میدونم جمله نیست(پس خواهشا ترورم نکنین)یه داستانه.من از خوندنش واقعا لبخند رویه لبم اومد.
مامان بزرگم هروقت با بابا بزرگم قهر میکرد.بابابزرگم میرفت از قصد در شیشه ی خیارشور رو محکم میبست تا مامان بزرگم نتونه بازش کنه.به این بهانه مامان بزرگم مجبور بود بره پیشه بابابزرگم.اونم از فرصت استفاده میکردو باهاش حرف میزدتا فراموش کنه با هم قهر بودن...اینجوری خودشون بدون اینکه غرورشون خورد بشه اشتی میکردن.