• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه ناوالِد | نگار 1373 نویسنده انجمن یک رمان

نگار 1373

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
20,792
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #11
یه حسی بهم میگه این داستان چنان گسترده میشه که مجبور بشم انتقالش بدم به بخش رمان. :648314-d18ae5246291866d416d447f52bdf0bf:

به خاطر دیر خوابیدن دیشبش، خیلی احساس سرحال بودن نداشت. حتی مصرف قهوه هم کمکش نکرده بود و چشمانش کمی دودو می‌زد. با این وضعیت، باید خرید امروز را هم انجام می‌داد و از این کار خیلی لذت نمی‌برد. نادیا به مغازه‌ها بی‌هدف سر می‌زد و گاه دست خالی و گاهی با خریدی از آن‌جا بیرون می‌آمد. از این‌که امروز شیفت نداشت خوشحال بود، اما امشب هم مثل دیشب، باید از عصر تا دیروقت گشت‌زنی می‌کرد. سعی کرد یادآوری شب‌کاری‌اش را کنار بگذارد و فقط روی خریدش تمرکز داشته باشد.
بعد از دقایقی، تصمیم به خرید قهوه‌ی دیگری گرفت و بیرون از کافه نشست تا حال و هوایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] F.Śin

نگار 1373

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
20,792
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #12
در آخر دل به دریا زد و انتخاب کرد که اول همکارش را بازخواست کند یا دلیل را از او بخواهد. با همان وضعیتی که داشت، به طرف مکس رفت و از او پرسید:
- شصت و یک؟ مشکل چیه؟
سر مکس با شدت به طرفش چرخید. ولی نادیا از مواجه شدن با نگاهش، آهسته گامی به عقب برداشت. آتش خشم عجیبی در چشمان به رنگ فندقش دیده می‌شد و دیدن چنین حالتی در همکاری به خونسردی شصت و یک، برایش بی‌سابقه بود. پوست همیشه رنگ پریده‌ی مکس به سرخی می‌زد و می‌توانست لرزش خفیف چشمانش را با کمی دقت تشخیص بدهد. ولی اتفاق عجیبی رخ داد. مکس یک ثانیه بعد از دیدن نادیا، یک‌باره آرام گرفت و مقابل دیدگان متحیرش چنان تغییر کرد که نادیا بیشتر از قبل شگفت‌زده شد. همان نگاه مغرورانه و پر از تمسخر همیشگی مکس، جایش را به خشم افسار گسیخته‌اش بخشیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نگار 1373
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] F.Śin

نگار 1373

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
20,792
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #13
بارها در آموزش‌های مرتبط با این قضیه شرکت کرده بود و از هیچ تلاشی برای پیشرفتش در این زمینه دریغ نمی‌کرد؛ ولی باز هم تا با کودک گریانی مواجه می‌شد که نیاز به آرام کردن داشت، زبانش بند می‌آمد. حتی یکی از اپراتورها به شوخی به او گفته بود چنین مهارتی را هر کسی می‌توانست به دست بیاورد، به جز نادیا. نادیا سرخورده و غمگین دوباره کودک را نوازش کرد و او را به طرف خودش کشید تا در آغوشش بکشد. بر خلاف چیزی که پیش‌بینی می‌کرد، پسر از خودش مقاومتی نشان نداد و در آغوشش خزید؛ ولی هم‌چنان بی‌قراری می‌کرد.
سرش را چرخاند تا مکس را ببیند تا به او چیزی بگوید، ولی متوجه‌ی او شد که داشت همان مرد را وادار می‌کرد تا سوار ماشینش بشنود. از همان‌جا صدایش زد:
- شصت و یک، مطمئن باش این دفعه دیگه به رئیس گزارش عدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نگار 1373

نگار 1373

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
20,792
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #14
بچه را تشویق به راه افتادن کرد و با خریدها و وضعیت ظاهری نامناسبش، خودش را از پله‌های عریض و سنگی جلوی ورودی اداره بالا کشید. همان‌جا بالای پله‌ها، پشت در خشکش زده بود و به انعکاس تصویر خودش و تصویر همراه شلخته و ترسیده‌اش، روی در شیشه‌ای نگاه می‌کرد. هم خودش و هم پسرک، از وارد شدن به آن‌جا واهمه داشتند. لحظاتی زمان برد تا بالآخره بعد از کمی تردید به داخل قدم برداشت.
به محض ورودش به بخش پذیرش اداره، متوجه شد چیزی که از آن می‌ترسید، دقیقاً به سرش آمد‌ه بود. سمت چپ بخش پذیرش، دو دستگاه خودکار فروش تنقلات و نوشیدنی قرار گرفته بود. طبق معمول، دسته‌ی سه یا چهار نفره‌ای از شوالیه‌های کادر اداری، کنار آن‌ها ایستاده بودند و در حال تعریف کردن داستانی، با هم می‌خندیدند. تا صدای برخورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نگار 1373

نگار 1373

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
20,792
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #15
مکس لبخند کج و دندان‌نمایی زد و دندان‌های یکدست سفید و مرتبش را به نمایش گذاشت. نادیا در آن لحظه آرزو داشت که با مشت محکمی، همه‌ی دندان‌هایش را راهی شکمش کند. مکس با همان آرامش همیشگی‌اش پرسید:
- می‌شه بهم بگی چی می‌خوای بپرسی که این شکلی نگاهم می‌کنی؟
- اون مرد کی بود و این بچه چرا این‌جاست!
همین سوال ساده، باعث شد که آرامش از چهره‌ی مکس پر بکشد و به یک نوع بی‌تفاوتی ترسناک برسد. دست بچه را در دست انگشترپوشش محکم‌تر گرفت و با لحنی که در آن زنگی از اخطار وجود داشت گفت:
- می‌تونی برگردی خونه‌.
و قصد رفتن کرد، ولی نادیا با حرکت سریع دستش جلوی رفتنش را گرفت. چند نفر از افرادی که از کنار آن‌ها می‌گذشتند، نگاهی پر از سوال به آن‌ها انداختند، ولی نادیا دیگر به آن نگاه‌ها اهمیت نمی‌داد و فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نگار 1373

نگار 1373

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
20,792
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #16
از هر تلاشی برای خوب شدن حالم دریغ نمی‌کنم؛ ولی جنگیدن با خاطرات هم کار هر کسی نیست.

نادیا نگاهش را از روی صفحه‌ی موبایل برداشت و زیر چشمی به راشل نگاه کرد. کبودی زیر چشمانش بیشتر از همیشه در ذوق می‌زد و بدخوابی‌های مکررش را به دیگران یادآوری می‌کرد. نادیا بدون آن‌که خیلی به حرفش ایمان داشته باشد گفت:
- آره، آره... «شب دیدبانان داوطلب» خیلی خوبه... .
حوصله‌ی جر و بحث نداشت و بیشتر دروغ گفتن به راشل را به بحث بیهوده با او ترجیح می‌داد.
- ولی کاش به جای هر ماه یه بار، هر هفته یک بار اجرا می‌شد. این‌جوری بهتر بود.
به جای نادیا، صدای نفر سومی جواب داد:
- شب داوطلبای آویزون خانواده‌ها رو می‌گفتی؟ هه! آره فوق‌العاده‌ست!
راشل از ترس جیغ کوتاهی زد و در حالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
20,792
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #17
و ابروهایش را آنقدر بالا برد که حالت هشتی‌گونه‌اش را کاملاً به نمایش می‌گذاشت. ولی راشل هم‌چنان از حقیقت گریزان بود و داشت با عجله برای اثبات حرف‌هایش بهانه می‌آورد:
- غیر‌ممکنه! داوطلبای دیگه حتماً می‌بیننش و چنین اجازه‌ای رو بهش نمی‌دن. حتی شاید به ما گزارش کنن و یکی از شما شوالیه‌ها جلوشون رو بگیره و... .
صدای خندیدن مکس، جلوی ادامه دادن حرفش را گرفت و وقتی خندیدنش را تمام کرد، با بی‌رحمی خاصی در صدایش گفت:
- سه ماه پیش جسد یه بچه رو زیر یه بوته پیدا کردن که داوطلبای عزیزت به اون روز انداخته بودنش. و بذار یه چیز جالب‌تر بهت بگم! خانواده‌ش رو هم دولت با کمک ما دستگیر کرد و به زندان انداخت، چون این اتفاق رو گزارش نداده بودن. و حتی یه چیز جالب‌تر از اینا! این‌که مادرش رو با یه ماچِت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نگار 1373

نگار 1373

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,475
پسندها
20,792
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #18
مکس داشت به هدفش می‌رسید و نادیا می‌خواست خرخره‌اش را بجود که با یادآوری ماجرای امروز، جلوی فوران خشمش را گرفت. این بار به جای داد و فریاد، دستش را درون جیب‌های کت سیاهش فرو برد و با اخم پرسید:
- قرار بود بهم بگی امروز چه اتفاقی افتاد.
مکس بر خلاف آن روز صبح، دیگر خنثی یا عصبی به نظر نمی‌رسید. همان لبخند ملایم را روی صورتش حفظ کرد و پرسید:
- چرا انقدر مشتاقی که بدونی؟ می‌دونم که از دونستن چنین چیزایی خوشت نمیاد و دوست نداری اذیت شدن یه بچه رو ببینی.
توانست متحیر شدن نادیا را ببیند که سعی در مخفی کردنش داشت. مکس با دیدن واکنشش، به دیوار سنگ مرمرپوش پشت سرش تکیه زد و دستش را در جیب شلوارش فرو برد و مثل نادیا ژست گرفت، اما کمی خودنمایانه‌تر از او. نادیا نگاهش را از او می‌دزدید:
- از کجا این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نگار 1373

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا