• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دامیار | ریحانه کاربر انجمن یک‌رمان

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
دامیار
نام نویسنده:
ریحانه
ژانر رمان:
معمایی، جنایی، درام
کد رمان: 5698
ناظر: Taraneh.j Taraneh.j


خلاصه:
جدال دو مرد نامشخص و تباهی زندگی، سرنوشت شومی‌ست که دخترک را به جنون می‌رساند. راز پنهانی اورا به سمت خود می‌کشد و حقیقت را برملا می‌کند ولی این میان کسی دیگر از دل ماجرا بیرون می آید که همه را به جان هم می اندازد، کسی که شاید بتواند بخشی از حقیقت داستان باشد، پایان این قروح به کجا ختم می‌شود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Raha~

مدیر تالار ترجمه + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار گردشگری
تاریخ ثبت‌نام
19/1/21
ارسالی‌ها
2,197
پسندها
14,697
امتیازها
38,678
مدال‌ها
45
سطح
24
 
  • مدیر
  • #2
IMG_20250501_184704_079.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raha~

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
(تمامی شخصیت ها و مکان ها توسط خيالات نویسنده می باشد و هیچ کدام واقعیت ندارد )




***رمان دامیار ۱(فصل اول: مسلک سودازده)***


" اینه آخرین حرفام
آخرین دردام
آخرین شبیه که تنهام
بقیه رو گوش کن
وصلم از ابتدا به ابرا
انتها به دریا
اینم یه انتقامه الان
آدما میکنن ولت
نمیدونن چی گذشته بهت
میکنه دوز بالا دوپامین لهت
یاد گرفتم برمی‌گرده بهم
هرچی بدم کارما حالا زده دست و پام و گره
هرکی بیاد میره یه روز اینم بزار بره
غرق تو هروئین بازم
چشا پاره شبا میدوزم این آسمون بهم
تو خیالم میکشم جلو ساعت و برم
خون در نمی‌نمیاد تیغ و حالا بزن
دیگه نمیکنه ترامادول اثر
نمی‌چرخه گرامافون اصلاً
صدا دیگه درنمیاد ازم
میخوام این شبا رو فقط رد کنم
زیر خاک بزارین باخودم این گیلاس الکلم
میخوام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
بخش اول
گمگشته
(( زندگی‌ات‌ را قربانی‌ چیزی مکن، همه ‌چیز را ‌قربانی زندگی‌ات کن.)) نوشته‌ای‌ازاشو.


چند روزی‌ می‌شد که هوا حسابی سرد و طاقت‌فرسا شده‌بود. نسیم‌باد خنکی‌ که می‌وزید‌ لرز سرما را به تنش‌ بیشتر می‌کرد. تنش‌ از سرما مورمور می‌شد و دست‌هایش لرزش‌ خفیفی داشتند. با گرفتن‌ دولبه‌ی‌ پالتوی‌ مشکی‌رنگش، که‌ بلندی‌اش تا ساق‌پایش می‌رسید، خواست کمی خودش را گرم کند. دوباره سربلند کرد و‌ خیره‌ی ساختمان‌ روبه‌رویش‌ شد، برای بار‌چندم‌ شروع به‌ خواندن نوشته‌‌ی روی تابلو ساختمان سفید رنگی که با طراحی زیبای کودکانه به زیبایی آراسته شده‌ بود‌ کرد.
((محل‌ نگهداری‌ بچه‌های‌ بی‌سرپرست)) نامی بود که بر‌ رأس‌ تابلو با‌خطی‌ خوانا و زیبا نوشته‌ شده‌بود. هنوز هم باورش‌ نمی‌شد که‌ بعد از مدت‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
اکسلا: اسمش‌ هیدرميلر هست، هجده سالش شده و درس ‌می‌خونه.
ادگار: تاجایی ‌که یادم میاد اسم ‌نداشت.
اکسلا: درسته؛ این اسم و ما براش انتخاب کردیم، بدون اسم که نمی‌شه درسته آقای لانگمن؟
وقتی جوابی از او دریافت نکرد ادامه ‌داد:
اکسلا: اینجا بچه‌ها همه باید اسم داشته باشن، و بچه‌هایی که این مشکل رو داشته باشن باید نامگذاری بشن، هیدر هم جزء اون دسته بچه هاست.
ادگار: شما، اسمش و انتخاب کردین؟
اکسلا: نه، خانم ایزی این کارو کردن؛ ایشون برای هیدر حکم یه مادر و داره، از بچگی تا الان خانم ایزی مراقبش بوده و کمکش کرده، هیدر خیلی به ایشون وابسته هست و دوسش داره.
وقتی فهمید حواس ادگار پی دخترک است و توجهی به حرف‌های او ندارد، بعد از مکث کوتاهی گفت:
اکسلا: متوجه حرف‌هام هستین آقای لانگمن؟
بالحن تقریبا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
خانم اکسلا با لبخند زیبایی که روی لبش نقش بسته بود، فرمی را از کشوی میزش بیرون آورد و همراه خودکار آبی‌رنگی روی میزش گذاشت.
اکسلا: باید این فرم و پرکنید.
ادگار خم‌ شد و فرم را برداشت و بادقت مشغول خواندن محتوای داخل برگه شد. بعداز آنکه باهمه قوانین و مقررات مربوط به فرزندخواندگی رضایتش را اعلام کرد، فرم را پس روی میز برگرداند؛ ناگهان با به‌ یاد آوردن خانم ایزی که حکم مادر را برای هیدر داشت، کنجکاو نگاهش را به خانم اکسلا داد و گفت:
ادگار: راستی شما گفتین خانم ایزی برای هیدر حکم یه مادر رو داره؟
اکسلا: درسته.
ادگار: میتونم بپرسم ایشون کی هستن؟
اکسلا: ایشون مربی پرورشی بچه‌ها هستن، به‌خاطر رابطه صمیمانه‌ای که با بچه‌ها برقرار میکنن بچه‌ها هم بهش وابسته شدن، خانم ایزی خیلی آدم خوبی هستن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
مدیر انجمن که دیگر سعی بر اصرار نداشت با کلمه((خوش آمدین)) اورا تا کنار در ساختمان رهنمایی کرد. باز دوباره سرما و سوز زمستان به تن و بدنش اثر کرد، پیک کلاهش را کمی جلوتر کشید تا مانعی برای دیدن صورتش شود زیرا او برای پیدا نشدن باید پنهان بماند، بعد با بغل گرفتن دستانش آرام آرام مسیر پیاده رو را طی کرد. توجهی به رهگذرانی که از کنارش باتعجب رد می‌شدند نمی‌کرد و در هنگام راه رفتن خودش را با تماشای بوفه ها و سوپر مارکت ها سرگرم می‌کرد. بوی خوش هات داگ ها و ساندویچ ها دل هر آدم گرسنه‌ای را مالش می‌داد. وقتی سرکوچه‌ای تنگ رسید ایستاد با نگاهی به داخل کوچه همه جایش را بازرسی کرد. کوچه‌ای تنگ و مخوف که بیشتر درآن کوچه دست فروش‌ها و دلال‌ها درحال خرید و فروش اجناس بودند و چيز غیر عادی مشاهده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
به‌نظر سن و سالی نداشت و این زبان‌ درازی‌هایش زیادی برایش جالب بود ولی ازاینکه دراین سن پایین جزو دارودسته های خلافکار موریس بود باعث افسوسش شده بود، به نظر دختر زیبایی می‌آمد ولی با صورت پسرانه‌ای که برای خودش ساخته بود زیبایی و لطافت دخترانگی‌اش را پنهان کرده بود. نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت:
ادگار: من برای مسخره بازی اینجا نیومدم، وقتش رو هم ندارم پس لطفا من و پیش موریس ببر.
دخترک: قراره براش چیکار کنی؟
از تعجب یه تای ابرویش بالا پرید و بعد با حفظ ظاهر گفت:
ادگار: تو قراره از همه چیز سردر بیاری؟
بعداز بستن پیچ دوچرخه آچار را روی زمین گذاشت و با پارچه‌ای که بند کمرش بود سیاهی های دستش را پاک کرد و با اخم گفت:
دخترک: آره میدونی چرا...چون هر خری پاشه بیاد دم مغازه‌ام و بعد بیاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
دخترک که متوجه طعنه ادگار شد سوار موتور شد و با روشن کردنش گفت:
دخترک: حرف بسه ما کاری مهم تراز این موتور بینوا داریم! سوار شو.
ادگار لبخندی به تخسی دخترک زد و با قرار گرفتن بر پشت دخترک، موتور ناگهان با سرعتی ازجایش کنده شد، باصدایی که از موتور به گوش می‌خورد ادگار دعا می‌کرد که سالم به مقصد برسد. در میان رانندگی از دست‌اندازی پریدند که ادگار بی‌هوا دستش روی گودی کمر دخترک نشست به دلیل سرعت زیاد دخترک بلند فریاد زد تا به‌گوش ادگار برسد:
دخترک: من و سفت بچسب نیوفتی...مگرنه باید با کاردک از روی آسفالت‌های خیابون جمعت کنم.
بعد شروع به ریز ریز خندیدن کرد و این بهانه‌ای شد که ادگار دستش را آزاد کند و روی پای خودش بگذارد.
ادگار: نه نگران نباش...نمی افتم.
دخترک: اوم خوبه... شجاعی.
ادگار که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
128
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
با گفتن جمله آخرش گرد کرد و سمت ورودی کلاب رفت، ادگار هم خونسرد دست درون پالتویش برد و با قدم‌هایی آرام پشت سرش روانه‌شد. جسیکا کنار درب ورودی ایستاد و با انگشت اشاره‌اش گوشه لبش را خاراند بعد با نگاه مختصری که به ادگار انداخت تقه‌ای به در زد و منتظر ماند تا اجازه ورود پیدا کند. بعداز دقيقه‌ای در که بازشد قامت ورزیده مردی نمایان شد، قدمی جلو آمد و دست راستش را بند لبه در کرد و سد راه آنها شد؛ انگار که با این کار می‌خواست بفهماند که اجازه ورود ندارند. مرد با آن ریش زردو بلندی که داشت بیشتر شبيه یک تروریست شده‌بود و باعث رعب و وحشت یک انسان می‌شد، انواع چنگولی بنگولی های مختلفی را به گردن و دست خود آویزان کرده بود که با نشان دادن آن سعی این را داشت که ابهت خودش را به رخ بکشد، ادگار که چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا