You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
شعرکده ** غمکده **
-
نویسنده موضوع
.ARMIN
-
تاریخ شروع
-
پاسخها
3,248
-
بازدیدها
30,316
-
کاربران تگ شده
هیچ
چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را | | میدان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما |
ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان | | کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا |
خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر | | با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا |
گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن | | ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا |
پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان | | بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا |
بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن | | سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را | | از زعفران روی من رو میبگردانی چرا |
یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن | | یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا |
این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم | | بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را |
هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو | | کی ذرهها پیدا شود بیشعشعه شمس الضحی |
بی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یی | | بی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لا |
نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی | | تا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در دوا |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
چندان بنالم نالهها چندان برآرم رنگها | | تا برکنم از آینه هر منکری من زنگها |
بر مرکب عشق تو دل میراند و این مرکبش | | در هر قدم میبگذرد زان سوی جان فرسنگها |
بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی | | تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگها |
با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند | | کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگها |
گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان | | آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگها |
چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند | | تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگها |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها | | کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا |
گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون | | ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را |
معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما | | اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا |
از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم | | شد حرفها چون مور هم سوی سلیمان لابه را |
کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف | | در تو را جانها صدف باغ تو را جانها گیا |
ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده | | در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را | | خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را |
خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم | | دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را |
ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون | | کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را |
چون نور آن شمع چگل میدرنیابد جان و دل | | کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را |
جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد | | این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را |
عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس | | ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
من دی نگفتم مر تو را کای بینظیر خوش لقا | | ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا |
امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی | | هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی |
امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری | | فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا |
امشب غنیمت دارمت باشم غلام و چاکرت | | فردا ملک بیهش شود هم عرش بشکافد قبا |
ناگه برآید صرصری نی بام ماند نه دری | | زین پشگان پر کی زند چونک ندارد پیل پا |
باز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرش | | هر ذرهای خندان شود در فر آن شمس الضحی |
| | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها | | کاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی برآ |
هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود | | آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا |
گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود | | تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا |
جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر | | چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا |
گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری | | از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا |
در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک | | خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا | | با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا |
جباروار و زفت او دامن کشان میرفت او | | تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را |
بس مرغ پران بر هوا از دامها فرد و جدا | | میآید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا |
ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی | | م**س.ت خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا |
بر آسمانها برده سر وز سرنبشت او بیخبر | | همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا |
از بوسهها بر دست او وز سجدهها بر پای او | | وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
ای شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ما | | سرمه کش چشمان ما ای چشم جان را توتیا |
ای مه ز اجلالت خجل عشقت ز خون ما بحل | | چون دیدمت میگفت دل جاء القضا جاء القضا |
ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو | | گه خوانیش سوی طرب گه رانیش سوی بلا |
گه جانب خوابش کشی گه سوی اسبابش کشی | | گه جانب شهر بقا گه جانب دشت فنا |
گه شکر آن مولی کند گه آه واویلی کند | | گه خدمت لیلی کند گه م**س.ت و مجنون خدا |
جان را تو پیدا کردهای مجنون و شیدا کردهای | | گه عاشق کنج خلا گه عاشق رو و ریا |
گه قصد تاج... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
ای از ورای پردهها تاب تو تابستان ما | | ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما |
ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا | | تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما |
تا سبزه گردد شورهها تا روضه گردد گورها | | انگور گردد غورهها تا پخته گردد نان ما |
ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل | | آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما |
شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها | | تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما |
ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد | | تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما |
| | |
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.