شاعر‌پارسی اشعار شاطر عباس صبوحی

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
چشم نرگس
غم درآمد ز درم چون ز برم یار برفت

عیش و نوش و طربم، جمله به یکبار برفت

بنوشتم چو ز بی مهریت ای مه، شرحی

آتش افتاد به لوح و، قلم از کار برفت

خواست نرگس که به چشم تو کند همچشمی

نتوانست، سر افکنده و بیمار برفت

مگر از روی تو، بلبل سخنی گفت به گل

که بزد چاک گریبان و، ز گلزار برفت؟

چهره زرد من، از هجر رخت گلگون شد

بسکه خون دلم از دیده به رخسار برفت
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
اتشی در خرمن
عشق آمد و امن جانم گرفت

شحنهٔ شوقم گریبانم گرفت

عشوه‌ای فرمود چشم کافرش

زاهد دین گشت و ایمانم گرفت

رشته ای در کف ز زلف سر کشش

گرچه مشکل آمد آسانم گرفت

آفتابی گشت تابان در مهش

تحت و فوق و کاخ و ایمانم گرفت

از شراره آه و برق سینه سوز

آتشی در خرمن جانم گرفت

بس ز گلها بی‌وفائی دیده ام

خیمهٔ گل از گلستانم گرفت

چون صبوحی عاقبت لعل لبت

در میان آب حیوانم گرفت
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
تعبیر خواب
خواب دیدم که همی خون ز کنارم می‌رفت

رفت تعبیر که از قلب فگارم می‌رفت

به هوای سر زلفین خم اندر خم او

از کف صبر و وفا رشتهٔ تارم می‌رفت

شام هجران تو، از اوّل شب تا به سحر

خون دل متصل از دیده قرارم می‌رفت

دوش می‌رفت چو جان از برم و از پی او

تاب و آرام دل و قلب فگارم می‌رفت

تا دم صبح، مرا از اثر فکر و خیال

چون حوادث سر شب تا بشمارم می‌رفت

آنکه در زندگیم پا به سر من ننهاد

کاش می‌مردم و از خاک مزارم می‌رفت

گر صبوحی مرا قدرت تقریر نبود

از سر کلک همی مشک تتارم می‌رفت
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
دام و دانه
دلی که در خم زلف، شانه می‌طلبد

چو طایری است که شب، آشیانه می‌طلبد

ز شوق خال تو، دل می‌تپد در آن خم زلف

حریص بین، که به دام است و، دانه می‌طلبد

دلم به خانه خرابی خویش می‌گرید

چو بهر زلف تو مشّاطه شانه می‌طلبد

ز بهر کشتنم این بس که دوستدار وی ام

دگر چرا پی قتلم، بهانه می‌طلبد

چو مفلسی است که خواهد ز ممسکی نعمت

کسی که راحتی از این زمانه، می‌طلبد

هزار مرتبه بستی به روی من در و باز

دلم گشایش از این آستانه می‌طلبد
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
نظاره
جلوهٔ روی تو آفتاب ندارد

نشئهٔ ماء تو را شــ ـراب ندارد

طرّه مده پیچ و تاب، باز کن از هم

غالیه آنقدر پیچ تاب ندارد

زلف تو بر روی تو بود، عجبی نیست

هر بچه ای ز آتش، اجتناب ندارد

ما همه دیوانهٔ توئیم، که مجنون

روز جزا پرسش و حساب ندارد

پیر و جوان عاشق جمال تو هستند

عشق، تخصّص به شیخ و شاب ندارد

عاشقی آموز از جمال نکویان

عشق بتان، دفتر و کتاب ندارد

عشق تو دل برد یک نظاره که کردم

عشق، مگر شور و انقلاب ندارد؟
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
شب هجران
دیده در هجر تو شرمندهٔ احسانم کرد

بس که شب‌ها گهر اشک بدامانم کرد

عاشقان دوش ز گیسوی تو دیوانه شدند

حال آشفتهٔ آن جمع پریشانم کرد

تا که ویران شدم آمد به کفم گنج مراد

خانهٔ سیل غم آباد که ویرانم کرد

شمّه‌ای از گل روی تو به بلبل گفتم

آن تُنُک حوصله رسوای گلستانم کرد

داستان شب هجران تو گفتم با شمع

آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
سفر با او
بی شاهد و شمع و شکر و می، چه توان کرد؟

بی بربط و طنبور و دفّ و نی، چه توان کرد؟

سر کرد قدم در طلب او به ره عشق

این مرحله را گر نکنم طی، چه توان کرد؟

بردار یکی توشه که هنگام عزیمت

با داشتن جام جم و کی، چه توان کرد؟

امروز که از حاصل عشقت نزدم دم

فردا بتو گوید که کجا؟ هی! چه توان کرد؟

ای نخل خرامان برسی در ثمر آئی

باشد که بیاید ز قفا دی، چه توان کرد؟

با آن بت طنّاز در این شهر صبوحی

تا آنکه نسازی سفر از ری، چه توان کرد؟
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
بهانه
دلبر به من رسید و جفا را بهانه کرد

افکند سر به زیر، حیا را بهانه کرد

آمد به بزم و، دید من تیره روز را

ننشست و رفت، تنگی جا را بهانه کرد

رفتم به مسجد از پی نظارهٔ رخش

بر رو گرفت دست و، دعا را بهانه کرد

آغشته بود پنجه‌اش از خون عاشقان

بستن به دست خویش حنا را بهانه کرد

خوش می‌گذشت دوش صبوحی به کوی او

بر جا نشست و، شستن پا را بهانه کرد
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
زخم و مرهم

تا صبا شانه بر آن زلف خم اندر خم زد

آشیان دل صد سلسله را، برهم زد

تابش حسن تو در کعبه و بتخانه فتاد

آتش عشق تو، بر محرم و نامحرم زد

تو صنم قبلهٔ صاحب نظرانی امروز

که زنخدان تو آتش به چه زمزم زد

حال دلسوختهٔ عشق، کسی می‌داند

که به دل، زخم تو را در عوض مرهم زد

خجلت و شرم، به حدّیست که در مجلس دوست

آستین هم نتوان بر مژهٔ پر نم زد
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
دل گمشده

گره‌ای از خم آن زلف چلیپا وا شد

هر کجا بود، دل گمشده‌ای پیدا شد

گر به آهوی ختا، نسبت چشمت دادیم

گنه از جانب او نیست، خطا از ما شد

گندم خال تو در خُلد، ره آدم زد

زلف شیطان صفتت راهزن حوا شد

ترک چشمان تو مستند و، دو شمشیر به دست

از دو بد م**س.ت یکی شهر پر از غوغا شد

سخن از لعل تو، هر جا که روم می‌شنوم

این چه سرّیست که در دوره ما پیدا شد؟

یا رب! این خرمن گل چیست که از نکهت او

آتشی حاصل و جانسوز من شیدا شد

ارنی گفت دلم بهر تماشای رُخش

لن ترانی به جواب، از دو لبش گویا شد

بی‌سبب رهزن میخانه صبوحی گشته

رهزن دین و دلم آن صنم ترسا شد
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ^Maryam^

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا