شاعر‌پارسی اشعار احمد رضا احمدی

  • نویسنده موضوع _harly_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 299
  • کاربران تگ شده هیچ

_harly_

مدیر بازنشسته شعرکده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
18/1/21
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,385
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
چه رنجی است
خوابیدن زیر آسمانی
که نه ابر دارد نه باران
از هراس از کلمات
هر شب خواب‌های
آشفته می‌بینیم

به این جهان آمده‌ایم
که تماشا کنیم

صندلی های فرسوده و رنگ باخته
سهم ما شد
انتخاب ما مرواریدهای رخشان
بود
 
امضا : _harly_
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] _reyhan_

_harly_

مدیر بازنشسته شعرکده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
18/1/21
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,385
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
از سرما هم اگر نمی‌مردیم
از عشق می‌مردیم
این دست‌های تو
پاسخ روز را خواهد داد
اگر گم شوند
همیشه در سایه‌های تابستان می‌مانم
بی‌آن‌که نام کوچه‌ی بن‌بست را بدانم
در انتهای کوچه یک کوه است
و چون قلب از حرکت بازماند
و چون شکوفه فولاد شود
و میوه نشود
من ندانسته
در یک صبح‌گاه تابستانی
راه‌ام را بر گندم‌زار به‌دوزخ به ‌بهِشت
متوقف می‌کنم
 
امضا : _harly_
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] _reyhan_

_harly_

مدیر بازنشسته شعرکده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
18/1/21
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,385
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم
تا پله‌ها و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم ، آغاز پیری بود
گفتم دستان‌ات را به من بسپار
که زمان کهنه شود
و بایستد
دستان‌ات را به من سپردی
زمان کهنه شد و مُرد
 
امضا : _harly_
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] _reyhan_

_harly_

مدیر بازنشسته شعرکده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
18/1/21
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,385
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می‌خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می‌خواستم
می‌خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
 
امضا : _harly_
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] _reyhan_

_harly_

مدیر بازنشسته شعرکده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
18/1/21
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,385
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
در کمین اندوه هستم
بانو
مرا دریاب
به خانه ببر
گلی را فراموش کرده ام
که بر چهره اممی تابید
زخم های من دهان گشوده اند
همه ی روزگار پر.ازم
اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره دریاب
در این خانه
جای سخن نیست
زبا بستم
عمری گذشت
 
امضا : _harly_
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] _reyhan_

_harly_

مدیر بازنشسته شعرکده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
18/1/21
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,385
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
مرا نکاوید
مرا بکارید
من اکنون بذری درستکار گشته‌ام
مرا بر الوارهای نور ببندید
از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید
گوش‌هایم را بگذارید
تا در میان گلبرگ‌های صدا پاسداری کنند
چشمانم را گل‌میخ کنید
و بر هر دیواری
که در انتظار یادگاری کودکی‌ست بیاویزید
در سینه‌ام بذر مهر بپاشید
تا کودکان خسته از الفبا
در مرغزارهایم بازی کنند.
 
امضا : _harly_
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] _reyhan_

_harly_

مدیر بازنشسته شعرکده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
18/1/21
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,385
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
تمام دست تو روز است
و چهره‌ات گرما
نه سکوت دعوت می‌کند
و نه دیر است
دیگر باید حضور داشت
در روز
در خبر
در رگ
و در مرگ…

از عشق
اگر به زبان آمدیم فصلی را باید
برای خود صدا کنیم
تصنیف‌ها را بخوانیم
که دیگر زخم‌هامان بوی بهار گرفت.
بمان:
که برگ خانه‌ام را به خواب داده‌ای
فندق بهارم را به باد
و رنگ چشمانم را به آب.
 
امضا : _harly_
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] _reyhan_

_harly_

مدیر بازنشسته شعرکده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
18/1/21
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,385
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
انبوهی از این بعد از ظهرهای جمعه را
به یاد دارم که در غروب آنها
در خیابان
از تنهایی گریستیم

ما نه آواره بودیم، نه غریب
اما این بعد از ظهرهای جمعه
پایان و تمامی نداشت
 
امضا : _harly_
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] _reyhan_

_harly_

مدیر بازنشسته شعرکده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
18/1/21
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,385
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
تا همه‌ی ما در پاییز
در گل‌های داوودی غرق نشدیم
تند پارو بزن
درد می‌آید و می‌رود
اما
پاییز پشت پنجره
استوار ایستاده است
تند پارو بزن
تا عمر به پایان نرسیده است
به خانه برویم، سرد است
چراغ راهرو را روشن گذاشته‌ام
کسانی دیر آمدند چراغ را خاموش کردند
کاش دزد بودند
حالا که شب می‌شود
به یاد تو هستم
 
امضا : _harly_
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] _reyhan_

_harly_

مدیر بازنشسته شعرکده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
18/1/21
ارسالی‌ها
511
پسندها
3,385
امتیازها
17,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
صبح تو بخیر
که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی
که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم
دوستان من ساعت حرکت قطار را
در شب گذشته به من گفته بودند
بر شانه‌های تو خزه و خزان روییده بود
تو توانستی با این شانه‌های مملو از خزه و خزان
سوار قطار شوی
دستان‌ات را تا صبح نزد من
به امانت نهادی
نان را گرم کردی به من دادی
دیگر در سکوت تو کنار میز صبحانه
ما طلاها و سنگ‌های فیروزه‌ی جهان را
تصاحب کردیم
سکوت تو را چون مدالی گرم و نایاب
بر سینه آویختم
هر روز در آینه به این سکوت خیره می‌شدم
 
امضا : _harly_
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] _reyhan_

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا