فال شب یلدا

شاعر‌پارسی اشعار احمد شاملو

  • نویسنده موضوع Elka Shine
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 114
  • بازدیدها 4,628
  • کاربران تگ شده هیچ

saba_maleke

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
533
پسندها
2,500
امتیازها
12,773
مدال‌ها
12
  • #91
شب در راهست

دل را

در پستوی تاریکیها

با اندوه می توان

در کنج قفس

زندانی کرد

زنجیر تعلق

چون دیو پلیدی

مرا از اسارت خود

رها نمی کند

باغچه ی زندگی

طراوت خود را

در بهاری دگر

تجربه نمی کند
 
امضا : saba_maleke

saba_maleke

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
533
پسندها
2,500
امتیازها
12,773
مدال‌ها
12
  • #92
شعر رانده

دست بردار ازین هیکل غم

که زویرانی خویش است آباد

دست بردار که تاریکم و سرد

چون فرومرده چراغ از دم باد

دست بردار،زتو در عجبم

به در بسته چه می کوبی سر

نیست ،می دانی،در خانه کسی

سر فرو می کوبی باز به در

زنده،این گونه به غم

خفته ام در تابوت

حرفها دارم در دل

می گزم لب به سکوت

دست بردار که گر خاموشم

با لبم هرنفسی فریاد است

به نظر هر شب و روزم سالی است

گر چه خود عمر به چشمم باد است

رانده اندم همه از درگه خویش

پای پرآبله ،دل پراندوه

از رهی می گذرم سر در خویش

می خزد هیکل من از دنبال

می دود سایه ی من پیشاپیش

می روم با ره خود

سر فرو،چهره به هم

با کسم کاری نیست

سد چه بندی به رهم؟

دست بردار!چه سود آید بار

از چراغی که نه گرماش و نه نور؟

چه امید از دل تاریک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : saba_maleke

saba_maleke

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
533
پسندها
2,500
امتیازها
12,773
مدال‌ها
12
  • #93
شعر افق روشن از احمد شاملو

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

وهر انسان

برای هر انسان

برادری ست

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل

افسانه ییست

وقلب

برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی

روزی که آهنگ هر حرف،زندگی ست

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم

روزی که هر لب ترانه ییست

تا کمترین سرود،بوسه باشد

روزی که تو بیایی،برای همیشه بیایی

ومهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم

ومن آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که

دیگر نباشم
 
امضا : saba_maleke

saba_maleke

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
533
پسندها
2,500
امتیازها
12,773
مدال‌ها
12
  • #94
به تو سلام می کنم

به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم

ودر خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود

اگر فریاد مرغ وسایه ی علفم

در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم

خسته،خسته،ازراهکوره های تردید می آیم

چون آینه یی از تو لبریزم

هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد

نه ساقه ی بازوهایت

نه چشمه های تنت

بی تو خاموشم ،شهری در شبم

تو طلوع می کنی

من گرمایت را از دور می چشم

وشهر من بیدار می شود

با غلغله ها،تردیدها،تلاشها

وغلغله های مردد تلاشهایش

دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد

دور از تو من شهری در شبم

ای آفتاب

وغروبت مرا می سوزاند

من به دنبال سحری سرگردان می گردم

تو سخن نمی گویی

من نمی شنوم

تو سکوت می کنی

من فریاد می زنم

با منی ،با خود نیستم

وبی تو خود را نمی یابم

دیگر هیچ چیز نمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : saba_maleke

saba_maleke

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
533
پسندها
2,500
امتیازها
12,773
مدال‌ها
12
  • #95
اشک رازی ست

لبخند رازی ست

عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم

مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

ومن با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

ودستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان

ود آر گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال

عاشقترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیر یافته با تو سخن می گویم

بسان ابر که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : saba_maleke

saba_maleke

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
533
پسندها
2,500
امتیازها
12,773
مدال‌ها
12
  • #96
در مرز نگاه من

از هرسو

دیوارها

بلند

دیوار ها چون نومیدی بلندست

آیا درون هر دیوار

سعادتی هست

وسعادتمندی

وحسادتی؟

که چشم اندازها

ازاین گونه

مشبک است

و دیوارها و نگاه

در دوردستهای نومیدی

دیدار می کنند

و آسمان زندانی ست

از بلور؟
 
امضا : saba_maleke

saba_maleke

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
533
پسندها
2,500
امتیازها
12,773
مدال‌ها
12
  • #97
غزلی در نتوانستن

از دستهای گرم تو

کودکان توامان آغوش خویش

سخنها می توانم گفت

غم نان اگر بگذارد

نغمه در نغمه در افکنده

ای مسح مادر،ای خورشید

از مهربانی بی دریغ جانت

با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد

رنگها در رنگها دویده

از رنگین کمان بهاری تو

که سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است

نقش ها می توانم زد

غم نان اگر بگذارد

چشمه ساری در دل و

آبشاری در کف

آفتابی در نگاه و

فرشته ای در پیراهن

از انسانی که تویی

قصه ها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد
 
امضا : saba_maleke

saba_maleke

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
533
پسندها
2,500
امتیازها
12,773
مدال‌ها
12
  • #98
درجدال آیینه و تصویر

دیری با من سخنی به درشتی گفته اید

خود آیا تاب تان هست که پاسخی در خور بشنوید؟

رنج از پیچیدگی می برید

از ابهام و

هر آنچه شعر را در نظرگاه شما

به زعم شما

به معمایی مبدل می کند

اما راستی را

از آن پیش تر

رنج شما از ناتوانایی خویش است

در قلمرو دریافتن

که این جای اگر از عشق سخنی می رود

عشقی نه از آن گونه است

که تان به کار آید

وگر فریاد و فغانی هست

همه فریاد و فغان از نیرنگ است و فاجعه

خود آیا در پی دریافت چیستسد

شما که خود

نیرنگید و فاجعه

ولاجرم از خود

به ستوه

نه

دیری با من سخن به درشتی گفته اید

خود آیا تاب تان هست

که پاسخی به درشتی بشنوید

به درشتی بشنوید
 
امضا : saba_maleke

saba_maleke

کاربر نیمه فعال
سطح
10
 
ارسالی‌ها
533
پسندها
2,500
امتیازها
12,773
مدال‌ها
12
  • #99
اگر بگویم که سعادت

حادثه یی است بر اساس اشتباهی

اندوه

سراپایش را در بر می گیرد

چنان چون دریاچه یی

که سنگی را

ونیروانا که بودا را

چرا که سعادت را

جز در قلمرو عشق باز نشناخته است

عشقی که به جز تفاهمی آشکار نیست

بر چهره ی زندگانی من

که برآن

هر شیار

از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
 
امضا : saba_maleke

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • #100

******

دوست اش می دارم
چرا که می شناسمش
به دوستی و یگانگی
شهر
همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم

اندوه اش
غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
هم چنان که شادی اش
طلوع همه آفتاب هاست


******
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا