شاعر‌پارسی اشعار شاطر عباس صبوحی

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
غوغای محشر

نه تنها بندهٔ بالای موزونت صنوبر شد

علم شد، سردوبان شد، نیشکر شد، نخل نوبر شد

نه تنها گل ز نرمی شرمگین شد پیش اندامت

کتان شد، پرنیان شد، حلّه شد، دیبای اخضر شد

نه تنها شور بر پا شد که دوش از بزم ما رفتی

بلا شد، فتنه شد، آشوب شد، غوغای محشر شد

نه تنها یاسمن شد سخرهٔ سیمین بنا گوشت

سمن شد، نسترن شد، لاله شد، نسرین صد پر شد

نه تنها مدّعی شد کامران از زلف پر چینت

صبا شد، شانه شد، مشّاطه شد، عنبرچهٔ زر شد

نه تنها شد صبوحی از غم هجران تو محزون

فغان شد، ناله شد، خونین جگر شد، دیده تر شد
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
چشمه ، دریا ، قطره...
حلقه حلقهٔ زلفش، تا ز باد لرزان شد

باد شد عبیر افشان، نرخ مشک ارزان شد

هم ز گردش چشمش حال ما دگرگون شد

هم ز حلقهٔ زلفش، جمع ما پریشان شد

مشکل مرا ای دل بود نقطه‌ای موهوم

چون دهان او دیدم، مشکل من آسان شد

شیخ شد به کیش عشق، دین خود بداد از دست

گمرهی به ره آمد، کافری مسلمان شد

زلف را به رخ افشان کرد و صبح ما تاریک

کفر را تماشا کن کو حجاب ایمان شد

از غم فراق او، حال دل اگر پرسی

چشمه بود دریا گشت، قطره بود عمان شد
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
همت مردانه

ای خوش آنانکه قدم بر در میخانه زدند

بـ ــوسه دادند لب ساقی و پیمانه زدند

به حقارت منگر باده کشان را، کاین قوم

پشت پا بر فلک از همّت مردانه زدند

خون من باد حلال لب شیرین دهنان

که به کار دل من، خندهٔ مستانه زدند

جانم آمد به لب امروز، مگر یاران دوش

قدح باده به یاد لب جانانه زدند؟

مردم از حسرت جمعی که از آن حلقهٔ زلف

سر زنجیر به پای من دیوانه زدند

عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار

که به دریای غمت از پی دردانه زدند

بندهٔ حضرت شاهی شدم از دولت عشق

که گدایان درش، افسر شاهانه زدند

هیچکس در حرمش راه ندارد کاینجا

دست محروم به هر محرم و بیگانه زدند

گر چه کاشانهٔ دل، خاص غم مهر تو نیست

پس، چرا مهر تو را بر در این خانه زدند؟

دل گم گشتهٔ ما را نبود هیچ نشان

مو به مو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
صید دل
دلبرم گر به تبسّم لب خود باز کند

کی مسیحا به جهان دعوی اعجاز کند؟

دین و دل، هر دو به یکبار به تاراج برد

در صف سیمبران گر سخن آغاز کند!

رونق مهر و قمر افکند از اوج فلک

زلف شبگون، رخ مه رو، اگر ابراز کند

ببرد صبر و شکیبم اگر آن لُعبت ناز

بهر صید دل من، حمله چنان باز کند!

خلّج و تبّت و چین است مگر منظر او

کاین چنین دلبری و عشوهٔ طنّاز کند؟

به یکی جو نخرم سلطنت ملک جهان

بت غارتگر من، گر هــ ـو*س ناز کند

وصل دلدار صبوحی نتوان شد حاصل

هر زمان هجر تو را شعبده‌ای ساز کند
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
بازار سنبل

ترک من، چون حلقهٔ مشکین کاکل بشکند

لاله را دلخون کند، بازار سنبل بشکند

ور خرامان سرو گلنارش کند میل چمن

سرو را از پا در اندازد، دل گل بشکند

تا هلال ابروی جانان ز چشمم دور شد

اندر این ره، سیل‌ها باشد که صد پل بشکند

چون نسیم صبحگاهی پردهٔ گل بردرد

خار غم اندر دل مجروح بلبل، بشکند

ای صبوحی سرّ و حدت را، ز دست خود مده

تا خیال زهد و تقوا را توکّل بشکند
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
چشم هندو

یاد از آن روزی که کس را ره در این محضر نبود

ما و دل بودیم و غیر از ما کس دیگر نبود

آشنا با لعل جانبخش تو هر شب تا سحر

وقت مستی جز لب ما و لب ساغر نبود

زلف جادویش چنین جادوگری بر سر نداشت

چشم هندویش چنین طرّار و وحشیگر نبود

جز زبان شانه و دوست من و باد صبا

دست کس با زلف مشکین تو بازیگر نبود

چهر زرد و اشک گلگونم بها و قیمتی

داشت در نزد تو و حاجت به سیم و زر نبود

دوش در مستی بعزم کشتنم برخاست لیک

مردم از حسرت که در دستش چرا خنجر نبود

قصّه ها از بی‌وفائیها صبوحی تا ابد

بر زبان‌ها رانده شد لیکن مرا باور نبود
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
ماجرای دل
گفته بودی که بیائی، غمم از دل برود

آنچنان جای گرفته است که مشکل برود

پایم از قوت رفتار، فرو خواهد ماند

خنک آن کس که حذر کرد، پی دل برود

گر همه عمر، نداده است کسی دل به خیال

چون بیاید به سر کوی تو، بی‌دل برود

کس ندیدم که در این شهر، گرفتار تو نیست

مگر آنکس که به شب آید و غافل برود

ساربان! تند مران، ورنه، چنان می‌گریم

که تو و ناقه و محمل، همه در گل برود

سر آن کشته بنازم که پس از کشته شدن

سر خود گیرد و اندر پی قاتل برود

باکم از کشته شدن نیست، از آن می‌ترسم

که هنوزم رمقی باشد و قاتل برود

گر همه عمر صبوحی خوش و شیرین باشد

این سخن ماند ندانم که چه با دل برود
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
تلخ و شیرین
گر ز درم آن مه دو هفته درآید

بخت جوان، وقت پیریم به سر آید

گر بر غلمان برند صفحهٔ رویش

حور بهشتی چو دیو در نظر آید

پای اگر می‌نهی، به دیدهٔ من نه

سرو خوش است از کنار جوی برآید

تلخ مگو، رخ ترش مکن که از آن لب

هر چه بگویی تو تلخ، چون شکر آید

در سفر عشق نیست غیر خطر هیچ

خوش بودم هر چه زین سفر بسر آید

میکشی‌ام گه به سوی کعبه و گه دیر

چند صبوحی پَسِ تو دربدر آید؟
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
مژدهٔ دیدار
به گوشم مژده‌ای آمد که امشب یار می‌آید

به بالین سرم آن سرو خوشرفتار می‌آید

کبوتر وار، دل پر می‌زند در مجمر حسنش

چنان تسکین دلم کان آتشین رخسار می‌آید

همی در انتظارم، کی شود یارم ز در، داخل

به مهمانی برم با حشمت بسیار می‌آید

فضای این جهان از عطر گل پر گشته و گویا

نگار من همی با زلف عنبر بار می‌آید

مشو غمگین صبوحی گر دلت رفته است از دستت

چرا؟ گر می‌رود دل از کفت دلدار می‌آید
 
امضا : ^Maryam^

^Maryam^

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/17
ارسالی‌ها
2,442
پسندها
3,754
امتیازها
28,773
مدال‌ها
4
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
نقاش تقدیر
سالها قد تو را خامهٔ تقدیر کشید

قامتت بود قیامت که چنین دیر کشید

خواست رخسار تو با زلف گره گیر کشد

فکرها کرد که باید به چه تدبیر کشید

مدتی چند بپیچید به خود و آخر کار

ماه را از فلک آورد و به زنجیر کشید

جای ابروی تو نقاش، پس از آهوی چشم

تا به بازیچه نگیرند دم شیر کشید

بعد چشم تو، مصوّر چو به ابرو پرداخت

شد چنان م**س.ت که بر روی تو شمشیر کشید

دل اسیر مژه‌ات از عدم آمد به وجود

همچو صیدی که مصوّر به دم شیر کشید

پیش تشریف رسای کرم دوست ازل

منّت از کوتهی خامهٔ تقدیر کشید

لاغری بین که در اندیشهٔ نقشم، نقّاش

آنقدر ماند که تصویر مرا پیر کشید

گر خرابم کنی ای عشق چنان کن، باری

که نشاید دگرم منّت تعمیر کشید

نتوان بهر علاج دل دیوانهٔ ما

از سر زلف به دوش این همه زنجیر کشید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ^Maryam^

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا