ما در دنیایی هستیم که پیش از ورود، هوشمان را سنجیدهاند تا ببینند که آیا توانایی یادگیری زندگی با دردهایمان را داریم یا نه!
و اگر آن توانایی را نداشتیم، برایمان پیشگویی میکنند تا جایی که حتی انتظارش را نداریم شکست بخوریم...!
تمام مسیرهای زندگیات تا به الان سخت بودهاند...
پس به آنها خیره نشو تا سختتر نشوند...
تو هر وقت به آنها فکر کردی، وارونه شدند..
پس اگر میخواهی کاملاً سقوط نکنی، به آنها اصلا فکر نکن؛ چون این مسیرها بودند که همه چیز را در هم شکستند...
زمانی به تنهاییات فخر بفروش که از جانب خودت باشد، نه اینکه دیگران به تو بدهند...! باید بگویم که حس تنهاییای که آنها به تو هدیه میدهند از بی نهایت اشکی که در تاریکترین شبهایت میریزی بدتر است...!
آدمها را به سادگی میبخشیم...
چون منظورمان این نیست که رفتارشان را قبول و یا به آنها اعتماد داریم!
اصلا چرا باید ببخشیم؟
صدایی فریاد میزند:
- چون به آن احمقها نیاز داریم...!
اوج درد لحظهای است که میخواهی بگویی
"من از دستتان ناراحتم"
اما زبان، عقل و حتی قلبت تو را یاری نمیکنند...
چون عمیقاً میخواهند دل طرف مقابلت به خاطر ناراحتیهای بی خودت نشکند...
اما خب هر کسی ارزش سکوت را دارد؟
او بدجوری غمگین است؛ هم روحی و هم احساسی... و فقط هم من این را میفهمم...
اما هرروز او را میبینم که با لبخند قدم میزند...
و باید بگویم خیلی خوشحالم که ماهرانه خود را زیر پرده لبخند مخفی کرده است، اما بگذارید بگویم که او واقعا کیست:
" دختری که هرگز دست از لبخند زدن برنمیدارد و تمام کاری که در طول روز انجام میدهد، خوشحال کردن دیگران است؛ اما درونش...؟ " «تقدیم به یک دوست»
من هم از آن دسته آدمهاییام که ادعا میکند میخواهد از زندگی محو شود...
اما باید بگویم که ته قلبم واقعا میخواهد تا روزی
توسط فردی که همیشه در کنارم خواهد ماند پیدا شوم...!
خیلی بد است که فردی، آن هم جز خودت، بتواند کنترلت کند...
اما
تا حالا چنین شخصی در زندگیات مانند او داشتهای؟
قطعا نه!
توی لعنتی با خندهاش، میخندی..
با ناراحتیاش سکوت میکنی و از آن مهمتر به خاطرش قولی را که آن روز دادی، میشکنی!
ولی آن قول چه بود؟
گفته بودی دیگر سمتش نمیروی و او، برایت حال بهمزنترین فرد است، اما حال فقط حس میکنی که بین دو راهی
"عشق" و "رفیق"
ایستادهای...