برای نگه داشتن ارتشم، خود را ضعیف نشان دادهام!
و چه حس بدی است وقتی میخواهم خود واقعیام را نشان دهم!
و چقدر تلخ است که میترسم پس زده شوم و در میدان زندگی بی اسلحه رها شوم...
همه ما احساساتمان را درونمان مخفی میکنیم چون دو دلیل داریم...
و آن هم این است که به هیچ کس اعتماد نداریم
و قادر به بیان آنها نیستیم...
پس نگویید افسردهایم...!
کاش میتوانستم طوری افراد را نادیده بگیرم که خودشان انجام میدهند...
اما مگر قلب سادهی من میتواند چنین کاری را انجام دهد؟
میدانم مهربان نیست، اما باید بگویم سنگ هم نیست!
از خود متنفرم...
و
از اینکه خیلی راحت میگذارم مردم وارد زندگیام شوند
و
از آن راحتتر ترکم کنند هم متنفرم...
و نمیدانم چرا نسبت به همه چیز بی تفاوتم...
آنقدر بی تفاوت که همه چیز را خراب کردهام...!
پس مهم نیست...
نه!
هیچ چیز در این دنیا ارزش ندارد...
پس باید شاد باشم که دیگر بخشی از این زندگی نیستم، چون اهمیتی نمیدهم...
میترسم!
میترسم شاد باشم و دنیا حسادت کند!
آخر میدانید؟
هر وقت که از ته دل میخندم، پشیمان میشوم!
چرا؟
چون این دنیایی که خیلیهایتان از آن لذت میبرید، لبخند مرا نمیخواهد...
اگر نمیخواهد...
چرا نمیروم؟
اگر بروم و نباشم، دیگر دنیا که را اذیت کند؟
ولی...
من...
چیزی کنار گوشم ایستاده است و پچ پچ میکند..
میگوید قوی شدهام!
راست است؟
اگر قوی شدهام که باید بمانم!
ولی توان جنگ با دنیا را دارم؟
بعضی وقتها درست مانند اکنون، آنقدر ناراحتم که غم انگیزترین و زیباترین آهنگ دنیا هم باعث میشود به دردهایم اضافه شود...
کاش دنیا در همین لحظه بایستد و من بتوانم به صحنههای قبل و شادیهایی که چند لحظه پیش خراب شدند، خیره شوم و آنها را ذخیره کنم...
اگر بدانم که فردا روز سختی است!
آرزوی نبودن در این دنیا را دارم...!