شاعر‌پارسی اشعار ابن حسام خوسفی

[Hilary]

در مانده به چنگ شیر و دندان پلنگ

در سینه اژدها و در کام نهنگ

سر کوفته و مغر برآورد به سنگ

به زان که بود سلیطه ای با تو به جنگ

 

[Hilary]

نور تو که در سینه نهان بد چو هلال

از شعشعه بدر برآمد به کمال

اکنون که عروس سخنت یافت جمال

المنة لله تبارک و تعال

 

[Hilary]

ای قطره ز دریا برسیدی به کمال

از مشرب عذب یافتی آب زلال

نور تو ز بدر است و لطافت ز جمال

المنّة لله تبارک و تعال

 

[Hilary]

آنها که ببسته اند چون رشته طبل

بر جعبه میوه های گوناگون حبل

در روضه چو الوان فواکه بینند

قالوا هذا الّذی رزقنا مِن قبل

 

[Hilary]

بلبل بنشست باز بر منبر گل

بگشاد ز هم ورق ورق دفتر گل

بر گل ز رخت آیت خوبی می خواند

جان می پرورد از رخ جان پرور گل

 

[Hilary]

بشکفت شکوفه باز چون خرمن گل

سبزه بکشید حلّه در دامن گل

در تاک نگر که با سر افرازی خویش

کرده است به ناز دست در گردن گل

 

[Hilary]

تیسیر ز فَسر سخنت یافت نظام

کشّاف مکمّلی و حاوی کلام

هر نکته که در وقایه دین کافی ست

در سلک معانی بیان تو تمام

 

[Hilary]

بدخواه تو صد بلا کشیده چو قلم

با اشک روان بسر دویده چو قلم

از دست تو تیغ تیز بر سر خورده

سر داده ز دست و پا بریده چو قلم

 

[Hilary]

تا نرگس یار لاله گون می بینم

چشمم به میان آب و خون می بینم

از عارضه چشم تو ای بینایی

اندر عجبم ز خود که چون می بینم

 

[Hilary]

از خرمن جود خوشه ای می خواهم

وز کشت جلال توشه ای می خواهم

چون گوش به حال خود همی باید داشت

من گوشه گرفته گوشه ای می خواهم