متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع مهلا جعفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 96
  • بازدیدها 13,392
  • کاربران تگ شده هیچ

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #71
- مینا جان هم که هفته‌ی دیگه جشن فارغ‌التحصیلیشه...انشالله باز دور هم جمع می‌شیم.
شاخکام فعال شد، این‌که بحث ازدواج علی رو باز کنه و بعدم فارغ‌التحصیل شدن دخترش رو، بی جهت نبود، زیر چشمی به علی نگاه کردم که احساس می‌کردم به زور داره این جمع رو تحمل می‌کنه، کل شب با همین حدس بی‌خودم داشت بهم زهر می‌شد، مینا خواهر زاده‌ی حاج رضا بود، چرا باید با اون مخالفت می‌کرد و من رو برای پسرش می‌خواست؟ اما علی آدمی نبود که بخواد خلاف خواسته‌ی خودش کاری کنه و از این مطمئن بودم، اما اگر نظرش رو عوض می‌کردند چی؟ سرم رو تکون دادم تا این افکار از سرم خارج بشه، هنوز اتفاقی نیفتاده بود که بخواد خودم رو ناراحت کنم، نگاهم افتاد به علی، انگار خیلی تو فکر بودم که بی‌صدا لب زد:
- چی‌ شده؟
آروم سرم رو تکون دادم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #72
ماشینی گرفتم و با گفتن اسم خیابون مکان مورد نظرم رو پیدا کرد، راستش یکم ترس و هیجان داشتم، ترس از این‌که این‌جا زیادی بزرگ بود و منم ناوارد، هیجان هم چون اولین بار بود خودم توی شهر اومده بودم خرید و همه چیز بستگی به خودم داشت، بسم الله گفتم و وارد اولین مغازه شدم‌.
یک ساعتی بود حسابی مشغول گشتن بودم و هر چیز ابزارم رو با دقت انتخاب می‌کردم، ولی قیمت وسایل واقعا خیلی بالا بود و مجبور شدم چند تیکه رو بذار برای بعد، داشتم به ویترین‌ها نگاه می‌کردم که موبایلم زنگ خورد، همه می‌دونستن موبایل دارم، اما نوع موبایل رو نذاشته بودم کسی ببینه، چون یک مقدار مشکوک بود که من چه‌طوری خریدمش. با دیدن اسم علی با ذوق جواب دادم.
- الو؟
- سلام بانو.
- سلام. خوبی؟
- آره، کجایی... .
- بازار.
- کجا؟
- بازار،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #73
تو دلم حسابی قند آب می‌شد، این‌که براش مهم بودم و این غرور مردونه‌اش عزیزترش می‌کرد.
رستوران مدرنی بود و فضای سفید سورمه‌ایش حسابی با سلیقه بود و باید به دیزاینش احسنت می‌گفت. برام صندلی کنار پنجره عقب کشید و گفت بشینم ، خودش هم کاپشن چرمش رو در آورد و گذاشت روی تکیه گاه صندلی.
بی‌حرف نشست و دست به سینه زل زد به من. چشم‌هام رو تو کاسه چرخوندم و مثلا حواسم رو پرت کردم به بیرون. اما مگه از رو می‌رفت؟
- چیزی شده؟
خودش رو کشید جلو، بدون بهم نگاه کنه جدی گفت:
- تو این‌جا یک دختر نا‌آشنا به آدرس‌هایی... شهر هم پر از گرگ و آدم بی‌صفت... وقتی بهت میگم نرو... وقتی میگم به خودم بگو... لابد مثل اون شب، خارج شهر، که اگه دیر می‌رسیدم معلوم نبود چه اتفاقی می‌افتاد یک چیزی می‌دونم... هر راننده آژانسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #74
ناباور بهشون نگاه کردم، انگاری که اسماعیل یک‌بار دیگه هم زنده شده بود. دایی صائب! آخرین باری که دیده بودمش یک تار موی سفید هم نداشت، اما حالا نیمی از موهاش سفید شده بود، چه همه سال بود که ندیده بودمش!
-خوبی دخترم؟
با صدای مهربونش به خودم اومدم.
-سلام دایی... خوبم...
حاج‌رضا هممون رو دعوت به نشستن کرد، رفتم و روی مبلی کنار حاج‌رضا نشستم. هنوز توی شوک دیدن کسانی بودم که فکر نمی‌کردم دیگه هیچ‌وقت ببینمشون.
-چه خوب شد که پیدات کردیم ریحان جان... اسماعیل سه روزی بعد اون حادثه توی بیمارستان داخل شهر بود، فقط تونست با من تماس بگیره، منم از چابهار خودم رو سریع رسوندم و بردمش خونه‌ی خودم، از تو برام گفت، منتظر شدیم تا اسماعیل کامل خوب بشه و بیاییم دنبالت... الان خوبی باباجان؟
-بله دایی... حاج‌رضا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #75
-این‌طور نیست، شرایطش رو نداشتم تا برگردم.
با صدای بازشدن در هممون سرمون رو برگردوندیم، علی بود!به سختی لبخندی که می‌خواست رو لبم بشینه رو کنترل کردم. سلامی کرد و با دیدن دایی مکثی کرد و بعد هم نگاهش نشست روی اسماعیل، انگار نمی‌دونست مهمون جدید توی خونه است. بقیه به احترامش ایستادند و اونم اومد و باهاشون دست داد. خیلی کوتاه به فاصله کم بین من و اسماعیل نگاه کرد و صورتش رو برگردوند، چند لحظه خودم رو شماتت کردم، اصلا حواسم نبود که مطمئنا علی در جریان نبود و ممکن بود فکری بکنه. فرشته جون یک صندلی هم برای علی آورد و دقیقا رو به روی من نشست، کاش حداقل یک ساعت دیرتر می‌اومد، استرسم کاملا دوبرابر شد به‌خصوص وقتی رو به روم نشست. بیشتر با غذام بازی می‌کردم تا بخورمش، دوست داشتم سریع‌تر غذا تموم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #76
-چرا اومدی؟ اگه یکی ببینه چی...
-به جهنم... جواب من رو بده...
-داییه اسماعیله... یک جورایی مثل دایی خودمه... یعنی... خب... مورد اطمینان آقا جانم بود همیشه... من... نمی‌تونم رو حرفش حرفی بزنم...
-آره دیگه وقتی میری کنارش می‌شینی هوا برش می‌داره داییش رو میاره تا ببرتت.
-من نرفتم بشینم... اتفاقی شد.
پوزخندی زد و دستی به گردنش کشید، حرکاتش عصبی بود و من می ترسیدم کسی چیزی بفهمه.
-الان می‌خوای جمع کنی بری دیگه؟
این رو با طعنه گفت که اخم‌هام درهم شد، اون حق نداشت من رو بازخواست کنه.
-آره می‌خوام برم.
دوباره پوزخند زد.
-معلومه... باید هم بری... پسرعمو و فک و فامیل جدید...
حواسش بود که چی می‌گفت ؟ چی رو به روی من می‌زد؟ سیبک گلوم بالا پایین شد.
-آره می‌خوام برم پیش پسرعموم به قول خودت... آخه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #77
-آ... آقا علی...اومده بودند...
-هیس!
با هیس کمی عصبانی اسماعیل ساکت شدم، نگاهش رو بینمون حرکت داد.
-دخترعمو... با پسرغریبه... در بسته...
علی هم مثل خودش گفت:
-ده تا آدم تو خونه‌است... هر در بسته رو چی معنی می‌کنی شما؟
این دیدار خصمانه اصلا خوب نبود، اصلا! اسماعیل نگاه تندی بهم انداخت و بیشتر با لهجه کتابی روستامون گفت:
- ریحان تلخ زبان... سعی کن وسایلت تا شب جمع باشه...
بعد هم راهش رو کشید و رفت، دست‌هام از استرس سرد شده بود و هر لحظه احساس سقوط داشتم، علی هم بی حرف از اتاق خارج شد.
روی تخت نشستم و چشم‌هام رو بستم، حالم خوب نبود، خسته بودم از این همه تنش، از این همه حال بد!
دیگه نمی‌خواستم همه استرس این ماجرا رو به تنهایی به دوش بکشم، روح من انقدر خسته بود که توان تحمل این یکی رو دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #78
اما جوابی نداد، نکنه می‌خواست راجع به خودمون بگه؟ این‌طوری آبروم جلو حاجی می‌رفت، نکنه فکری پیش خودش می‌کرد؟ با عجله از اتاق زدم بیرون تا جلوی علی رو بگیرم که دیدم وارد اتاق شد و در رو بست. چشم‌هام رو بستم، حاج‌رضا حتما همه چیز رو به دایی می‌گفت، خدا کنه علی نظرش عوض بشه. دوباره براش تایپ کردم.
-علی خواهش می‌کنم چیزی نگو.
اما می‌دونم وقتی علی تصمیم گرفته حرف بزنه یعنی دیگه نظرش رو عوض نمی‌کنه و این پیام من فقط یک نظر بی اهمیت بود!
استرس کل وجودم رو گرفته بود، حتی بیشتر از وقتی‌که دایی حرف رفتنم رو پیش کشید. یعنی اون داخل چی می‌گفتند؟
-چی‌شده؟ بالاخره مخفی بازی تموم شد؟
با تعجب برگشتم و به سحر نگاه کردم که حالا مثل من، دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و نگاهم می‌کرد.
-منظورت چیه؟
-هیچی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #79
قبولش سخت بود، قبول این‌که سحر انقدر عوض شده بود، دوباره به دیوار راهرو تکیه زدم، چه‌طور نفهمیده بودم؟ چه‌طور شک نکرده بودم که سحر از علی خوشش اومده؟ حتی حدسم نمی‌زدم که حرف‌هامون رو شنیده باشه، آخه کی؟ کجا؟ انقدر فکرکردن به سحر ذهنم رو مشغول کرده بود که از اصل ماجرا و این که چرا این‌جا وایستادم یادم رفته بود، وقتی علی اومد بیرون سریع میخ‌کوب سرجام ایستادم، منتظر بودم ببینم چی میگه. حرفی نزد، در اتاق رو بست و با اخم‌های درهم اشاره کرد برم تو اتاقم، اول فکر کردم می‌خواد بره و بهم زنگ بزنه ، اما پشت سرم اومد داخل و در رو بست.
-علی...کسی فکر بد نکنه...
-نه.
گوشه‌ی شالم رو به بازی گرفتم و کمی مضطرب گفتم:
-چرا رفتی... گفتم که چیزی نگو... بحث‌تون شد؟
پنجره سمت حیاط رو باز کرد و پاکتی از جیبش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #80
-علی من می‌ترسم...
-از چی ؟ وقتی من با توام... وقتی محرم من باشی کی می‌تونه چیزی بگه؟... اصلا می‌خوای بدزدمت؟
خندیدم... نمی‌دونست آنچنان قلبم رو دزدیده که دزدیدن جسمم در مقابلش هیچه!
-فردا صبح به بهونه یک چیزی بیا بیرون... می‌ریم محضر... دوتایی...بعدم دیگه میشی خانوم بنده!
فکرش خیلی قشنگ بود اما کاش با دل خوش بود. گاهی آدم‌ها مجبورند چیزهایی رو زیرپا بذارند که یک عمر با خودشون عهد کرده بودند تو مسیرش پا نذارن، اما دقیقا سرنوشت چیزی رو برات می‌چینه که وقتی به خودت میای می‌بینی ای دل غافل، دیگه راه برگشتی نیست!
علی رفت و من برگشتم اتاقم، امشب نمی‌خواستم با حاج‌رضا چشم تو چشم بشم و تصمیم گرفتم تو اتاقم بمونم. توقع داشتم حاجی بیشتر از اینا واکنش نشون بده، یا حتی خوشحال بشه. اما این بی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا