روی سایت دموکراسی بین عقل و دل (قسمت دوم)|meli770 کاربرانجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع S_MELIKA_R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 1,244
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,248
پسندها
19,516
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
25
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
پاییز هم با اون رنگی بودنش
شد بدتر از بهار هزار رنگ زندگیم...
بس نبود؟!
بهار یکی از بهترینای زندگیم رو از دست دادم!
پاییز یکی دیگه رو...
بس نیست سیاه پوش شدن؟
واقعا متوجه شدم که چرا میگن «خدا کنه فقط برای امام حسین(ع) مشکی بپوشی!»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,248
پسندها
19,516
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
25
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
ذهنم خالیه...
خالی از هر چیزی و هر کسی.
می‌خوام تنها باشم.
بدون هیچ صدایی، چون انقدر توی ذهنم صدا هست که نمی‌تونم بقیه صداها رو تحمل کنم.
وقتی با کسی دارم حرف می‌زنم، یا چیزی گوش میدم، انگار اون‌جا نیستم... انگار فقط ل*ب‌هاشون داره تکون می‌خوره...
بدون هیچ صدایی!
خدایا! تازه از دست این حس نجات پیدا کرده بودم!
چرا؟!
ولی با همه اینا بازم شکرت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,248
پسندها
19,516
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
25
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
امسال زمستون خیلی زودتر رسید؛
هنوز آذر تموم نشده رسید.
زمستون انقدر بی‌رحم نیست...
ولی دنیا هست، چون یک جوری همه چی رو می‌ریزه! وقتی به خودت بیایی می‌بینی خیلی وقته تموم شده!
تو هم مجبوری سرماش رو تحمل کنی...
سرمایی که تا آخر عمر باهات می‌مونه!
امسال زمستون خیلی زود رسید...
خیلی زود...!
بدون هیچ شب یلدایی رسید؛ جوری که عقل و دل هم موندن چیکار کنن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,248
پسندها
19,516
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
25
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
حالم بده...
سردرگمم...
می‌دونم چی می‌خوام، نمی‌تونم انجامش بدم.
محکوم شدم به تحمل کردن...
تحمل کردن تموم شدن دوران عزیز کودکی...
تحمل کردن جای خالی عزیزام...
سخته...
خدایا خودت کمک کن!
عقل و دل مثل منگ‌ها دارن نگاه می‌کنن...
حتی بعضی وقتا یادشون میره نگاه کنن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,248
پسندها
19,516
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
25
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
با اینکه عقل و دل هنگن...
ولی ازشون کار می‌کشم، تا بلکه زودتر راه بیوفتن.
بعضی وقتا انقدر به زور ازشون کار می‌کشم، شبا نمی‌فهمم چطور به خواب رفتم.
حتی خود عقل و دل هم نمی‌دونن!
سه‌تامون توی شوکیم،
شوکی بزرگ...
انقدر بزرگ که هضمش سخته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,248
پسندها
19,516
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
25
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
عقل و دل موندن چیکار کنن.
دست از دموکراسی کشیدن و نشسته در یک گوشه، دارن تماشا می‌کنن.
بیست روزی بود توی حالت خنثی به سر می‌بردن! نه چیزی خوش‌حالشون می‌کرد، نه چیزی ناراحتشون می‌کرد... کاملا خنثی! عین پوکر فیس.
نشسته بودن یک گوشه و به دنیا نگاه می‌کردن.
آخر سر هم خنده‌شون گرفته بود از دست کارهای دنیا.
تصمیم گرفتن بی‌خیال بهش سیر کنن!
ولی دیدن نمی‌شه انقدر بی‌خیال باهاش سیر کرد؛
پس سه تایی تصمیم گرفتیم باهاش بسازیم...
ولی افسارمون رو دستش نمی‌دیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,248
پسندها
19,516
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
25
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
اولین برف زمستانی هم از راه رسید.
واقعا زیبا و دل انگیز بود!
کودک درونم با خوشحالی بالا و پایین می‌پرید.
عقل مثل آدم بزرگ‌ها نشسته بود و به ظاهر بی‌تفاوت بود.
ولی دل، پابه‌پای کودک درونم، همراهیش کرد.
ولی عقل به یک لبخند اکتفا کرده بود.
نمی‌دونم کی می‌خواد بفهمه همیشه، بزرگ بودن به درد نمی‌خوره؟!
بعضی اوقات لازمه که مثل کودک درونم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,248
پسندها
19,516
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
25
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
وقتی با کلمه عشق روبه‌رو می‌شم،
هزار و یک داستان مختلف به ذهنم هجوم میاره.
نمی‌دونم چرا انقدر ازش می‌ترسم؟!
عشق قشنگ‌ترین و ترسناک‌ترین کلمه دنیاست.
ولی این رو می‌دونم، هنوز کسی این کلمه رو درک نکرده!
نمی‌دونم شاید قبلا توی زندگی قبلیم عاشق بودم، که الان انقدر ازش واهمه دارم!
همه داستانام و دلنوشته‌هام برمی‌گرده به کلمه «عشق»
عاشقی رو ممنوع کردم، فایده نداشت!
ازش انتقام گرفتم به سبکش، فایده نداشت!
خیلی‌ها میگن مگه عاشقی؟!
خودمم نمی‌دونم... شاید قبلا یه جایی، یه موقعی عاشق بودم.
ولی می‌دونم عاشق شدن، یک ریسک خیلی بزرگه!
عقل و دل متحیر دارن نگاهم می‌کنن، نمی‌دونن با خودم چند چندم!
شاید روزی برسه تا واقعا بفهمم «عشق» یعنی چی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,248
پسندها
19,516
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
25
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
نمی‌دونم این جنگ و دموکراسی کی می‌خواد تموم بشه؟
داشت تموم می‌شد جنگ و جدال بینشون، تا اینکه یه حس دردسرساز دوباره سروکله‌ش پیدا شد!
حسی که قبلا سرکوبش کردم...
حسی که نمی‌خوامش، سرکوبش کردم ولی بیشتر شد، بیشتر از قبل اومد!
عقل و دل مبهوتن، دارن نگاهش می‌کنن.
ولی این حس طفلکی هم گناهی نداره، خودش هم مبهوته!
الان توی وضعیتی هستیم که فقط اون بالایی می‌تونه کمکون کنه.
ولی می‌دونم انقدرا خوب نیستم؛ ولی خدایا خودت کمک کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,248
پسندها
19,516
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
25
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
ممنوعش کردم؛ توی داستانام، توی دلنوشته‌م.
موفق نشدم، نتونستم کاملا ممنوعش کنم!
سروکله‌اش پیدا شد... با یک معنی جدید!
وقتی پیداش شد فهمیدم هزار و یک معنی داره که اون هزار و یک معنی فقط یک معنی میدن: «عشق».
عشق هزار و یک معنی داره.
انقدر معنی داره که فقط و فقط خدا می‌دونه.
یکی از معنی‌هاش که من درکش کردم و از نظرم درسته... عشق و علاقه‌م به کارمه، به کد نوشتن...
داستان نوشتن.
عشق از نظر من یعنی نوشتن... چه به زبان کد، چه به زبان داستان...
عشق یعنی این... از نظر من.
پس نتونستم ممنوعش کنم!
ولی هنوز هم از این کلمه می‌ترسم.
می‌ترسم نکنه یکی بیاد که همه چی رو با خودش ببره! حتی «عشقم رو»!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا