• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اُربیت | نگار 1373 کاربر انجمن یک رمان

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
با خنده سرش را به علامت منفی تکان داد و عینکش را از روی چشمانش برداشت تا عدسی‌هایش را تمیز کند و جواب داد:
- نه، من وقتی از ارتش بیرون زدم دور ربات و این چیزا رو خط کشیدم. یعنی اتفاقای بدی برام افتاد، شاید یه روز برات تعریف کردم.
و به نظرم رسید که کمی غمگین شد. شاید یک شکست عاشقانه، یا کاری؟ برای این‌که حواسش را پرت کنم پرسیدم:
- چیزی هم ساختی که نشونم بدی؟
اولش می‌خواست با خوشحالی چیزی بگوید که یک‌دفعه یاد چیزی افتاد و دهانش را سریع بست. منتظر ماندم تا جوابی بدهد، ولی حتی یک کلمه هم حرف نزد. وقتی من راجع به گذشته‌ی خودم چیزی به او نگفته بودم، پس حق اعتراض هم نداشتم. فقط دست‌هایم را به حالت تسلیم بالا بردم:
- باشه، باشه! حریم خصوصی.
ولی نمی‌خواست تاییدم کند، چون گفت که درباره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
خنده‌ام گرفت، چون حتماً توماس نام‌خانوادگی‌ام را به او اشتباه گفته بود. با لبخندی حرفش را تصحیح کردم:
- دلوراتی.
قبل از این‌که بتوانم با او بیشتر آشنا بشنوم، صدایی شبیه به انفجاری خفیف از آن اتاق شنیده شد که توماس از کنار من دوید و با عجله خودش را به راه‌پله رساند و از پله‌ها پایین رفت. زودتر از او هم، خدمتکارش به داخل آن اتاق رفته بود. فرصت را از دست ندادم و من هم با عجله با دنبال‌شان رفتم، چون حواس توماس تا حدی پرت شده بود که حواسش به من یکی نباشد.
وقتی پایین پله‌ها رسیدم، از شدت زیاد بودن بخار، مِهی روی زمین نشسته بود و خیلی نمی‌توانستم اطرافم را تشخیص بدهم. این نمی‌توانست یک مشکل عادی برای یک موتورخانه‌ی معمولی باشد. از همان فاصله به درون اتاق سرک کشیدم. چیزی قابل دیدن نبود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
این را که گفتم، مثل برق‌گرفته‌ها از جا پرید و سرش را وحشت‌زده به طرف من گرداند. چند بار پلک زد و با لبخند دستپاچه‌ای جواب داد:
- ببخشید، ولی تازه متوجه شدم که این‌جایی. نه، نیازی به کمک نیست!
و مثل بچه‌ای که کار بدی کرده باشد سر پا ایستاد و دست‌هایش را پشتش پنهان کرد. سعی کردم به کارهای مشکوکش بی‌تفاوت بمانم و خیلی معمولی با سر به عمارت اشاره کردم و پرسیدم:
- اوضاع اون داخل در چه حاله؟
- آم... بهتره. ولی هنوز کار داره.
دوباره سرش را پایین انداخت و درون بوته‌ها فرو رفت. کمی سرم را بالا بردم تا بتوانم از آن فاصله که نشسته بودم، او را ببینم. چیزی مشخص نبود و فقط می‌توانستم تکان خوردن بوته‌ها را ببینم. انگار داشت دنبال چیزی می‌گشت یا چیزی را درست می‌کرد. دوباره گفتم:
- مطمئنی که کمک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
دلم می‌خواست آن محیط پوشیده از پارچه‌های مخمل قرمز و دیوارهای مرمرین را با دقت بیشتری تماشا کنم، ولی توماس دستم را رها نمی‌کرد و پشت سرش می‌کشید. من را با خود به سمت در بزرگی برد و وقتی آن را باز کرد، متوجه شدم که جای اتاق، راه‌پله‌ی دیگری در آن‌جا وجود داشت. همراهش از پله‌ها پایین رفتم و قاب عکس‌های روی دیوار آن‌جا از دیدم دور نماند. بعضی‌ها خالی بودند و بعضی دیگر نه. هیچ تناسبی بین‌شان دیده نمیشد و این کمی در ذوق میزد. از تمامی سبک‌هایی که می‌شناختم، از هر کدام نمونه‌ای به دیوار آویزان شده بود. علاوه بر این‌ها، صدای وزوز خفیفی هم به گوش می‌خورد که انگار با فاصله‌ی زیادی از آن‌جا شنیده میشد و بوی ناشناخته‌ای، مثل بوی فلز به مشامم می‌خورد. در کل سوال‌های زیادی در سر داشتم، ولی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
با تمسخر سر تا پایش را برانداز کردم. به نظر نمی‌رسید که در حال شوخی کردن یا دست انداختنم باشد. دوباره با انگشت روی شیشه کوبیدم:
- یعنی می‌خوای بگی که این نقاشی رو خود داوینچی کشیده؟
سرش را به علامت تایید تکان داد. این بار با تعجب و صدای بلندتری سوالم را تکرار کردم:
- این رو خود داوینچی کشیده؟!
داشت از همان لبخندهای معروفش را میزد و چشمانش به خاطر لبخندش، تاب‌دار شده بود. بادی به غبغب انداختم و شروع کردم به ایراد گرفتن:
- باشه، ثابت کن!
لبخندش شدت گرفت و دندان‌هایش را به نمایش گذاشت. با اعتماد به نفس خیلی زیادی دست‌هایش را درون جیب شلوارش فرو برد و با سینه‌ی سپر کرده جواب داد:
- مطمئن باش سر فرصت مناسب طوری قانع میشی که دیگه به هیچی شک نمی‌کنی.
و با سرخوشی مشغول سوت زدن شد و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
خیلی دلم می‌خواست که با او بحث و جدل به راه بیاندازم، ولی انجام دادن چنین کاری با شخصی مانند توماس، مثل مشت زدن به هوا بود، همین‌قدر بیهوده. برای همین با آرامشی ساختگی جواب دادم:
- هنوز خیلی کار داره. چون سه تیکه شده و تیکه سوم تقریباً خرد شده، کار چسبوندن تیکه‌هاش فرصت بیشتری می‌طلبه. حدود سی درصد کار جلو رفته.
به حالت سرگرم شده سرش را تکان داد و انگار که می‌توانست از آن فاصله لوح را ببیند، با علاقه به سمت میز گردن کشید. دست به سینه ایستادم و با عصبانیت پرسیدم:
- مگه می‌تونی از اون‌جا ببینی کار من چطور پیش رفته؟
به شوخی به عینکش اشاره کرد و با خنده گفت:
- من چیزی دارم که تو نداری، دوربین!
در آن لحظه آنقدر احساس کوفتگی و کتف درد داشتم که نمی‌توانستم شوخی‌های بی‌نمکش را تحمل کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
بدون حرف از مقابلم کنار رفت تا بتوانم بیرون بیایم و تا طبقه‌ی پایین هم با من حرف نزد. از این بابت احساس رضایت داشتم و با یک توماس ساکت، راحت‌تر از یک توماس پر‌حرف و بی‌مزه کنار می‌آمدم. با من تا نزدیکی آشپزخانه آمد و وقتی دید که قصد داخل شدن به آن‌جا را داشتم از من پرسید:
- داری کجا میری؟
می‌توانستم ذهنش را بخوانم که می‌خواست به من چه بگوید. دستم را به کمرم گرفتم و به سمت آشپزخانه اشاره کردم:
- میرم به جیکوب کمک کنم. و باید بگم که حتماً کمکش می‌کنم و مطمئن باش که اگه قصد کمک کردن نداشته باشی، اجازه نداری به عصرونه نزدیک بشی.
مات و مبهوت ایستاده بود و حتی تلاش نمی‌کرد که پلک بزند. شاید تصور نمی‌کرده که من خودش را که صاحب‌خانه محسوب میشد از عصرانه محروم کنم و احتمالاً جوابی هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
خیلی بحث مناسب یا به جایی به نظر نمی‌رسید، ولی تنها چیزی بود که به زبانم آمد. جیکوب شستن دست‌هایش را تمام کرد، دست‌هایش را تکاند و چند ثانیه من را با چشمان قهوه‌ای رنگش زیر نظر گرفت. خیلی مودبانه و خلاصه جواب داد:
- خوشحالم که خوششون اومده.
پنهانی نگاهی به توماس انداختم که خودش را مشغول چک کردن تلفن همراهش نشان می‌داد، ولی واضح بود که گوشش به مکالمه‌ی من و خدمتکارش چسبیده بود. من هم دستانم را شستم و گفتم که باید بروم تا لباس‌هایم را تعویض کنم. هیچ‌کدام از مردها حرفی نزدند و حتی سرشان را هم تکان ندادند. از جو عجیب آشپزخانه فاصله گرفتم و با عجله به اتاقم برگشتم و بعد از تعویض لباس‌های کثیف کارم، با تی‌شرت و جین تمیزی به طرف آشپزخانه برگشتم. قبل از وارد شدنم به آن‌جا، متوجه شدم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
چه پرسیده بود؟ از چه چیزی خوشم می‌آمد؟ فنجان چینی را داخل نعلبکی گذاشتم و گیج و منگ سرم را تکان دادم:
- معذرت می‌خوام، منظورت چیه؟
از رفتار من تعجب کرده بود و با سر انگشت روی چانه‌اش ضرب گرفت. چند ثانیه بعد گفت که
«مهم نیست» و انگار که با خودش در حال حرف زدن باشد، برای خودش ابرو بالا انداخت. احساس خوبی نداشتم و حس می‌کردم که بیشتر ماندنم در آن‌جا، اشتباهی بود که هر لحظه بزرگ‌تر میشد. طوری که بعد از عصرانه می‌خواستم بگویم که دیگر نیستم و خودم را پس می‌کشیدم، ولی جرات گفتنش را هم نداشتم. هر چند که توماس پیشنهادی داد که دهانم را برای گفتن هر حرف دیگری بست:
- فکر می‌کنم الان بهترین وقت باشه که دستی به سر و گوش خونه بکشیم. دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
وقتی هم که بیشتر آشپزخانه را جمع کردیم، من ماندم و انبوهی از زیر‌خاکی‌های آسیب دیده‌ی جدیدی که باید تعمیر می‌شدند. آنقدر تعدادشان زیاد بود که دلم می‌خواست موهایم را بکشم و جیغ بزنم و مثل بچه‌ها پا بر زمین بکوبم. می‌خواستم با توماس جر و بحث راه بیاندازم و جنگ به پا‌ کنم. پا‌کوبان به سمتش یورش بردم و دستم را به سمتش نشانه رفته بودم که دیدن چیزی در گوشه‌ی آشپزخانه، حواسم را پرت کرد. دستم در هوا همان‌طور به سمت توماس خشک شده بود که پرسیدم:
- اون دیگه چیه؟
و دستم را به سمت چیزی که توجهم را جلب کرده یور برگرداندم. چیزی پشت کارتن‌ها وجود داشت که از همان نقطه هم می‌توانستم تکان خوردنش را داخل جعبه‌ی شیشه‌ای ببینم. چشمانش گرد شد و خودش را به آن راه زد:
- چی رو میگی؟!
قبل از این‌که بتواند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا