- تاریخ ثبتنام
- 3/9/17
- ارسالیها
- 1,396
- پسندها
- 20,399
- امتیازها
- 42,073
- مدالها
- 26
سطح
30
- نویسنده موضوع
- مدیرکل
- #11
یه حسی بهم میگه این داستان چنان گسترده میشه که مجبور بشم انتقالش بدم به بخش رمان. 
به خاطر دیر خوابیدن دیشبش، خیلی احساس سرحال بودن نداشت. حتی مصرف قهوه هم کمکش نکرده بود و چشمانش کمی دودو میزد. با این وضعیت، باید خرید امروز را هم انجام میداد و از این کار خیلی لذت نمیبرد. نادیا به مغازهها بیهدف سر میزد و گاه دست خالی و گاهی با خریدی از آنجا بیرون میآمد. از اینکه امروز شیفت نداشت خوشحال بود، اما امشب هم مثل دیشب، باید از عصر تا دیروقت گشتزنی میکرد. سعی کرد یادآوری شبکاریاش را کنار بگذارد و فقط روی خریدش تمرکز داشته باشد.
بعد از دقایقی، تصمیم به خرید قهوهی دیگری گرفت و بیرون از کافه نشست تا حال و هوایی...

به خاطر دیر خوابیدن دیشبش، خیلی احساس سرحال بودن نداشت. حتی مصرف قهوه هم کمکش نکرده بود و چشمانش کمی دودو میزد. با این وضعیت، باید خرید امروز را هم انجام میداد و از این کار خیلی لذت نمیبرد. نادیا به مغازهها بیهدف سر میزد و گاه دست خالی و گاهی با خریدی از آنجا بیرون میآمد. از اینکه امروز شیفت نداشت خوشحال بود، اما امشب هم مثل دیشب، باید از عصر تا دیروقت گشتزنی میکرد. سعی کرد یادآوری شبکاریاش را کنار بگذارد و فقط روی خریدش تمرکز داشته باشد.
بعد از دقایقی، تصمیم به خرید قهوهی دیگری گرفت و بیرون از کافه نشست تا حال و هوایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش