...خاطرات خانوادگی شما....

  • نویسنده موضوع Deli_D
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 682
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Deli_D

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2/3/18
ارسالی‌ها
692
پسندها
19,328
امتیازها
46,373
مدال‌ها
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
..سلام ..
دراینجا هستم با یک تایپک جدید و به گمانم دوست داشتنی

شما عزیزان دل دراینجا خاطرات خوب و خنده دار خانوادگی خودتون میگید وماهم ازآنها لذت کافی را برده
:rose:
پس منتظر چی هستید
بسم الله شروع کنید

:good_luck::good_luck::good_luck:
 

mhds

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
16/8/18
ارسالی‌ها
213
پسندها
15,135
امتیازها
36,273
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
24
 
  • #2
وقتی بچه بودم با دادشم دعوامون شد اون عروسکمو خراب کرد منم شب که خوابیده بود با قیچی اقتاده بودم به جونش بعد فکر کنید روز بعدشم عروسی داشتیم درسته بعدش بابام دعوام کرد ولی دلم خنک شد موهاشو یه جوری زده بودم که مجبور شده بود بره کچل کنه:laughting::laughting:
 
آخرین ویرایش
امضا : mhds

SHaiNA #T

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
13/7/18
ارسالی‌ها
463
پسندها
21,022
امتیازها
40,273
مدال‌ها
20
سن
18
سطح
29
 
  • #3
به نام خدایی که در این نزدیکی است...


اهم...اهم... سلام خوبین؟

اوممم یادمه که رفته بودیم شمال و توی یه روز که من نزدیکای شیش سالم بود بارون نمی اومد و من و داداشم هم رفتیم تو حیاط که بازی کنیم...
خلاصه رفتیم در حال بازی بودیم که دیدیم از این گوگولی ها هستن که به چمنا آب میدن... (چیه خو...؟ اسمشو یادم نیس... @_@) یهو به سمت ما آب پاشید ما موش آب کشیده شدیم...
رفتیم یه طرف دیگه که دقیقا همون وری چرخید @_@
هعی...
خلاصه ما مثل موش آب کشیده شدیم دیگه...
یه روزم مثلا دلمون خوش بود بارون نمی اومد راحتیم @_@
(کل مسافرت مریض بودم رسیدیم خونه خوب شدم :/)
 
امضا : SHaiNA #T

Deli_D

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2/3/18
ارسالی‌ها
692
پسندها
19,328
امتیازها
46,373
مدال‌ها
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
دیروز بعداظهر رفتم بیرون اومدم خونه تا وارد حیاط شدم ماشین داییمو دیدم
رفتم تو خونه سلام دادم رفتم بالا لباسمو عوض کردم اومدم پایین مادرم و داییم اونور سالن نشسته و حرف میزدن پسردایی کوچیکم داشت TVمیدید
اسمش امیرحسینه بهش میگم امیر سیاه چون یکم سبزه هست
داشت کارتون میدید هی مسخرش میکردم ولی بدون این که یکی بفهمه بهش میگفتم سیاه سیاه اونم همش میگفت تویی
دیروز انقدر که غرق کارتون بود بهش گفتم چطوری سیا سوخته ؟
گفت خوبم خوشمل
خخ براش خندیدم گفت خوبه خودتم قبول داری سیاهی
افتاد دنبالم هر کاری کرد نتونست منو بگیره

اخرش هی مسخرش میکردم رفتم رو کاناپه نشستم تو موبایل با دوستام چت میکردم فقط یه لحظه احساس یه چیزی خیلی بد رفت توبازوم
برگشتم دیدم انبر...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Deli_D

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2/3/18
ارسالی‌ها
692
پسندها
19,328
امتیازها
46,373
مدال‌ها
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
وقتی بچه بودم با دادشم دعوامون شد اون عروسکمو خراب کرد منم شب که خوابیده بود با قیچی اقتاده بودم به جونش بعد فکر کنید روز بعدشم عروسی داشتیم درسته بعدش بابام دعوام کرد ولی دلم خنک شد موهاشو یه جوری زده بودم که مجبور شده بود بره کچل کنه:laughting::laughting:
افرین خخخ من یبار بافت موهای خالم از ته با قیچی زدم
به نام خدایی که در این نزدیکی است...


اهم...اهم... سلام خوبین؟

اوممم یادمه که رفته بودیم شمال و توی یه روز که من نزدیکای شیش سالم بود بارون نمی اومد و من و داداشم هم رفتیم تو حیاط که بازی کنیم...
خلاصه رفتیم در حال بازی بودیم که دیدیم از این گوگولی ها هستن که به چمنا آب میدن... (چیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mhds

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
16/8/18
ارسالی‌ها
213
پسندها
15,135
امتیازها
36,273
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
24
 
  • #6
امضا : mhds

Deli_D

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2/3/18
ارسالی‌ها
692
پسندها
19,328
امتیازها
46,373
مدال‌ها
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] AiLiN_R

mhds

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
16/8/18
ارسالی‌ها
213
پسندها
15,135
امتیازها
36,273
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
24
 
  • #8
امضا : mhds

mhds

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
16/8/18
ارسالی‌ها
213
پسندها
15,135
امتیازها
36,273
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
24
 
  • #9
امضا : mhds
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Deli_D

Deli_D

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2/3/18
ارسالی‌ها
692
پسندها
19,328
امتیازها
46,373
مدال‌ها
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
صبح به مادرم میگم امروز میرم خونه دایی چند شب میرم همون جا میمونم
همون لحظه زنگ زد داییم بیاد خونه که تنها میشه
..
اخه این زندگیه​
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا