.: به نام او :.
بیستمین روز از اذر نود و هفتش
سه و چهل دقیقه صبح
حال و احوال دانشجویی که سه تا میانترم توی سه روز پشت سر هم داره و همه شم جز نفرت انگیزای زندگیشه اینه •-•
تو این لحظه سلول به سلول بدنم خواب رو فریاد میکشن •-•
و لعنت به کلاس هفت و نیم صبحی که باید الزاما رفت -_-
از همین جا اعلام میکنم که ازت متنفرم زبان.
و ریاضیی که قراره بخاطرت امروز ظهر نخوابم و تو همین وضعیتم به سر ببرم از تو هم به شدت متنفرم.
و فیزیکی که دیروز نذاشتی بخوابم از تو هم خیلی زیاد متنفرم =)))
[ وای که چقدر من غر میزنم •-• الان با یه زامبی ترسناک هیچ تفاوتی نداره قیافم ]