متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع مهلا جعفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 96
  • بازدیدها 13,383
  • کاربران تگ شده هیچ

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #81
نگاه سریع و گذری بهش انداختم و سرم رو انداختم پایین. کت و شلوار نداشت، اما لباس مرتب اسپرت پوشیده بود و مثل همیشه از خوش لباس بودنش کم نشده بود!
-خوبی؟
-ب...بله.
-چرا صورتت سرخ شده؟
سریع تو آینه بغل ماشین خودم رو نگاه کردم که چیزی معلوم نشد، بهش نگاه کردم تا بگم کجا قرمزم که دیدم داره شیطون نگاهم می‌کنه.بدجنس می‌خواست اذیتم کنه. اخم کردم و گفتم:
-من رو دست می‌ندازی ؟
-بله!
-بدجنس!
ابرویی بالا انداخت و همون‌طور که ماشین رو راه می‌نداخت گفت:
-حالا بعد مشخص می‌شه!
چشمکی زد و سوت زنان چشم دوخت به رو به روش، طپش قلبم از حالا بالارفته بود، چه‌قدر حالم منقلب تر از دیشب بود، هرچی می‌گذشت بیشتر می‌فهمیدم داره چه اتفاقی می افته و دارم چی‌کار می‌کنم، قبل محضر رفتیم ثبت احوال تا کارهای شناسنامه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #82
_خانوم؟
نگاهش کردم. وسط شلوغی‌های این شهر، کنار خیابون و چندها ماشینی که پرسروصدا از کنارمون رد می‌شدن، تنها یک چهره و یک کلام که لحنش نسبت به قبل فرق داشت، این دل آشوبه رو کمی کم‌تر می‌کرد و باعث می‌شد نتونم از چشم‌هاش دل بکنم.
-جدی جدی زنم شدیا!
خندیدم. راست می‌گفت، انگار از اون اولین دیدار دم در خونمون تا همین الان فقط یک دقیقه گذشته بود، دیداری که هیچ‌وقت، هیچ‌وقت از ذهنمم گذر نمی‌کرد که زندگی این مرد رو بذاره وسط سرنوشتم، درست همون نقطه‌ایی که تنهاترینم!
_اصلا باورم نمیشه که همه چی انقدر غیرمنتظره پیش رفت... اصلا... اصلا... چی شد که این شد؟
با خنده یک طرفه‌ایی اطراف رو نگاه انداخت و همین طور که بلند می‌شد گفت:
-پاشو... پاشو بریم یک جای توپ که کلی حرف داریم.
دستش رو که مقابلم گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #83
پیاده شدم و تا وارد شدن به حیاط صبر کرد و بعد رفت، من نباید توقع داشته باشم کسی با رفتار خاصی داشته باشه و روی سرم نقل بپاشه، این ازدواج یک ازدواج کاملا متفاوت بود!
مثل همیشه رفتار کردم و مشغول کارهای روزمره ام شدم، اما ذهنم لحظه‌ایی از علی خالی نمی‌شد، این که الان کجاست، چی‌کار می‌کنه؟ نمی‌شد هی موبایلم رو هم چک کنم، چون سحر هم رو رفتار من حالا حساس شده بود.
شب مثل همیشه سر میز مشغول غذا بودیم که حاج‌رضا گفت:
-ریحانه... بابا؟
-بله حاج آقا؟
-سرشبی صائب زنگ زد... میگه نمی‌تونه بیشتر از این منتظر بمونه و خواست فردا باهاشون راهی بشی.
مضطرب شدم، چرا پس حاج‌رضا چیزی بهشون نگفته بود؟ نکنه می‌خواست اول من رو بفرسته و بعدا بیاد بگه ؟ بله آرومی گفتم و مشغول بازی با غذام شدم، سریع به جمع سفره کمک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #84
سریع گوشی رو قطع کردم و بی مکث مشغول جمع کردن وسایل و حرف زدن با خودم شدم.منه احمق، منه ابله، هزار بار با خودت گفتی مردی مثل اون هیچوقت به‌خاطر توعه تازه از راه رسیده کارای گذشته‌اش رو رها نمی‌کنه، اون همه آدم که راحت باهاش می‌چرخند رو ول نمی‌کنه عاشق تو بشه! لرزش داشتم، عصبانی بودم، بغض داشتم،گم بودم! ساکم رو پرت کردم گوشه‌ی دیوار و وسط اتاق نشستم، به دیوار کرم رنگ و پر از هیچی مقابلم زل زدم، چه احساس پوچی کثیفی بود. انگار کل شهر داشتن بهم پوزخند می‌زدند! از ته دل بغضم شکست و زدم زیر گریه، من کی این همه ضعیف شده بودم ؟ ضعیف ؟ این اسمش ضعیفی بود؟ ریحانه‌، شجاع‌ترین دختر دشت، کسی که دنیاش طبیعت و دشت و فتح ترسناک‌ترین کارهایی بود که حتی گاهی پسرها هم از انجامش دوری می‌کردند بود، بالاخره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #85
صبح‌ها که دایی می‌رفت، اسماعیل هم با وجود این‌که هنوز پاش خوب نشده بود، می‌رفت تا من راحت باشم. اسماعیل مرد همه فکرم فقط غم روستاس، اما نمی‌دونست یک غم دیگه هم بهشون اضافه شده!
با صدای در روسریم رو درست کردم، دایی و اسماعیل همیشه باهم می‌اومدن خونه، تا اونا مشغول لباس عوض کردن بودن رفتم چایی ریختم و برگشتم داخل پذیرایی کوچیک و ساده دایی که دیدم دایی تنهاست.
-سلام دایی خسته نباشی.
-سلام دخترم درمونده نباشی، به به چه چای خوش رنگی.
-نوش جانتون... پس اسماعیل کجاست؟
-بیا بشین دایی بیا...اسماعیل هم میاد،منتهی الان روش نشد بیاد.
سوالی به دایی نگاه کردم و با فاصله کنارش روی کناره قرمز رنگ نشستم.
-روش نشد؟ از چی؟
دایی کمی از چاییش رو ریخت توی نعلبکی و با ذوق کم رنگی گفت:
-از چی نه دایی، از کی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #86
صبح با صدای سر و صداهای دایی از داخل آشپزخونه بیدار شدم، با دیدن ساعت که نه رو نشون می‌داد،سریع نشستم و با پوشیدن روسریم رفتم آشپزخونه، دیر بیدار شده بودم و حتما طفلکی خودش داشت صبحونه درست می‌کرد.
-دایی؟
-به به سلااام عروس خانوم!
سعی کردم به پسوندی که بعد سلام استفاده کرد، زیاد دقت نکنم.
-معذرت می‌خوام دیر بیدار شدم... شما چه‌طور نرفتی سرکار؟
-فداسرت دایی... امروز سرکار نمی‌رم... یعنی چند روز نمی‌رم!
خوشحالی دایی لبخند به لبم آورد.
-چیزی شده؟
-بله... مهمون دارم امروز... مهمان عزیزتر از جان...
چشمام‌ رو جمع کردم و مرموز گفتم:
-دایی؟ نگفته بودی این‌جا هم کسی رو انقدر می‌شناسی...
-پدر خدابیامرز، برا همین میگم چند روز نمی‌رم سر کار دیگه! چون مهمون راه دور دارم...رضا داره میاد... صبح زنگ زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #87
با کمک فرشته جون سفره رو پهن کردیم، در تمام مدت علی حرفی نزده بود و فقط به زمین نگاه می‌کرد، نمی‌دونم تو سرش چی می‌گذشت، ولی هرطور که شده بود باید باهاش حرف می‌زدم، باید می‌گفتم تا کسی نفهمیده تمومش کنیم.
*****
دایی به اسماعیل گفته بود امشب بیاد و خواستگاریش رو علنی کنه، می‌گفت حالا که حاجی هست چی از این بهتر که یک عقد جمع و جور بگیریم، پوزخندی زدم به این همه خوش خیالی دایی، اون سکوت من رو مبنی بر رضایتم گذاشته بود.کل دیشب رو چشم رو هم نداشته بودم، فکر این‌که با علی توی یک خونه خوابیدم، بعد این همه مدت، فکر این‌که علی به این خواستگاری چه واکنشی نشون میده. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و همین که خواستم از اتاق خارج بشم علی اومد داخل و در رو بست.
با چشم‌های گردشده نگاهش کردم، مگه کسی نبود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #88
کلافه دستی به گردنش کشید.
-ریحانه... .
-من اگه نفهمم این رفتارها... .
-ریحانه... .
-چیه؟ چی... .
-حاجی چیزی نمی‌دونه!
سوالی صورتش رو رو رصد کردم، منظورش چی بود؟ چشماش رو برای چند ثانیه بست و دوباره گفت:
-من اصلا در این باره چیزی به حاجی نگفتم.
-چرا؟
-اون به هیچ عنوان اجازه چنین کاری رو به من نمی‌داد... .
ناباور خنده‌ایی کردم.
-تو... تو به من دروغ گفتی!... تو حق نداشتی... .
-ریحانه گوش کن... .
نشستم روی تخت و سرم رو گرفتم، چرا باید این‌طوری می‌شد؟ من فکر می‌کردم حاج رضا می‌دونه و همین یکم دلم رو گرم می‌کرد، حالا دلم به چی خوش بود؟ حالا دیگه همه چیز بدتر شد. علی هم نشست کنارم.
- من مجبور شدم بهت اینو بگم وگرنه تو قبول نمی‌کردی، اصلا تو از چی می‌ترسی؟ من میگم بهش همه چیز رو ، من این‌بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #89
گره روسری گلبهیم رو سفت‌تر کردم و با استرس فراوان سینی چای رو برداشتم و رفتم داخل پذیرایی، حاج‌رضا و دایی داشتن از رسم و رسوم‌های قدیمی خواستگاری می‌گفتند، اسماعیل سر به زیر گوشه‌ایی نشسته بود، فرشته جون هم با لبخند نظاره‌گر بود، و اما علی! با بی‌خیالی ظاهراً طبیعی، در حالی‌که می‌دونستم اصلا فکرش اینجا نیست دورتر از بقیه نشسته بود، احساس می‌کردم هر لحظه امکان داره فوران کنه، دست‌های مشت شده‌اش قلبم رو می‌لرزوند، راستش یکم خجالت می‌کشیدم، جلوی شوهرم داشتم از خواستگارم پذیرایی می‌کردم!
وقتی چایی رو بردم جلوش، نگاهش رو کشید بالا. اخم‌های درهم گره خورده‌اش، چشم‌هاش که انگار داشت شلاقم می‌زد، باعث شد سریع صاف بایستم و برم کنار بقیه بشینم‌.
با خوردن چای،دایی گفت:
-خب اگر جمع موافق باشه بریم سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #90
صدای عصبیش باعث شد چشم‌هام رو ببندم، مطمئنم نگاه همه حالا سوالی به علی بود، استرس چنان در بدنم نفوذ کرد که دستگیره در رو محکم‌تر گرفتم تا نیوفتم.
حاج‌رضا گفت:
-علی؟ چیزی شده؟
آروم برگشتم و با چشم‌های لرزون نگاهش کردم، اونم بلند شد و کوتاه نگاهی بهم انداخت.
-لازم نکرده برن صحبت کنند.
فرشته جون نگران رفت سمت علی.
-چی شده علی جان اتفاقی افتاده؟
-میگم این مجلس مسخره رو تموم کنید.
علی زیاد حرفی نزده بود، اما لحنش طوری بود که همه رو متعجب کرده بود.اسماعیل حالا دست کمی از علی نداشت، عصبانی یک قدم نزدیکش شد و گفت:
-چی میگی؟ این حرکات و حرف‌ها چیه؟
دایی نگران اومد نزدیک و بینشون ایستاد.
-علی پسرم...چه اتفاقی افتاده؟ از چیزی ناراحت شدی؟
علی کلافه دستی به گردنش کشید و ثانیه‌ایی چشم‌هاش رو بست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا