همیشه آرزو داشتم به کسانی که بد به من ضربه زدند، ضربه زنم!
اما میدانم من، اگر فرصتش را داشتم باز هم به خاطر علاقهام به آدمهای بدی که فکر میکردم دوستم دارند این کار را نمیکردم...!
هر چه را که فکر میکنی روحت با آن میخندد، انجام بده!
مهم نیست که کارت بد است یا خوب...
مهم نیست که آنها چه میگویند...
مهم نیست که آینده چی میشود...
بلکه مهم خودت و آن لحظهای است که لبخند برای یک ثانیه هم که شده بر روی لبهایت میآید!
چیزی که شاید آنها نمیخواهند!
فکر میکنم در این دنیا ما آزادیم تا از شر چیزهایی که از آنها متنفریم، خلاص شویم...
پس من هم از آنچه که متنفرم خلاص خواهم شد...
در همان تاریکیای که مرا دچار کرد، گیرش میاندازم و خواهم کشت!
و اگر قانون سراغم آید با صدای رسا خواهم گفت:
"کشتن ناراحتیها و افسردگیها هم جرم است؟"
عشق...
همان احساسِ رنگی و زیبایی که وقتی به دنیای من میآید تیره میشود و خود به خود فرار میکند...!
اما من نمیخواهم زیباترین چیزها را زشت کنم...
پس لطفا چیزی سمتم نیاید..!
میخواهم تنها باشم...
آری، من این تنهاییها را دوست دارم چون میدانم که تنها محرم رازهایم خودم هستم...
هزاران روز زندگی کردهام و فهمیدم که هیچ کس مورد اعتمادتر از خودم در دنیا وجود ندارد!
اما چرا با وجود این همه ادعای دانستن باز هم رازهایم را به بدترین آدمهای زندگیام، کسانی که منتظر فرصتی هستند تا مرا زمین بزنند میگویم...؟
در این دنیای فاسد، نگران قلبم هستم...
طفلکی زیادی پاک و ساده است!
شاید ربطی به همان جملهام در "یک تیکه از قلبم" داشته باشد که میگوید:
"قلب همه از جنس ماهیچه...
قلب تو از جنس سنگ...
و
قلب من از جنس شیشه!"
یاد گرفته است تا کمتر توجه کند...
اهمیت بدهد و عاشق شود...
به همین سادگی!
اما برعکس شیشه، پس از شکستن در سطل زباله ریخته نمیشود بلکه دوباره ترمیم، پاک و رها میشود!
اعتماد کردن، باعث به باد رفتن سر و در نتیجه کشتنت میشود...
عاشق شدن، سختترین آسیبهای ممکن را به روحت میزند!
ادعا کردن، آدمهای بی ارزش را دورت جمع میکند
و خودت بودن نیز باعث میشود تا موجودی نفرت انگیز باشی...!
پس الگوی زندگی در این دنیا چیست؟
یکی به من بگوید!
وقتی دربارهی کارها میپرسم و جواب میدهند
"همه چیز خوب است"
دلهرهی عجیبی پیدا میکنم
و حس عجیبی در من به وجود میآید و از صمیم قلب آرزو دارد تا بگویند:
"همه چیز خوب خواهد شد"
چون درونم به آینده اعتماد کرده است...