You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
شعرکده ** غمکده **
-
نویسنده موضوع
.ARMIN
-
تاریخ شروع
-
پاسخها
3,248
-
بازدیدها
30,443
-
کاربران تگ شده
هیچ
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت | | وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت |
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای | | وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت |
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای | | وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت |
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند | | وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت |
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای | | وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت |
جمله بیقراریت از طلب قرار تست | | طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت |
جمله ناگوارشت از طلب گوارش... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت | | درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت |
صلا زن پاکبازی را رها کن خاک بازی را | | که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت |
کمان زه کن خدایا نه که تیر قاب قوسینی | | که وقت آمد که من جان را سپر سازم همین ساعت |
چو بر میآید این آتش فغان میخیزد از عالم | | امانم ده امانم ده که بگدازم همین ساعت |
جهان از ترس میدرد و جان از عشق میپرد | | که مرغان را به رشک آرم ز پروازم همین ساعت |
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست | | که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست |
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا | | که تا دلها خنک گردد که دلها سخت بریانست |
نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری | | که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست |
که این سو عاشقان باری چو عود کهنه میسوزد | | وان معشوق نادرتر کز او آتش فروزانست |
خداوندا به احسانت به حق نور تابانت | | مگیر آشفته میگویم که دل بیتو پریشانست |
تو مستان را نمیگیری پریشان را نمیگیری | | خنک آن را که میگیری که جانم م**س.ت... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
حالت ده و حیرت ده ای مبدع بیحالت | | لیلی کن و مجنون کن ای صانع بیآلت |
صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون | | فریادکنان پیشت کای معطی بیحاجت |
انگشتری حاجت مهریست سلیمانی | | رهنست به پیش تو از دست مده صحبت |
بگذشت مه توبه آمد به جهان ماهی | | کو بشکند و سوزد صد توبه به یک ساعت |
ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او | | وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت |
ما لنگ شدیم این جا بربند در خانه | | چرنده و پرنده لنگند در این حضرت |
ای عشق تویی کلی هم تاجی و هم غلی | | هم... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
از دفتر عمر ما یکتا ورقی ماندهست | | کز غیرت لطف آن جان در قلقی ماندهست |
بنوشته بر آن دفتر حرفی ز شکر خوشتر | | از خجلت آن حرفش مه در عرقی ماندهست |
عمر ابدی تابان اندر ورق بستان | | نی خوف ز تحویلی نی جای دقی ماندهست |
نامش ورقی بوده ملک ابد اندر وی | | اسرار همه پاکان آن جا شفقی ماندهست |
پیچیده ورق بر وی نوری ز خداوندی | | شمس الحق تبریزی روشن حدقی ماندهست |
بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت | | پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت |
هر لحظه و هر ساعت بر کوری هشیاری | | صد رطل درآشامم بیساغر و بیآلت |
مرغان هوایی را بازان خدایی را | | از غیب به دست آرم بیصنعت و بیحیلت |
خود از کف دست من مرغان عجب رویند | | می از لب من جوشد در مستی آن حالت |
آن دانه آدم را کز سنبل او باشد | | بفروشم جنت را بر جان نهم جنت |
بیایید بیایید که گلزار دمیدهست | | بیایید بیایید که دلدار رسیدهست |
بیارید به یک بار همه جان و جهان را | | به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیدهست |
بر آن زشت بخندید که او ناز نماید | | بر آن یار بگریید که از یار بریدهست |
همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد | | که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیدهست |
چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت | | مگر نامه اعمال ز آفاق پریدهست |
بکوبید دهلها و دگر هیچ مگویید | | چه جای دل و عقلست که جان نیز رمیدهست |
بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت | | سرمست همیگشت به بازار مرا یافت |
پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید | | بگریختم از خانه خمار مرا یافت |
بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس | | پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا یافت |
گفتم که در انبوهی شهرم کی بیابد | | آن کس که در انبوهی اسرار مرا یافت |
ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست | | وی بخت که آن طره طرار مرا یافت |
دستار ربود از سر مستان به گروگان | | دستار برو گوشه دستار مرا یافت |
من از کف پا خار همیکردم بیرون | | آن سرو دو صد گلشن و... |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست | | دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست |
از دور ببینی تو مرا شخص رونده | | آن شخص خیالست ولی غیر عدم نیست |
پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست | | اما نه چنین جان که بجز غصه و غم نیست |
من بیمن و تو بیتو درآییم در این جو | | زیرا که در این خشک بجز ظلم و ستم نیست |
این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد | | کو آب حیاتست و بجز لطف و کرم نیست |
این خانه که پیوسته در او بانگ چغانهست | | از خواجه بپرسید که این خانه چه خانهست |
این صورت بت چیست اگر خانه کعبهست | | وین نور خدا چیست اگر دیر مغانهست |
گنجیست در این خانه که در کون نگنجد | | این خانه و این خواجه همه فعل و بهانهست |
بر خانه منه دست که این خانه طلسمست | | با خواجه مگویید که او م**س.ت شبانهست |
خاک و خس این خانه همه عنبر و مشکست | | بانگ در این خانه همه بیت و ترانهست |
فی الجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت | | سلطان زمینست و سلیمان زمانهست |
ای خواجه یکی... | | |
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.