• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دامیار | ریحانا۲٠ کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ریحانا۲۰
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 64
  • بازدیدها بازدیدها 1,359
  • کاربران تگ شده هیچ

ریحانا۲۰

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
109
پسندها
468
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #21
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- تو میدونی برای چی این‌جایی؟
نفسش را آهسته بیرون داد. نمی‌خواست جوابی بدهد که ضعفش را نشان بدهد، پس سعی کرد سکوت کند و جوابی ندهد؛ ولی ادگار مصرتر از آنی بود که بتواند هیدر تصورش کند. گویا که می‌خواست برای زندگی در کنار هم، رضایت قلبی او را هم داشته‌ باشد. دوباره به هیدر خیره‌ شد و گفت:
- تو... می‌دونی من کی هستم و، این‌جا چیکار می‌کنم؟
هیدر نمی‌توانست جواب بدهد، چون خودش هم نمی‌دانست چه بگوید اما یک چیز را با تمام وجودش حس می‌کرد. آن مرد برای او آمده‌ بود، که تنها نباشد، تا خلع تنهایی‌اش را برایش پرکند و درکنارش باشد، حتی وقتی که هنوز بین‌شان فاصله بود ولی؛ این میان باید او هم از دلایل او اطلاع پیدا می‌کرد. برای همین بهترین گزینه جواب این را دید که سوالش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ریحانا۲۰

ریحانا۲۰

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
109
پسندها
468
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #22
برای دومین بار او بود که سعی داشت با مکث‌های پیاپی تشری به اعصاب ادگار بزند. ادگار از گوشه‌ی چشمش نگاه کشداری کرد و جمله‌اش را دوباره تکرار کرد.
- چی رو نمی‌خوام؟
هیدر با تبسمی که بر لب داشت گفت:
- این‌که... من... با شما... راحت نباشم و نتونم حرف دلم و بزنم.
ادگار نگاه دنباله‌داری به او کرد و با آرامش شمرده‌شمرده گفت:
- چه فکری توی سرته؟
- هیچی... فقط... برام سخته.
- زندگی کنار من؟
- نه... اعتماد کردن به‌ شما، به حس پدری شما نسبت به خودم نمی‌تونم اعتماد بکنم، خواهش می‌کنم؛ بهم بگو دنبال چی هستی؟ از من چی می‌خوای؟
با دیدن هاله‌ای از اشک درون چشم‌های آبی دخترک تپش قلبش بالاتر رفت. به یاد گذشته‌های تلخ و ناگوار، به یاد چشم‌های آشنای دخترک، به یاد سال‌ها تنهایی‌اش. او بعد از آن ماجرا مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ریحانا۲۰

ریحانا۲۰

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
109
پسندها
468
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #23
وقتی ادگار از ماشین پیاده ‌شد، هیدر هم به اطاعت از او کوله‌اش را برداشت و پیاده ‌شد. ادگار بدون این‌که منتظر او بماند مسیر خانه را در پیش گرفت. هنوز هوا روشن بود، ولی با خرد شدن برف‌های زیر پای او که تا مچ پا فرو می‌رفت، می‌توانست به تنهایی در شب برایش خطرناک و دلهره‌آور باشد. درخت‌هایی بلند و سر به فلک کشیده، صدای قارقار پرندگان و مه‌ی که نصف جنگل را پوشانده ‌بود، بیشتر ترس را به دلش می‌انداخت. به دنبال ادگار پشت سرش حرکت می‌کرد و مسیر را دنبال می‌کرد. سعی می‌کرد تا حد امکان فاصله‌ی بین‌شان به اندازه‌ی دومتر حفظ کند، تا زیادی نزدیک مرد مخوف که از همین الان به بعد نام پدر را یدک می‌کشد نباشد. هوا به قدری سرد و طاقت‌فرسا شده‌ بود، درحالی که دستانش را بغل گرفته ‌بود باز هم از یخبندان جنگل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ریحانا۲۰

ریحانا۲۰

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
109
پسندها
468
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #24
- چی می‌خوای بدونی؟
- این‌که وقتی خودت خرج خودت رو، به زور در میاری چرا من و آوردی که سربارت باشم؟ تو که بیست سال تنها بودی؛ ۳۹ سالت رو همین‌طور گذروندی... بقیه‌‌ش هم ادامه می‌دادی دیگه... من هم یکی بودم مثل تو... تنها و بی‌کس، ولی خودم رو قانع کردن که این زندگی منه و نباید غصه بخورم.
- چون این سرنوشتت بوده... باید قبول کنی.
- ولی مگه من چه گناهی کردم که باید یه همچین سرنوشت تلخ و شومی داشته‌ باشم؟ چرا باید من رنج و عذاب بکشم؟
- به هر کس که می‌نگرم در شکایت است؛ در حیرتم که لذت دنیا به کام کیست؟ گله داری؟ از کی؟ از خودت... از خدا... از من... از خانم ایری... از چی می‌نالی؟ از سرنوشت شومت؟ یا از زندگی که از امروز صاحبش شدی؟ نکنه از من انتظار داشتی که تو رو ببرم خونه شاه پریون یا عمارت‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ریحانا۲۰

ریحانا۲۰

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
109
پسندها
468
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #25
نگاه تند و معناداری به او انداخت که حساب کار دستش آمد و لب گزید. دست دراز کرد و از بالا، بندی را کشید که راه پله‌ای دیگر باز شد.
- این‌جا اتاق زیر شیرونیه... اتاق کوچيکی هست ولی تمیز و جمع و جوره، می‌تونی اون‌جا رو برای خودت بگیری.
با چشم‌های گشاده به پدر پُرو‌اش خیره ‌شد. باورش نمی‌شد که از او می‌خواست تمام روز را این‌جا؛ در اتاق زیر شیروانی بگذراند. جایی که اگر حیوان را هم بیاندازی، یک ساعت بیشتر نمی‌تواند دوام بیاورد. با شک و بدبینی گره‌ی بین ابروهایش را درهم کرد و زیر لب طوری که ادگار بشنود گفت:
- چه سخاوتی... بپا یه وقت از بخشندگی زیاد ورشکست نشی.
بی‌اهمیت از کنار ادگار رد شد و از پله‌ها بالا رفت. با بستن راه‌پله دریچه را هم بست. نفسی کشید و با دقت اتاق اهدائی‌اش را برسی کرد. خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ریحانا۲۰

ریحانا۲۰

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
109
پسندها
468
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #26
زبانی روی لب‌های خشکیده‌اش کشید و دستکش‌هایش را به سمتش گرفت. جلوی نگاه مات و مبهوت پدرخوانده‌اش گلویی صاف کرد و گفت:
- این و که بپوشی دستات از سرما نجات پیدا می‌کنن.
ابرویی بالا انداخت و دوباره تبر را روی زمین پیش پایش گذاشت، دست به سینه چشم گرد کرد و گفت:
- این الان برای منه؟
دخترک با بالا پایین کردن سرش حرفش را تأیید کرد که با جمله بعدی ادگار چینی به بینی‌اش داد.
- ولی بهتره که بذاری پیش خودت باشه... یه وقت دیدی لازم خودت شد.
- ولی من نیازی ندارم... الان بیشتر از خودم تو به این دستکش نیاز داری.
- من که گفتم نمی‌خوام.
- چرا؟ چرا نمی‌خوای من بهت کمک کنم؟ بابا غلط کردم که دلم به حالت سوخت؟ گفتم هوا سرده تو هم بیرون داری توی این سرما به خاطر من چوب می‌بّری، پیش خودم فکر کردم یه کمک حالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ریحانا۲۰

ریحانا۲۰

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
109
پسندها
468
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #27
- اِ پس چه خوب... خبر خوبی بهم دادی.
- از چه لحاظ؟
ادگار تبر را روی زمین گذاشت و تکه‌های چوب را برداشت و بغل گرفت. مقابل هیدر کمی خم شد و گفت:
- چون امشب خبری از غذا نیست و باید شب و گرسنه بگذرونی خانم کوچولو.
چشمش کمی گرد شد و آب دهانش را قورت داد. درکی از حرف‌ها و کارهای ادگار نداشت با کمی مکث کوتاهی گفت:
- یعنی چی؟
- یعنی که امشب غذا بی‌غذا، چون مواد غذایی توی خونه نداریم پس بی‌خیال غذا.
این را گفت و راه کلبه را در پیش گرفت. هیدر هم به همراهش وقتی وارد کلبه شد، داخل رفت و در را بست. ادگار چوب‌ها را کنار شومینه قرار داد و چند تکه چوب به درون آتش نیمه‌فعال انداخت تا شعله آتش را کنترل کند. هیدر هم که نمی‌توانست نسبت به شکمش بی‌مسئولیت باشد دست به سینه و طلبکارانه به پدرش خیره شده‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ریحانا۲۰

ریحانا۲۰

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
109
پسندها
468
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #28
- تو غذات رو بخور... من یه جا کار دارم باید برم.
هیدر ملتمسانه گفت:
- شب برمی‌گردی؟
- فکر کنم آره... به هر حال اگه برنگشتم هم، حرف‌هام و آویزه‌ی گوشت کن و در و برای هیچ‌کس باز نکن. برو بالا و توی اتاقت بخواب. فهمیدی؟
سرش را بالا پایین کرد و به او اطمینان کامل را داد. ادگار هم وقتی از جانب دخترک مطمئن شد، پالتویش را برداشت و پوشید. کنار در ایستاد و در لحظه‌‌ی آخر نگاهی سمت دخترک کرد. شاید می‌خواست دلتنگی که تا به الان به همراهش بود را در یک نگاه از بین ببرد.

***

هنوز چند دقیقه‌ای تا زمان قرار مانده‌ بود. قراری که قبلاً صاحبش را به باد تهدید گرفته‌ بود. نمی‌دانست که آن مردک ابله‌، چه تصمیمی برای خودش گرفته؛ ولی امیدوار بود که تهدید‌هایش کارساز بوده باشد و ورق را به سمت او، برگردانده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ریحانا۲۰

ریحانا۲۰

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
109
پسندها
468
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #29
یکی از مردهای غول‌پیکر سمتش آمد و با گرفتن شانه‌اش او را وادار کرد که پشت به او به ماشین بچسبد. بعد از انجام این کار، از بالا تا پایین ادگار را گشت تا شاید سلاحی از او پیدا کند. وقتی مطمئن شد که چیزی به همراه ندارد سمت راننده گفت:
- خالی اومده... چیزی همراهش نیست‌.
مرد با اطمینانی که حاصل کرده‌ بود، رو به ادگار کرد.
- دنبالم بیا.
ادگار چینی بین ابرو‌هایش داد و به دنبال مرد به راه افتاد. از همه طرف او را تحت‌ محاصره قرار داده‌ بودند؛ تا مبادا کار خطایی از او سر بزند. درون جاده، فقط دشت‌های بزرگ و پر وسعت دیده می‌شد. دشت‌هایی که خطر در آن همیشه در کمین است. نمی‌دانست که باید چه بکند وقتی کار به این‌جا کشیده شده. یعنی موریس نمی‌خواهد کم بیاورد و عقب نشینی بکند؟ پس باید چاره‌ی دیگری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ریحانا۲۰

ریحانا۲۰

رو به پیشرفت
سطح
5
 
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
109
پسندها
468
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #30
- زندگی مبارزه دائمی، بین فرد بودن و عضوی از جامعه بودن هست. من نمی‌دونم اون دختر چی‌کار کرده ولی... بهش فرصت بده که خودش رو ثابت کنه.
- کار اون دختر از این حرف‌ها گذشته.
- برای شروع تازه هیچ‌وقت دیر نیست.
- میگم نمیشه... میشه بحث اون دختر و ول کنیم و به بحث خودمون بچسبیم؟
- دقیقاً چه بحثی؟
- برای انجام این کار چه‌قدر زمان نیاز داری؟
- بستگی به جمع‌آوری اطلاعات داره که چه چیزی ازش پیدا کنم.
موریس با کلافگی چشم روی هم بست و دستش را به نشانه تأیید بالا پایین کرد و گفت:
- می‌دونم... حالا بهم زمان بده... چه‌قدر باید صبر کنم؟
- یه چیزی تو مایه‌های شیش‌ماه.
- باشه‌باشه... فهمیدم... فقط لطفاً اگه جسی رو دیدی چیزی در مورد امشب بهش نگو... می‌خوام این دیدار کاملاً مخفی بمونه، فقط بین من و تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ریحانا۲۰

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا