خواستم، چیزی نگفت. بلاخره من هم دلم رو زدم به دریا و به عشقش اعتراف کردم. فقط گفت:
- من هنوز هم مهرداد رو‌ دوست دارم. الان هم فقط به فکر رفاه دخترم‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Aydaeghball

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/8/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
19
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
چشم‌هام هنوز بسته بود. صدای قطره‌های بارون روی شیشه، مثل ضربه‌های آروم قلبم، منو برد به همون روز بارونی. اون روزی که هوا بوی خاک خیس می‌داد، بوی خاطره، بوی رنگ‌های خشک‌ شده روی دیوارهای گالری… صدای برخورد قطره‌ها با شیشه، مثل نغمه‌ای قدیمی، داشت منو می‌برد عقب، به روزهایی که هنوز همه‌چیز ساده‌تر بود. روزهایی که دل‌خوشی‌ها توی یک لیوان چای داغ خلاصه می‌شد، توی یک لبخند بی‌دلیل، توی یک نقاشی نصفه‌کاره روی گوشه‌ی دیوار.
دلم می‌خواست دوباره اون دفتر نقاشی رو داشته باشم. همون جلد مقوایی که گوشه‌اش تا خورده بود، همون مداد رنگی‌هایی که تهشون رو جویده بودم، مثل اینکه با هر جویدن، یه تکه از اضطراب‌هامو می‌بلعیدم. همون لحظه‌هایی که مامان با دست‌های رنگی‌اش لبخند می‌زد، لبخندی که انگار از دل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Aydaeghball

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/8/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
19
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
چند روزی بود که ذهنم مثل بوم نیمه‌کاره‌ام، پر از خط‌های ناتمام و رنگ‌های سرد بود. هر بار که از پله‌های گالری بالا می‌رفتم و به طبقه‌ی دوم نگاه می‌کردم، یک حس سنگین می‌نشست روی شونه‌هام. اون فضا خالی بود، ساکت بود؛ ولی می‌تونست پر بشه از صدا، از حرکت، از زندگی.
یک گروه هنری تماس گرفته بودن، دنبال یک فضای کاری بودن. طبقه‌ی دوم گالری براشون مناسب بود؛ ولی مامان هنوز نمی‌دونست. نمی‌دونستم چطور باید بهش بگم. نمی‌دونستم واکنشش چی می‌تونه باشه.
از طرفی موضوع فرهاد…فرهاد که بعد از سال‌ها برگشته بود.
تو این چندروز فکرهام رو کرده بودم. مامان حق زندگی داشت! کافی بود هرچی عمرش رو صرف من کرده بود!
باید باهاش صحبت کنم.
صدای زنگ در گالری بلند شد. از جا پریدم. رفتم سمت در. دستم روی دستگیره مکث کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Aydaeghball

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/8/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
19
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
دفترچه رو بستم. دست‌هام هنوز لرزش خفیفی داشتن؛ ولی ذهنم آروم‌تر بود. انگار هر کلمه‌ای که فرهاد نوشته بود، یک تکه از گذشته رو از تاریکی بیرون کشیده بود.
نه با ادعا، نه با توقع. فقط با صداقت!
حالا نوبت من بود! نوبت اینکه حرف بزنم، اینکه چیزی رو شروع کنم.
ساعت شیش بود. امروز هم گالری خلوت بود. وسایل‌ام رو جمع کردم و در گالری رو بستم و به سمت ایستگاه راه افتادم و بعد هم به سمت خونه. تمام مسیر داشتم فکرم رو جمع‌وجور می‌کردم و با کلمات بازی می‌کردم. رسیدم. در و باز کردم و رفتم بالا. در خونه رو هم باز کردم.
صدای قل‌قل کتری از آشپزخونه‌ می‌اومد. بوی چای تازه، بوی آشنای عصرهای قدیمی. مامان پشت به من ایستاده بود، موهاش رو جمع کرده بود بالا، یک تار ازش افتاده بود روی گردنش. متوجه حضورم نشده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Aydaeghball

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
18/8/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
19
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
از اینکه بلاخره جرعت به خرج دادم و موضوع رو مطرح کردم خیالم راحت بود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من می‌دونم. همه‌چیز رو.
بسته‌ای که پست اورده بود رو از کیفم در اوردم و به سمت مامان گرفتم و ادامه دادم:
- فرهاد اومد و باهام حرف زد بعد هم برام این‌هارو فرستاد. عکس‌ها، خاطره‌ها، حرف‌هایی که هیچ‌وقت گفته نشده بودن. من دیدم. حس کردم. و راستش…من موافقم.
مامان چشم‌هاشو بست. یک لحظه طولانی. بعد گفت:
- الینا…نمی‌خواستم تو رو درگیر کنم. نمی‌خواستم فکر کنی دارم چیزی رو جایگزین می‌کنم. نمی‌خواستم فکر کنی که بابات…که گذشته‌مون…بی‌ارزش شده.
دستش رو محکم گرفتم و گفتم:
- مامان، تو چیزی رو جایگزین نمی‌کنی. تو داری یک فصل تازه رو شروع می‌کنی و من، با تمام وجودم، پشتتم. چون تو لیاقت شادی رو داری. لیاقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا