- ارسالیها
- 150
- پسندها
- 1,932
- امتیازها
- 11,563
یبار سال دهم حسابی مشغول رقصیدن بودیم که معاون سر رسید. هیچی دیگه یکم جیغ و داد کرد بعدشم نزاشت بریم سرکلاس نگهمون داشت توی حیاط. ماهم که از خدا خواسته. دوستم نشسته بود وسط حیاط دستاشو برده بود بالا رو به اسمون دعا میکرد اخراجمون نکنن. این وسط که منو دوستام مرده بودیم ع خنده یه عده هم داشتن گریه میکردن چون مدیر داشت به خانوادهها زنگ میزد:||
اونقدرم به خندیدن ادامه دادیم که معاون مص بمب ساعتی افتاد وسط حیاط و ترکید.
خلاصه یکم جیغ زد که چرا اینقد بیخیالین چرا درهر صورت میخندین من چیکار کنم از دست شما و اینچیزا
اونروزهم بخیر گذشت فقد یکم نصیحت گوش کردیم ع طرف خونواده:/
اونقدرم به خندیدن ادامه دادیم که معاون مص بمب ساعتی افتاد وسط حیاط و ترکید.
خلاصه یکم جیغ زد که چرا اینقد بیخیالین چرا درهر صورت میخندین من چیکار کنم از دست شما و اینچیزا
اونروزهم بخیر گذشت فقد یکم نصیحت گوش کردیم ع طرف خونواده:/