نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

شعرکده ** غمکده **

  • نویسنده موضوع .ARMIN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3,248
  • بازدیدها 30,338
  • کاربران تگ شده هیچ

.ARMIN

مدیر بازنشسته
سطح
19
 
ارسالی‌ها
11,235
پسندها
5,542
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #1,451
ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرابر من خسته کرده‌ای روی گران چرا چرا
بر دل من که جای تست کارگه وفای تستهر نفسی همی‌زنی زخم سنان چرا چرا
گوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتریجان و جهان همی‌بری جان و جهان چرا چرا
چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتریز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا چرا
مهر تو جان نهان بود مهر تو بی‌نشان بوددر دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا
گفت که جان جان منم دیدن جان طمع مکنای بنموده روی تو صورت جان چرا چرا
ای تو به نور مستقل وی ز تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

.ARMIN

مدیر بازنشسته
سطح
19
 
ارسالی‌ها
11,235
پسندها
5,542
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #1,452
گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیاتا که بهار جان‌ها تازه کند دل تو را
بوی سلام یار من لخلخه بهار منباغ و گل و ثمار من آرد سوی جان صبا
مستی و طرفه مستیی هستی و طرفه هستییملک و درازدستیی نعره زنان که الصلا
پای بکوب و دست زن دست در آن دو شست زنپیش دو نرگس خوشش کشته نگر دل مرا
زنده به عشق سرکشم بینی جان چرا کشمپهلوی یار خود خوشم یاوه چرا روم چرا
جان چو سوی وطن رود آب به جوی من رودتا سوی گولخن رود طبع خسیس ژاژخا
دیدن خسرو زمن شعشعه عقار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

.ARMIN

مدیر بازنشسته
سطح
19
 
ارسالی‌ها
11,235
پسندها
5,542
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #1,453
چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ماکفر شدست لاجرم ترک هوای نفس ما
چونک به عشق زنده شد قصد غزاش چون کنمغمزه خونی تو شد حج و غزای نفس ما
نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایه‌ایچون به خم دو زلف تست مسکن و جای نفس ما
عشق فروخت آتشی کب حیات از او خجلپرس که از برای که آن ز برای نفس ما
هژده هزار عالم عیش و مراد عرضه شدجز به جمال تو نبود جوشش و رای نفس ما
دوزخ جای کافران جنت جای ممنانعشق برای عاشقان محو سزای نفس ما
اصل حقیقت وفا سر خلاصه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

.ARMIN

مدیر بازنشسته
سطح
19
 
ارسالی‌ها
11,235
پسندها
5,542
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #1,454
هلا ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا راتقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما را
منم ناکام کام تو برای صید و دام توگهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره فریب مرغ آوارهچه داند یوسف مصری نتیجه شور و غوغا را
گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوشکه من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانمسبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا
اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بدنه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

.ARMIN

مدیر بازنشسته
سطح
19
 
ارسالی‌ها
11,235
پسندها
5,542
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #1,455
بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان رااز آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقی کرامت‌های مستان گفتشنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را
ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقلچو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را
ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانیچه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را
سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردندچو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را
درون مجمر دل‌ها سپند و عود می‌سوزدکه سرمای فراق او زکام آورد مستان را
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

.ARMIN

مدیر بازنشسته
سطح
19
 
ارسالی‌ها
11,235
پسندها
5,542
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #1,456
چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت راچو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را
چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهمچو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را
اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانستبسی جانی که چون آتش دهد بر باد صورت را
وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمنکه مکر عقل بد در تن کند بنیاد صورت را
چه داند عقل کژخوانش مپرس از وی مرنجانشهمان لطف و همان دانش کند استاد صورت را
زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوریچنین پیدا و مستوری کند منقاد صورت را
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

.ARMIN

مدیر بازنشسته
سطح
19
 
ارسالی‌ها
11,235
پسندها
5,542
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #1,457
تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سوداتو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا
تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزدتو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا
بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنیولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما
تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می‌خواهیبکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده‌ام تنها
ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخردمی که تو نه‌ای حاضر گرفت آتش چنین بالا
اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیندکز آتش هر که گل چیند دهد آتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

.ARMIN

مدیر بازنشسته
سطح
19
 
ارسالی‌ها
11,235
پسندها
5,542
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #1,458
تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی رافرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را
ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلاصت رامهل ساقی خاصت را برای خاص و عامی را
بکش جام جلالی را فدا کن نفس و مالی رامشو سخره حلالی را مخوان باده حرامی را
غلط کردار نادانی همه نامیست یا نانیتو را چون پخته شد جانی مگیر ای پخته خامی را
کسی کز نام می‌لافد بهل کز غصه بشکافدچو آن مرغی که می‌بافد به گرد خویش دامی را
در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانهمگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر بامی را
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

.ARMIN

مدیر بازنشسته
سطح
19
 
ارسالی‌ها
11,235
پسندها
5,542
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #1,459
از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فرداشب و روزم ز تو روشن زهی رعنا زهی زیبا
تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورتنمایی صورتی هر دم چه باحسن و چه بابالا
چو ابرو را چنین کردی چه صورت‌های چین کردیمرا بی‌عقل و دین کردی بر آن نقش و بر آن حورا
مرا گویی چه عشقست این که نی بالا نه پستست اینچه صیدی بی ز شستست این درون موج این دریا
ایا معشوق هر قدسی چو می‌دانی چه می‌پرسیکه سر عرش و صد کرسی ز تو ظاهر شود پیدا
زدی در من یکی آتش که شد جان مرا مفرشکه تا آتش شود گل خوش که تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN

.ARMIN

مدیر بازنشسته
سطح
19
 
ارسالی‌ها
11,235
پسندها
5,542
امتیازها
60,919
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #1,460
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش رابه شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق مابکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را
ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهدنشستست این دل و جانم همی‌پاید نجستش را
چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هستبیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را
برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصتتراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را
خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعتنداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .ARMIN
عقب
بالا