- ارسالیها
- 7,916
- پسندها
- 55,425
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 56
- مدیرکل
- #21
آغا ما بچه بودیم، فکر کنم ۵ یا ۶ سالم بود، تازه خونمون رفته بود گلزار، توی خونه بودم که بابام صدام کرد گفت یه دخترایی دم در کارم دارن، آغا ما میریم بیرون تا یه ایل دختر دم در خونه وایساده، من هم ترسیده بودم یهو بریزن رو سرم بزننم.
ولی نزدن، اسمشون رو گفتن و باهم دست دادیم و ...
اینگونه باهاشون آشنا شدم.
بقیش هم توی مدرسه دیدم
ولی نزدن، اسمشون رو گفتن و باهم دست دادیم و ...
اینگونه باهاشون آشنا شدم.
بقیش هم توی مدرسه دیدم