متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع مهلا جعفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 96
  • بازدیدها 13,382
  • کاربران تگ شده هیچ

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #91
حالا همه نگاه ها به اسماعیل بود.دایی پرسید:
-قضیه چیه اسماعیل؟
-این آقا به ریحانه نظر داره... دردش اینه...
حرفش که تموش مشت علی نشست رو صورتش، منو فرشته هینی از ترس کشیدیم که تا اسماعیل خواست به علی حمله کنه،دایی گرفتتش، حاج‌رضا فریاد زد.
-این‌جا چه خبره ؟ این حرف‌ها چیه؟ علی این پسر چی میگه ؟
علی که حالا صورتش از خشم سرخ شده بود هم متقابلاً فریاد زد.
-آخه بی ناموس... چشم داشتن به یکی که دلش باهاته خیلی بهتر از اینه که بدونی طرف نمیخوادت و باز بری خواستگاریش...
تیکه علی رو به خوبی اسماعیل فهمید و خواست دوباره سمتش حمله کنه که دایی گرفتتش.
-لاالله‌الاالله... این حرفا چیه که می‌شنوم... آخه این‌جا که جای زدن این حرفا نیست... هرچیزی آدابی داره رسومی داره...
دایی رو به علی گفت:
-پسرجان... آدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #92
-ای بابا آبروی چی؟... مگه نظر بد بهش داشتم؟... دارم جلو همه میگم می‌خوامش...
حاج‌رضا دستی به ریشش کشید و چیزی زیرلب گفت، اما قبل این که کسی کاری کنه اسماعیل بود که حمله کرد به علی و باهاش گلاویز شد، این‌بار دیگه کسی نمی‌تونست از هم جداشون کنه، من که فقط اشک می‌ریختم و کمک می‌خواستم، دایی و حاجی هم حریفشون نمی‌شدن، تا در آخر با فریادی که دایی زد مشت های هردوتاشون رو هوا موند، از دماغ هردو خون می‌اومد و مثل دوتا ببر زخمی بهم نگاه می‌کردند.
دایی عصبانی گفت:
-این مراسم که دیگه خراب شد و باید یک چیزهایی روشن بشه...اسماعیل کار خوبی نکردی با مهمان... جوون تو هم درست نبود تو مراسم خواستگاریه ناموس ما این حرف ها رو بزنی.
بعدم از خونه رفت بیرون، پشت سرشم حاج‌رضا دنبالش رفت، حتما می‌خواست ارومش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #93
با فرشته جون برای شام یک غذای معمولی سرهم کردیم و منتظر شدیم تا بقیه هم بیان. ساعت از هفت گذشته بود که در باز شد و حاج‌رضا و دایی اومدن داخل، علی هم کلا از خونه بیرون نرفت.
جو خونه یک مقدار سنگین شده بود که بالاخره حاج‌رضا سکوت رو شکست.
-من باید بابت وضع پیش اومده معذرت خواهی کنم... پسر من هنوز حرمت بزرگ و کوچیک سرش نمیشه.
علی کلافه سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت، تو این شرایط بهترین کار هم همین سکوت بود.
-من ازت صائب عذرخواهم.
-این چه حرفه حاجی؟ تو چه تقصیر داری... امان از دست این جوونای خام... .
-ما فردا صبح از این‌جا می‌ریم... دیگه ریش و قیچی دست خودته که برای این دختر چه تصمیمی بگیری.
ته دلم با حرف رفتنشون لرزید، دلم نمی‌خواست دیگه از علی جدا بشم. بخصوص که حالا اسماعیل قضیه رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #94
آروم خندیدم.
- علی... .
- جان؟
نمی‌شد زیادی خوب نباشه؟ من قلبم بی‌جنبه بود!
- فردا... فردا میری... ؟
- اوهوم.
سرم رو انداختم پایین.
- این چیه سرت کردی؟
لجباز گفتم:
- عه علی، این همه آدم تو خونه است... .
- خب باشه... من نمی‌خواد موهات رو درست درمون ببینم؟
حالا هم خجالت می‌کشیدم هم خوشم می‌اومد هم هنوز اون چهره‌ی تخس رو داشتم، با اخم گفتم:
- من دارم از فردا میگم... تو از چی میگی؟
دستش رو گذاشت کنار سرم روی درخت و کمی خم شد سمتم... چشم‌هاش چه برقی می‌زد!
- این دفعه زیاد طول نمی کشه! زودی میام می‌برمت!
- مثلا چه‌قدر؟
- مثلا یک دوسالی... .
ناخودآگاه محکم زدم به بازوش، همون‌طور که بازوش رو گرفته بود با خنده‌ی تو گلویی گفت:
- چته بابا می‌خواست بگم... مثلا یک دو سال که کوفته نخوردم... .
نذاشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #95
بالاخره رفتند و من با دلی آشوب برگشتم توی خونه و مشغول درست کردن ناهار شدم، کمی بعد دایی اومد توی خونه احساس کردم می‌خواد بهم چیزی بگه و مطمئن بودم حرفش بی ربط به خواستگاری و این حرف‌ها نبود، اما با اومدن اسماعیل این حرف‌ها به بعد موکول می‌شد، می‌شنیدم که دایی آروم بهش می‌گفت فعلا چیزی نگه تا من فکرهام رو بکنم، یکم از علی دلگیر بودم، کاش من رو دوباره نمی‌ذاشت و بره، رفتم توی اتاق و گوشیم رو برداشتم و ناخودآگاه براش پیام نوشتم.
دور که میشوم، نزدیکتر می آید…!
نزدیک که میشوم، دورتر میرود…!
انگار که این ” فاصله ”
همیشه باید به شکلی رعایت شود !
چیزی نکشید که جواب داد.
-فاصله‌ایی نیست بغل گوشتم.
سوالی به صفحه نگاه کردم که دوباره فرستاد.
-ما اصلا نرفتیم، همین‌جا هتل گرفتیم(با ایموجی چشمک)...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #96
-کجا به‌سلامتی؟
-سلام... می‌خوام برم خرید.
-علیک سلام... چی می‌خوای بگو خودم میرم می‌گیرم.
با تشر گفتم:
-لازم نکرده... خودم می‌گیرم... برو کنار.
-لج نکن ریحانه.
-لج چیه؟...
با کیفم کنار زدمش و خواستم رد بشم که گفت:
-تا کی دیگه می‌خوای فکر کنی؟... اون پسره چی داره که من ندارم؟
نمی‌دونم چرا یک لحظه دلم براش سوخت، اما محل ندادم و با سرعت راه افتادم سر کوچه، چرا با جفتمون این کار رو می‌کرد؟ من حاضر نبودم خار به پای اسماعیل بره اون برام مثل برادر نداشته‌ام بود فقط گناه من این بود که عاشقش نبودم!
انقدر فکرم درگیر بود که نفهمیدم کی رسیدم سر قرار با علی که دیدم منتظرمه، با دیدنش انگار همه فکرهای بد پرکشید رفت. عینک دودیش رو زد بالا و با خنده جذابش که تکیه زده بود به ماشین صبرکرد تا بهش نزدیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #97
سرش رو از پشت خم کرد و کنار سرم نگه داشت، قلبم آن‌چنان از هیجان می‌تپید که انگار قسم خورده بود که رسوام کنه.حس قشنگی بود، نگاه علی به من خیلی قشنگ بود،اصلا اون پسر مغرور و نچسب روز اول که توی روستامون دیدمش نبود، اصلا دلم برای این علی غنج می‌رفت!
-میخوام ازت یک قوری بگیرم.
کنجکاو پرسیدم:
-چی؟
-دفعه دیگه که تنها شدیم از همون لباس سکه ایی هات بپوش.
منظورش لباس محلیم بود که سکه های حجابم می افتاد روی پیشونیم. با لبخند نگاهش کردم و تا خواستم چیزی بگم در اتاق و زدن.هر دو سریع برگشتیم سمت در، من با ترس پرسیدم.
-کیه؟با کسی قرار داشتی؟
گفت نه و رفت و در رو باز کرد، دیدم صدایی نمیاد، شالم رو سرم کردم و رفتم جلوی در ، صداش زدم.
-علی کی...
اما حرفم نصفه موند. با دیدن دایی، حاج رضا و اسماعیل پشت در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا