- ارسالیها
- 544
- پسندها
- 6,699
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #91
حالا همه نگاه ها به اسماعیل بود.دایی پرسید:
-قضیه چیه اسماعیل؟
-این آقا به ریحانه نظر داره... دردش اینه...
حرفش که تموش مشت علی نشست رو صورتش، منو فرشته هینی از ترس کشیدیم که تا اسماعیل خواست به علی حمله کنه،دایی گرفتتش، حاجرضا فریاد زد.
-اینجا چه خبره ؟ این حرفها چیه؟ علی این پسر چی میگه ؟
علی که حالا صورتش از خشم سرخ شده بود هم متقابلاً فریاد زد.
-آخه بی ناموس... چشم داشتن به یکی که دلش باهاته خیلی بهتر از اینه که بدونی طرف نمیخوادت و باز بری خواستگاریش...
تیکه علی رو به خوبی اسماعیل فهمید و خواست دوباره سمتش حمله کنه که دایی گرفتتش.
-لااللهالاالله... این حرفا چیه که میشنوم... آخه اینجا که جای زدن این حرفا نیست... هرچیزی آدابی داره رسومی داره...
دایی رو به علی گفت:
-پسرجان... آدم...
-قضیه چیه اسماعیل؟
-این آقا به ریحانه نظر داره... دردش اینه...
حرفش که تموش مشت علی نشست رو صورتش، منو فرشته هینی از ترس کشیدیم که تا اسماعیل خواست به علی حمله کنه،دایی گرفتتش، حاجرضا فریاد زد.
-اینجا چه خبره ؟ این حرفها چیه؟ علی این پسر چی میگه ؟
علی که حالا صورتش از خشم سرخ شده بود هم متقابلاً فریاد زد.
-آخه بی ناموس... چشم داشتن به یکی که دلش باهاته خیلی بهتر از اینه که بدونی طرف نمیخوادت و باز بری خواستگاریش...
تیکه علی رو به خوبی اسماعیل فهمید و خواست دوباره سمتش حمله کنه که دایی گرفتتش.
-لااللهالاالله... این حرفا چیه که میشنوم... آخه اینجا که جای زدن این حرفا نیست... هرچیزی آدابی داره رسومی داره...
دایی رو به علی گفت:
-پسرجان... آدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر